-
منِ زن؛ اوی مرد
شنبه 4 اردیبهشت 1395 10:42
اوایل همسرک فکر میکرد برای مناسبتها یا باید یک کادوی خوب گرفت یا اصلا چیزی نگرفت.اوایل همسرک فکر میکرد سوپرایز کردن فقط با کادوهای سنگین و طلا ممکنه اما اعتقاد من این نبود. من میتونستم با اومدن غیر منتظرهاش سوپرایز بشم. یا حتی یک شاخه گل.این یعنی من زنام، اون مرد. سال اول چندین مناسبت پشت سر هم بود اما همسرک به...
-
همیشه باید گفت خدایا سپاس
سهشنبه 31 فروردین 1395 18:38
حوصله ام بدجور سر رفته. زنگ زدم به همسرک و شروع کردم غر زدن. اون هم میگفت هزار تا کار هست برای انجام دادن. گفتم اینو خودم میدونم فقط بزار کمی غر بزنم و تو گوش کن. بعد از تمام شدن تماس بر اساس قرارداد داخل فکری با خودم چند لینک خبر خوب باز کردم که بخوانم که چشمم افتاد به نوتر بزرگ قرمز رنگ پایین صفحه سایت. "شوک...
-
چی بنویسم؟
یکشنبه 29 فروردین 1395 10:27
موندم که من دلم نوشتن میخواد؛ با این همه سوژه چرا هیچ کدوم به دلم نیست که اینجا بنویسم. آخه از بس این وبلاگستان هم فعالن؟!
-
هوای خانه
سهشنبه 24 فروردین 1395 11:31
شیرین است راه رفتن در خانهات. خانهای که سالها رویایش را در سر پروراندی و شیرینتر از آن اینست که دور خانه بچرخی و از تمیزیاش لذت ببری. تمیزی که بعد از 10 روز به مرور اتفاق افتاده. هنوز مانده تا کدبانو شوم اما به مراتب بهتر از قبل شدهام. کم کم دارم یاد میگیرم مدیریت کردن را بین کارهای خانه و کارهای خارج از کارهای...
-
خنکای بهاری
دوشنبه 23 فروردین 1395 11:18
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود بیعشق وجود خوب و موزون نشود صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بیجنبش عشق در مکنون نشود مولوی عجب هوای دلانگیزی است. لذت نفس کشیدنش مرا به سمت پنجره میکشاند. پنجره را که باز میکنم یادم میآید بعد از یک هفته امروز با آرامش چشم باز کردم. با یک دنیا حس خوب و بی نظیر نفس که میکشم، این خنکای...
-
چه حس قشنگیه
سهشنبه 17 فروردین 1395 16:09
چه حس قشنگیه وقتی بعد از چند روز چمدونهاتو خالی کنی و چشمت بخوره به خریدهایی که با عشق خریدیم یا با عشق بهمون هدیه دادن و لبخندی که همه دنیاتو خنک و شیرین میکنه و سبک میشی، میری رو ابرا بهشتواری: + سپاسگذارم برای این همه حس زیبا و بهاری
-
خجسته باد این بهار
دوشنبه 16 فروردین 1395 12:43
95 مان لبریز ایمان، شادی، سلامتی، برکت، عشق، آرامش و مملو از تغییرات مطلوب و شیرین
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اسفند 1394 22:26
تنها بودم آمدی میوه آوردم، موبایل شام آوردم، خواب و لابد شام سرد میشود و تو خوابی و من می نویسم
-
خدایا عاقبت به خیرمان کن
دوشنبه 17 اسفند 1394 12:31
از صبح ساعت 8 که چشمامو باز کردم؛ با صدای داد و دعوای همسایه طبقه پایین شروع شد. مرده یک ربع بعد که فحش هاش تمام شد رفت. اما تا نیم ساعت بعد صدای زنه میومد که داد میزد. یا داشت تلفنی واسه مامانش ماجرا تعریف میکرد یا دعوا تلفنی ادامه داشت. الان دوباره نیم ساعته مرده اومده و دعوا دعوا دعوا. تنم میلرزه از سر و صداشون....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفند 1394 14:38
لحظه ها چه دردناک می شوند وقتی قشنگ ترین ملودیهای دنیا که همیشه زندگی تو را به وجد می آوردند بشود یادآور تلخ ترین لحظه های زندگیت بشود تداعی حس های ترس آور و همین لحظه ها چه شیرین می شوند که یادآور شوی یگانه بی همتا را که ما را بعد از راهی پر فراز و نشیب به دست هم سپرد و یادآور شوی حضور مردی بی همتا را که با هم عهدی...
-
همذات پنداری
سهشنبه 4 اسفند 1394 08:33
بوسه از راه دور طعم دارد بو دارد مور مور میکند پوست را! گورِ گلوی خشکیده جان میگیرد و این حسّ همذات پنداری خِرکِش میکند! واژه های معلول را صابر شوفریان حس همذات پنداریت که بیش از حد بشه به خصوص در مورد مسئله ای که مشابهاش رو تجربه کردی حسات میشه مثل حال من؛ که از دیشب با دیدن یک فیلم، اینچنین آشفته و بی قرارم
-
یک سوال بزرگ
شنبه 1 اسفند 1394 15:01
شهرزاد را نگاه میکردم با رفتنِ سردِ قباد بعد از اینکه شهرزاد گفت با پسر هاشم آقا هم کلوم شده تمام شد و حس حال من سردرگم شده. راستی اگر چنین اتفاقهای ناخواسته ای بیفته؛ خانوم ها باید چه کار کنند؟ به همسرشون بگن؟ با نگن؟ اصلا چه کاری درسته اینجور وقتا + زندگی گاهی چقدر سخت و بی رحم به نظر می رسه!!!!
-
و دوباره سلام
جمعه 30 بهمن 1394 12:16
-
میستایمت یکتا معبودی که شفایم دادی
سهشنبه 25 فروردین 1394 18:26
بعد از یک هفته سرماخوردگی و یک هفته آشفتگی روانی شدید، یک شنبه صبح به برکت خانوم خوبیها -فاطمه زهرا(س)- با قلبی آرام چشم گشودم. حالا چند روز است با تمام وجود نفس میکشم. هوای بهار و مهر عزیزانم را میبلعم و راه میروم میگویم خدا را شکر همین بیماریهای سخت است که باعث میشود هر لحظه از سلامتی را بیشتر از لحظه قبل قدر...
-
باید دید
پنجشنبه 30 بهمن 1393 00:37
حالا که از نزدیک همه چیز را دیدم بهترم خیلی بهتر بماند که کلا غرغرو و بداخلاق شده ام
-
یک وقتایی ...
دوشنبه 20 بهمن 1393 19:31
یک وقتایی پر از حرفی پر از دلتنگی پر از گلایه پر از حس منفی پر از هر فکر و حسی که تهوع آوره اما هر چی فکر میکنی برای کی بگی به نتیجه نمیرسی همسرک؟! به اندازه کافی تحت فشار هست خانواده؟! بهتره از ترسهام چیزی ندونند که وقتی میرم زیاد غصه نخورن دوستها؟! نه. صمیمی ترها ازدواج نکردن و خودشون به اندازه کافی درگیری فکری دارن...
-
یعنی هنوزم راضی نیست
دوشنبه 24 آذر 1393 00:47
1- میگه میخوام اکانتم رو ریکاور کنم. میگم من اما دوست ندارم. با تردید میگم من تنها چیزی که دوست دارم وبلاگمه. میگه باشه گلم خواستی بنویس اما شرط هامونو رعایت کن. میگم دلم نمیخواد کاری رو انجام بدم که دل تو راضی نیست و او مینویسه ”آورین”. یعنی هنوزم راضی نیست 2- چی میشد خیلی اتفاقا و تصمیمای اشتباه تو زندگی رخ نمیداد و...
-
کاش بمانم
دوشنبه 2 تیر 1393 13:05
اپیزد اول : قلم، سکوت، من، یک دنیا فکر و کاغذی به سپیدی برف اپیزد دوم : [یک ساعت بعد] قلم، سکوت، من، یک دنیا فکر و کاغذی که هنوز به سپیدی برف است اپیزد سوم : همسرک میگوید یعنی از آن روز هیچ جایی ننوشتی؟ و من در دل افسوس تمام جملات نوشته نشده ام را میخورم اپیزد چهارم : زاد روزم میرسد. خسته سفرم و باز هم دلم نوشتن...
-
انتظار
جمعه 19 اردیبهشت 1393 16:32
یک سال و پنج ماه و 9 روز قبل از نامزدی را که در نظر نگیریم. در این یک سال چند روز کم، برای دیدارت، رسیدنت، یا رسیدنم، انتظار زیاد کشیده ام. اما هیچکدام به اندازه انتظار دیروز کُشنده نبود. گویی تمام یک سال گذشته را انتظار کشیده ام
-
خدا مرا کفایت میکند
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 15:36
حَسبُنَا الله وَ نِعمَ الوَکیل لا اله الاّ اَنتَ سُبحانَکَ إنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمینَ
-
وابستگی شدید و بی سابقه
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 18:02
هیچ جایی از زندگی به این حد احساس وابستگی به کسی نکرده بودم. همیشه مستقل بودم و کار هیچکس را قبول نداشتم. اما از وقتی برای ارشد قبول شدم همسرک کنارم بود و من که به زور نجات از فکرهای خفه کننده تنهایی دست به این کار زده بودم و حالا دیگر تنها نبودم به غلط کردن افتادم. اما این درس دوست نداشتنی تنها راه دیدار همسرک بود....
-
من که مثل تو نیستم!!!
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 10:25
خیلی اتفاقی دیدم جوراب همسرک پاره است. خودش هم ندیده بود. گفتم: " ناراحت نباش روز مرد برات یک جفت جوراب میخرم" میگه: "نیست من روز زن بهت کادو دادم؟" (نویسنده هیچ کادویی به این مناسبت دریافت نکرده) میگم: "همین دیگه!! من میخوام مثل تو نباشم" :دی + شواهد گویای اینست قرار شده هدیه چند مناسبت...
-
شهر را آذین بسته ام
شنبه 13 اردیبهشت 1393 21:25
ارکان اصلی خانه در راهند و من از خوشحالی آمدنشان لبریز. وقتی هستند سر و صدایشان حواسم را پرت میکند و وقتی نیستند هوای نبودنشان. امروز فهمیدم باشند و سر و صدا باشد و هر از گاهی من غر بزنم صدا را کم کنید درس دارم خیلی بهتر است تا نباشند و کاری از پیش نرود
-
خر و پف لعنتی
شنبه 13 اردیبهشت 1393 09:52
با همه خستگی نشستم تو اتوبوس. صندلی کنارم خالی بود. یک خانومی رو آوردن کنار من. یک جورایی هم شلخته به نظر میرسید. از اول هم خوشم نیامد که کنار من بهش جا دادن. سرم در شرف درد گرفتن بود. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم. ناگهان با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. زنک به چه شدتی خر و پف میکرد. با هر صدا تمام تنم میلرزید...
-
برای او که ندارد
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 15:12
دوتا ناهار داشتیم. یکی را خوردیم و آن یکی قطعا تمام نمیشد و دستخورده میماند. از همسرک خواستم به کسی بدهیم و خودمان کمی از شاممان بخوریم اگر سیر نشده ایم. گفتیم به آقا یا خانم مسئول دستشویی بدهیم. تصمیم داشتم به خانم بدهم اما نمیدانم چه شد که با رد شدن از دستشویی مردانه و دیدن آقای نظافتچی تصمیم گرفتم غذا را به او...
-
خدایا دستم به دامن پر مهرت. امیدمان را امید مضاعف ببخش
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 09:29
دیشب از زنی خواندم که در آرزوی مادر شدن است. ترسیدم از اینکه نرسیده به روزهایی که به فکر بچه باشیم فکر کنم میشود یا نمیشود؟! تمام دیشب خواب زنهای باردار دیدم خواب دیدم باردارم. نمیدانم خوشحال بودم یا متعجب و نگران اما میدانم که دلم آرام بود که فهمیدم میتوانم مادر باشم آنوقت در خواب فهمیدم که خواب دیدم باردارم تمام...
-
آخرش لحظههایی هست که تنهایی
سهشنبه 9 اردیبهشت 1393 22:32
نمیدونم چطور بعضی ها تنها زندگی کردن را انتخاب میکنند. از دیروز که مامان اینها رفته اند و برادرک اغلب بیرون است من تنها هستم. تمام دیروز بعد از ظهر و امروز به جز بعد ازظهر که سر من در حال انفجار بود و چشمهایم در حال کور شدن(خوابیدم از درد)، همسرک آنلاین در کنار من بود. همین حالا از فرط خستگی خداحافظی کرد. همین حالا. و...
-
این دل تنگ
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 21:39
شنبه است. تو دیشب رفتی. اما انگار مدتها از دیدارمان گذشته است. هر روز محتاج تر از روز قبل لحظه های اندک با تو بودن را زیر و رو میکنم. دیگر مثل قبل ترها صبور نیستم. یک سال گذشته بر خلاف چند سال قبلش به ندرت گریه کردم. حتی گریه دلتنگی برای تو. حالا اما حال من خوش نیست و تنها یک چیز میتواند حال مرا خوش کند. آن هم بودن...
-
دلم میسوزه
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 21:38
گاهی عجیب دلم برای مامان، بابا، خواهرک و برادره میسوزد. خیلی عجیب. الهی به حق اسم اعظمت مشکلات همه را حل کن. این فشارها روی من هم هست اما من چند روزی بیشتر مهمان این خانه نیستم و بعد از آن قطعا از نگرانی هایشان کمتر خبردار خواهم شد نسبت به این روزهایی که در دل این آتشم. کاش از دست من هم کاری ساخته بود.
-
هیــس؛ آرام باش مهربانم
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 11:09
وقتی به خاطر تصمیمات مالی اشتباهت و ضرری که بهمان وارد شده به من زنگ میزنی و با لحنی که تمام تنم را میلرزاند میگویی: " چه آدم کثیفی ام من" دلم میخواهد دنیا یک نقطه بیشتر نباشد و این همه فاصله بین من و تو نباشد و انگشتانم را روی لبهایت بگذارم و دست بکشم روی موهایت و با تمام وجود به چشمهایت لبخند بزنم تا بفهمی...