Kafam karışık
İçimde hiçbir şey yolunda değil
Uykusuz geceler hiç bitmeyecek
Ben hic iyi değilim
Canım yanıyor
Her şeyden kaçıyorum
نیمه شب پنجشنبه ۲۰ دی
فکر میکردم خوبم.
فکر میکردم با کنترل وسواس لذت می برم از همه چیز. با شروع مدرسه یک ماهی جدی نشستم پای آپدیت کردنِ خودم اما از یک جایی به بعد خودمو غرق کردم در چیزایی که من رو از دنیای واقعی جدا میکنه. اونقدر که تازگی ها فهمیدم من دارم "ترس هامو"، احساس "خواسته نشدنم" و "تنهایی هامو" پشت این جدایی از دنیای واقعی، پنهون میکنم. تازه دارم میبینم که قرص ها رنجِ بی پایانِ فوبیای کثیفی رو در من به شدت کنترل کرده البته تو مواردی که حساسیت شدید داشتم هنوز هم حساسم اما نه به شدت قبل ولی دارویی برای درمانِ درد تنهاییِ من تو این شهرِ لعنتی وجود نداره. هر از گاهی فکر میکنم خوب شدم، باهاش کنار اومدم. پذیرفتمش اما بعد از چند ماه این زخم مزمن، سر باز می کنه و مثل خوره از درون میفته به جونم؛ اونقدری که دلم میخواد نباشم از شدتِ حسِ خواسته نشدن.
میگن ما با باورهامون زندگیمون رو می سازیم. اما یک جایی هایی از زندگی هست که توقف می کنی. خودتو تِرِیس می کنی و میبینی "گیریم باورهاتو اصلاح کنی"، شرایط خارج از کنترلت رو میخوای چه خاکی بر سرش بکنی؟
امشب که رفتم هدیه تولد ثنا رو بدم. با یک ثنای خوش پوش و یک آرایش قشنگ روبرو شدم که گفت داره میره مهمونی، بی تفاوت! حتی خوشحال سریع خداحافظی کردم چون حوصله طولانی شدن صحبت رو نداشتم. اما وقتی نیم ساعتِ بعد ماهک گفت: "مامان! چرا ما هیچوقت مهمونی نمیریم!" همه دردِ بی کسی که این ده سالها کشیدم به قدری تازه شد که انگار همین یک ماه قبل از اصفهان کَندم و اومدم اینجا. دلم سوخت، خیلی سوخت برای فرشته کوچولوی زندگیم که خیلی چیزها رو به خاطر تنها بودنمون، نتونست تجربه کنه. یکی از آرزوهاش اینه که بره عروسی و یک بار مراسم عروسی رو از نزدیک ببینه در حالیکه من تو سن اون صد تا عروسی رفته بودم. اما نه که عروسی نبوده تو این سالها، بلکه زمانهایی بوده که ما نمیتونستیم بریم ترکستان یا اصفهان.
کسایی که کرج باهاشون دوست شدم،ارتباطمون فقط در حدِ یک زمانی هست که به دلایلی در یک محیط مشترک هستیم و وقتی از اون فضا خارج میشی، دیگه خودتی و خودت.
میدونم تو مهمونیهای دور همی هم خبر خاصی نیست اما همین چند ساعت دیدار شاید هفته ای یا دو هفته ای یک بار، کلی حال و هواتو عوض میکنه. اما وقتی توی ارتباطاتی قرار میگیری که توی هیچکدوم اولویت خاصی نداری، تا یک جایی سرپوش میزاری روش اما یک جایی آتشفشان فوران می کنه و تو و دورو برت رو با گدازه هاش به آتیش می کشه. با اینکه حامی امنترینه برای من و تو دو سه ماه گذشته هم دو بار مامان اینا اومدن اینجا اما انگار بی کس ترین آدمِِ دنیام.
از قشنگی های این روزا هیجانِ ماهک برای هدیه خریدن برای روز مادر، روز پدر، تولد حامی و گیفت جشنِ اسمش هست. برای اولین بار، با کارت خودش و دستهای کوچولوش برای روز مادر، واسم هدیه خرید (گل سر) و از اونجایی که 7 سالکی میشد براش حساب با کارت بانکی میتونستیم براش باز کنیم و هنوز حساب کتاب بلد نیست، دایم میپرسید مامان پولم به اینها میرسه؟! الهی بگردم که اینقدر مهربونی. عاشق سوپرایز شدن و سوپرایز کردنه جوجکِ من.
اما یکی از بزرگترین دردهای ماه گذشته هم خودِ کوچکش بود که از بعدِ تعطیلی بابت آلودگی با ماهکی روبرو شدم که تو این سه سال یک بار هم چنین رفتاری ازش ندیده بودم. به قدری گریه میکرد واسه مدرسه رفتن یا شبِ قبل از کلاس تنبک از اضطراب تمرین نکردن یکی از قطعه های تنبک، یک ساعت گریه کرد و نابودم کرد تا از این بحران گذشتیم. البته که همچنان نگرانشم
دو سه ماهه قفلی زدم رو آهنگ "چشم زخم" مجید رضوی. خوشحال باشم یا مثل الان خون جاری باشه از درونم، فرقی نمیکنه به حد مرگ لذت میبرم از ریتمش و متنش. از همون شبی که من کنار حامی از حال بد به هق هق افتادم.
جمعه 21 دی:
نه این که کسی نیست! خودم هم هیچ رقبتی برای بیرون رفتن ندارم.
شنبه 22 دی:
اضطراب اضطراب اضطراب بدون اینکه بدونم چرا، که نیمه روز به یاد حرفهای شبِ قبلِ خواهرک در مورد مشکلات خاله کوچیکه می افتم و جمله ای که اون مردک بهش گفته و من یک آن به خودم نگاه میکنم که من اگر آن جمله را شنیده بودم تا چه اندازه سرپا می ماندم؟ جمله ای که من را با خاک یکسان و نابود کند. اما شب یک حس قشنگِ عاشقانه داشتم و باز هم شب بیداری تا ساعت 4 صبح به شستن جمع و جور کردن، بافتن، تماشا کردن و کمی موسیقی
یکشنبه 23 دی:
همچنان اضطراب. البته این بار به دلیل قطعهی تمرین نکرده موسیقی. همین که کلاس آنلاین ماه تمام میشه، میشینم پشت ساز و حالا که تقریبا راحت تر شَستم رو میچرخونم برای ضربه زدن، یک حس قدرت جذابی زیر پوستم وول می زنه. تا ساعت 1:30 خودمو خفه میکنم اما قطعا نمیتونه تاثیر روزای متمادی رو روی کیفیت نواختن داشته باشه. هفته گذشته خودم را با بافتن خفه کردم و برای همین تمرین موسیقی ماند برای دقیقه نود.
کلاسم را و آقای "شین" را خیلی دوست دارم. واقعیت میتواند به نوعی بچه من باشه. از همون نسل Z هستش. تا این حد سنش کمه :) و برام گفت که وقتی این ساز رو شروع کرده روزی 12 ساعت ساز میزده و استاد بهش میگفته تو دیوانه ای :))). ماهک به هیچ قیمتی حاضر نیست کلاس من را از دست بدهد چون ساز مورد علاقه اش هست و به شدت انتظاری روزی را میکشد که قدش بلندتر شود و دستش به نتهای جلویی ساز برسد تا شروع کند
بعد از کلاس حالم خوب است. با آرامش و یک عالم انرژی برمیگردم خونه. بعد از ناهار کمی بافتن و غش میکنم. هنوز هم خوابم میاد. نمیدونم دلیل جابجا شدن شب و روزم چیه؟ دردم! ترس! غم! یا فقط یک مرض بی دلیل که به جانم افتاده
واقعا چرا تا به این اندازه تنهاییم؟
شنبه ۲۹ دی ۸ شب
یه چیزی همیشه جاش خالیه. کم آوردم. نه میخونم. نه مینویسم. میبافم و تماشا میکنم. میبافم و تماشا میکنم. گاهی هم موسیقی اما هیچ کدومِ اینا جای چیزی که به شدت نیاز دارم رو نمیگیره. تو زندگیم چیزای قشنگ زیاد است اما اگه هزار بارم خانوادم بیان و برن، من یه خونهی امن، غیر از خونه خودم، توی کرج نیاز دارم. جایی که هر وقت دلم بگیره، حوصلم سر بره، نخوام تلفنی با کسی حرف بزنم، پاشم برم در بزنم، یه چایی بخوریم، بخندیم، مسخره بازی در بیاریم، چرت و پرت بگیم یا که یه وقتایی بدون اینکه هزار بار فکر کنم یعنی میاد باهام؟ نکنه دوست نداشته باشه با من بیاد بیرون؟ نکنه اگه قبول کنه زوریه؟ اونقدر باهام راحت باشه که بدون نگرانی بگه میتونه بیاد یا نمیتونه یا شاید یه موقع دیگهای با هم هماهنگ کنیم. در رابطههای رودرواسیدار و با ملاحظه نمیفهمی که طرف بالاخره با تو دوسته یا نه. رابطههایی که ارتباط هست حرف میزنی ارتباط داری ولی احساس میکنی هیچی نباشه یه دیوار شیشهای بین تو و اونه خسته شدم. دلم یه دوست بیریا رودرواسی میخواد. از همونایی که مثل دوستای قدیمی هر موقع دلت بخواد بتونی بهش فحشی هم بدی یا به بقیه :)). چند روز پیش بود که به خواهرک زنگ زدم گفتم واقعا فحش خونم اومده پایین گفت متاسفم نمیتونی فحش بدی. تا دو هفته دست و بالت بسته است. اعصابم خیلی خرابه آزمایش دادم. باید برم دکتر داروهامو اصلاح کنه. حال من بهتر بشه. تو میتونی فحش بدی. همه اینا به کنار یه سری اتفاقایی افتاده که حوصله تعریف شو ندارم ولی مرتیکه دراز اختلالِ شخصیتیِ گشاد، تو آخرین دور همی انقدر توهین آمیز با بابا رفتار کرده که بابایی که هیچ وقت توی فامیل حتی وقتی کل خانوادشو مهمون کرد و اون عوضیا به جای مهمونی اومده بودن که دعوا رو بندازن، بابا صداش در نیومد، اونقدر تو جمع داد زده بود سرش که همه شوکه شده بودن چون بابا معمولا ساکت و بی حاشیه است. مرتیکه هیچی ندار حرمت کوچکتری بزرگتری رو هیچوقت نگه نداشت. حتی برای باباجون و همش هم تقصیر باباجون مامان جونه که براش حد و مرز تعیین نکردن. با فهمیدن یه سری چیزا تو این یک ماه اخیر هممون متوجه شدیم خانواده دایی طفلی تو دعوای پارسال مقصر نبودن بلکه همه آتیشها زیر سر مردک مریض بوده که تازه اون وسط ادعا کرده من نمیذارم رابطه ها خراب بشه
جمعه 5 بهمن
هیچوقت یه هم پایه رقص تو خانواده مون نداشتم. برخلاف منِ شیطونِ عاشق رقص خواهرک اهلش نبود. فقط با دوستام خصوصا منیر که سبک رقصمون خیلی بهم نزدیک بود. بعد از ازدواج هم که از شانسمون خوردیم به اینکه باید سر سنگین باشی و نهایت یک بار تو مجلس برقصی. نسرین که رقص دوست نداره و جاری هم که دوست داره و اینقدر با هم هماهنگ می رقصیدیم که زندایی همسر میگفت:"شما با هم تمرین کردید؟" (من قدرت هماهنگی حرکتی خوبی داشتم وقتی هم رقص داشتم همیشه و جاری هم مثل منه) که هم رابطه رو خراب کرد. هم تو مراسما دیگه ما نبودیم که بخوام خوش بگذرونم
تو خانواده مامان هم همیشه یه عده ساز مخالف بودن و من الان یکی از حسرتهام حضور تو یک جشن خودمونی با یک عالم دوستای اهل رقص و خوشی هستش که هر چند وقت یک بار لذتشو ببریم.
ساده ترین چیزا شده حسرت. هم احمقانه است هم باورنکردنی
+ ماهک یک جمله از تکلیفهاش میخونه. همسر میگه خیلی قشنگه نه؟ میگم از نظر من الان همه چیز زشته :|
بعد نوشت:
یکشنبه 7 بهمن 3:24
کاش میتونستم حس فوق العاده آخر کلاس موسیقی و ملودیهایی که استاد با سرعت میزنه تا فیلم بگیرم و حسی که بعد از کلاس دارم که برای یک مدت کوتاه هم شده من رو از این دنیا و دلتنگیهام خلاص میکنه رو باهاتون به اشتراک بزارم
سلام و دو صد بدرود
حالا نمی دونم ربط رقص با ازدواج چیه ولی ظاهرن ربط داره
گفتی رقص یاد یه خاطره افتادم.....من یه رن دایی دارم اصفهانیء...داییم جوون که بود میره اصفهان و همون جا مزدوج میشه و ساکن....خیلی سال پیش ها رفته بودیم اونجا....بعد اون موقع ها خواهر و دخترخاله ها اهل رقص بودن و ضبط روشن کردن و شروع به رقصیدن یهو زن دایی با اون لهجه اصفهانی بامزه گفت همینه دیگه دخترهای ترک زود شوهر می کن
همه حرفاتو می فهمم....آدم گاهی هر چی گوشی رو بالا پایین می کنه حداقل به یکی زنگ بزنه هیچی به هیچی. قدیم هاهمسایه ها رفت و امدهای خوب داشتن از اونام شدیم متاسفانه.
دیگه اینکه هیچ پیشنهاد مفیدی هم ندارم
اسلام سیتا جون خوبی عزیز؟
مرسی از اینکه هنوز هستی اینجا رو میخونی
والا اگه ربطی داشته باشه خیلی اهل رقص بودم خیلیا ولی ربطی نداره حالا زنداییت یه شوخی کرده دیگه. اتفاقا فک و فامیل همسر من همه ترکن و به جز جاریم هیچ کدومشون اهل رقص نیستند. من همیشه شاکیم که چرا نه سمت خانواده خودم نه سمت خونواده همسر هیچکس پایه بزن برقص و این حرفا نیست مثلا تولد میگیرن واسه بچه بعد تولد چیه؟ همه میان دور هم میشینن از شرایط بد اقتصادی گلایه میکنن شکایت میکنن بعد نهایتش موقعی که قرار بود شمع فوت کنن یه آهنگی میذاشتن هیچکسم نمیرقصید یکم دست میزدن و تولد تموم میشد بعد من اصلا نمیفهمیدم یعنی چی؟ این چه تولدیه آخه به چه دردی میخوره بعد مثلاً جاری هم که اهل رقصه کلاً سبکشون اینجوریه که باید خیلی سر سنگین باشی و پا نشی برقصی و فلان مثلاً بعد از ازدواجمون خیلی عروسی اینا رفتیم ولی واقعیت عروسیاشونم برای اذیت بود چون میرفتم! حرفاشونو که نمیفهمیدم چی دارن میگن؟ از اون طرفم نمیتونستم پاشم برقصم با اینکه دلم میخواست چون تو حرفاشون میشینیدم که میگن که وای فلانی چقدر از اول تا آخر رقصید اصلا سر سنگین نیست
خیلی حالم خراب بود خیلی افتضاح بودم ولی الان خدا را شکر خیلی بهترم دیگه اونجوری فکر نمیکنم هندلش میکنم دیگه
اوکیم الان
سلام غزل جانم خوبی؟
به به، کادو مبارکت باشه مادر مهربون.
موسیقی واسه آرامش خیلی عالیه.
به خاله و هر مشکل دیگهای فکر نکن. آدما خودشون راه حل مشکلاتشون رو پیدا میکنن
سلام عزیز خودم خوبی قربونت برم مرسی تشکر والا موسیقی آرامبخش که هیچی اون که خیلی خوبه من کلاً زدم تو کار اون سازی که عاشقشم و آرام بخشه ببینیم کمکی میکنه
غزل جان از تیر ماه تا شب چله به قدری بهم سخت گذشت و به قدر تنهایی رو با پوست و خونم حس کردم که دیگه دوست ندارم خوشی و شادی و ناراحتی مو حتی با خواهرهام و مادرم شریک شم بعد تیر ماه که رفتم خونه مادرم و گرفتاری و ناراحتی که پیش اومد شب چله که رفتم فرداش خواهرک زنگ زد بهم هر چی فریاد داشت سرم خالی کرد منی که 10 سال ازش بزرگترم حتی نتونستم یک کلمه بگم آرومتر فقط اشک ریختم و اشک تا حرفاش تموم شد و تلفن روم قطع شد یا خواهر دیگه ام به یه نحوه دیگه بعد از اون تلفن بقدر شوکه شدم که حتی نتونستم گریه کنم واکنشم خنده بود برای اولین بار بود اینو تجربه کردم تناقض کامل همش می گم خدایا اینا خواهرهای من هستن؟؟

تنهایی با روح و جسمم عجین شده
وای از ماهک خوردنی پولدار کارت دار حساب دار حسابرس از طرف من بچلونش
تنهایی با روح و جسمم عجین شده
هاله قشنگم قربون تو برم که اینقدر اذیت شدی واقعا واقعا بحثایی که بین عزیزترین کسا پیش میاد خیلی آدمو نابود میکنه چون آدم خیلی روشون حساب میکنه و خیلی دوستشون داره و فکر نمیکنه که یه روزی اینجوری مثلا مقابلش وایستن و حالا بهش توهین هم بکنن، بدرفتاری کنن، طردش کنن



واقعاً میفهمم که چی میگی چون این شرایطو بابام پشت سر گذاشت و ضربه عاطفی بهش وارد شد که خودش و ما اونا رو از زندگیمون حذف کردیم (البته اختلافات و توهین ها رو 15 سالی تحمل کردیم ولی بعد از اون دیگه جایی نداشت) بابای من از اون موقع از پا نشست دیگه نشد اون آدم قبلی به خاطر اینکه بزرگتر از ضربه مالی که بهش زده بودن ضربه عاطفی بود که در باورش نمی گنجید
بهت حق میدم اما فرصت بده. صبور باش شاید سو تفاهم ها برطرف شد. ما خیلی سال صبر کردیم سکوت کردیم ولی حل نشد دیگه برای آرامش زندگیمون چاره ای جز حذفشون نبود و چقدر خوبه که نیستن
واقعا این چیزی که میگی خیلی ناراحت کننده است امیدوارم که اونا متوجه اشتباهشون بشن و رابطهتون یه بار دیگه گرم و صمیمی بشه یه وقتایی آدم اشتباه میکنه . نمیدونم حالا این اتفاقی که بین شما اومد افتاده تا چه اندازه راه برگشت داره ولی امیدوارم که یه روزی متوجه اشتباهشون بشن و خودشون بیان تلاششون رو بکنن. به هر حال آدم این چیزا رو فراموش نمیکنه. شاید تا همیشه اون بدرفتاریا ته دلش بمونه با همون دلخوری ولی لااقل اونا متوجه اشتباهشون بشن و سعی کنن دلتو به دست بیارن و باز هم یه رابطه قشنگی بین شما و خونوادهتون باشه وگرنه آره تنهایی این مدلی که از سمت عزیزترین کسات رونده بشی خیلی خیلی سختتر از اون تنهاییه که من توی این پست ازش ناله کردم
مرسی آره خیلی بچه بامزه ای شده مامان ها هم که هلاکن واسه بچشون. شاید از نظر بقیه عادی بیاد ولی دیگه مامانا شهیدن دیگه
انشالله که این تنهایی به بهترین شکل برات تبدیل بشه به یه جمع خوشگل دوست داشتنی و با محبت
حس می کنم رقص و موسیقی زندگی رو قشنگ تر می کنه منتظر فرصت نمون گاهی تو خونه به بهونه کوچیک خودت جشن به راه بنداز.
میدونی دوستم نمیدونم واقعا اگه من بخوام جشن مهمونی تو خونم را بندازم اونایی که مثلاً تو ذهنمه دعوتشون کنم میان نمیان اینطوری و اینکه خب الان توی دورانییم که چی میگن آیسان همش بره مدرسه بعد بیاد خونه من باید درگیر مشق نوشتنش باشم خونه رو جمع کنم مثلا به کارهای دیگه خودم برسم تمرین موسیقی خودم هست کارهای این مدلی و یکی هم اینکه خوب مثلا من بخوام یه همچین برنامهای بریزم باید مثلا عصر به سمت چپ بعد همسر خیلی پایه دوست و رفیق نیست دیگه اینطوری با خودم فکر کنم که خب اونو چیکارش کنم چند ساعت بفرستمش از خونه بیرون کجا بفرستمش خلاصه آره از این فکرا خیلی کردم ولی حالا شاید روشمو عوض کنم و بعد از عید یه کارایی بکنم
تو رابطه دوستی اصلا نمی شه حساب کرد . الان من دو تا دوست پیدا کردم که یکی شون شرایطشون عین خود ماست . اما خب فقط زمانهایی که بچه ها مدرسه هستن می شه بیرون رفت .
روزهای تعطیل و مناسبت های خاص و پنج شنبه جمعه ها ، شب نشینی و اینا ...عملا هیچی . در حالیکه فامیل اگر بود هفته ای یک شب آدم رفت و آمد داشت ، خواهر آدم اگر بود پنج شنبه جمعه ها خالی نبودند .
من قبلاً رو رابطه دوستی خیلی حساب می کردم و الان می بینم بهترین دوستهای دنیا رو هم داشته باشیم به هیچ عنوان جای فامیل رو نمی گیرند .
چند باری گفتن شام دعوت کنیم و همسرها با هم آشنا بشن اما چون خیلی اهل تجملات و منم منم هستن اصلا راحت نیستم و قبول نکردم . اینطوری رابطه خودمون هم خراب می شد . در کل رابطه دوستی حریم داره و اصلا نباید تو دایره فامیل بیاد . واقعا هر موردی دور و برم دیدم جواب که نداده هیچ خراب تر هم شده .
غزل جان حرفهات برام آشنا نیست . خود خود زندگی منه :)
همینطوره. فکر میکنم دلیل حس های ناخوشایندِ من که احتمالا اونا باعث میشن شکل رابطه از یک جایی ناخوشایند بشه برمیگرده به اولین دوستی که اینجا پیدا کردم. واقعا خیلی رابطه خوبی داشتیم و تو محیط کار با هم دوست شده بودیم. ولی زمان زایمان من به دلایلی مجبور شدند برن تهران به خاطر شرایط کاری جدید خودش و همسرش. بعد از یک مدت کوتاه بی دلیل دیگه تلفن ها رو جواب نداد و من یک سال خیلی عذاب کشیدم و اون موقع فهمیدم به هیچ کدوم از دوستای مشترکمون جواب نمیده. ماه دو سالش بود که توی چت برام تعریف کرد که چقدر زندگیش دچار چالش شده بوده و حالش بد بوده
اما متاسفانه من چون دلیل این کات ناگهانی رو نمیدونستم خیلی حس بی ارزشی بهم داده بود چون وقتی از کرج رفت انگار همه دلخوشیهای من تو کرج رو با خودش برده بود.
و بعدش کرونا که همون رابطه هایی هم که داشتیم رو دچار سردی کرد. الان هستن اون آدما اما نه مثل قبل از کرونا
و با این اوضاع خیلی یک جاهایی نگرانِ آینده ماه هستم و میگم کاش به دنیا نیاورده بودمش. فردا که ما نباشیم این دختر هیچ خواهر برادری که نداره. ما هم دوست صمیمی خانوادگی نداریم دیگه که بگیم بجه ها از بچگی با هم بزرگ میشن و رفیق و دختر عمه و فامیلهای این مدلی هم هر کس میره پی زندگی خودش
من گیر هر پنجشنبه جمعه هم نیستم. ولی خوب در هر صورت هیچکس نیست
دوستی نمیتونه تو دایره فامیل بیاد. ولی خوب برای من تو دایره خودشم نیست
هماهنگ بودن و هم فکر بودن خیلی تاثیرگذاره توی با هم بودن دوستایی که رابطه خانوادگی دارن
می فهممت. سخته واقعا
سلام، تجربه من اینه که به دوستی ها باید زمان بدین تا به اون مرحله ای که می خواین برسه، اگر تو ذهنتون یه الگو داشته باشین و همش برای تبدیل دوستی تازه شروع شده خودتون رو تحت فشار بذارین، همون دوستی تازه هم از بین میره
مسئله بعدی اینه که احساسم اینه که وقتی رو یه چیزی متمرکز میشین نمیتونین ذهنتون رو ازش شیفت کنین و درگیرش میشین و هی احساس منفیتون زیاد میشه، با عرض معذرت باید شل کنین و انقدر متمرکز نشین. زندگیه دیگه، قرار نبوده همه چیمون از اول مطابق میلمون باشه
امیدوارم حرفهام رو به دل نگیرین، از روی علاقم به شما گفتم و چون اهل کامنت گذاشتن نیستن زیاد بلد نیستم چه طور منظورم رو برسونم
امیدورام جملاتم ناراحتتون نکنه
سلام دوست عزیز
ممنونم که لطف کردید و نوشتید
واقعیت من دو سه تا دوست دارم اینجا که حداقل 8 ساله که باهاشون دوستم و فکر میکنم دیگه اونقدر تازه محسوب نمیشن
البته در مورد شری هم یک سال هستش که آشنا شدیم ولی اشتباه کردم استخری که پیشنهاد داد رو رفتم چون حرف دوستاش خیلی منو اذیت کرد و باعث شد از هم فاصله بگیریم
از طرفی مسئله اینه که هیچ کدوم مثل من تنها نیستند و خانوادهاشون همه کرج هستند و خواهی نخواهی اونا در اولویتن
یا پریس که ده سال دوستیمون خانوادگی بود هم حتی بیشتر ما دعوت میکردیم. بیشتر مازنگ میزدیم بریم بیرون
نه که اونا نخوان میومدن اغلب که خبرشون میکردیم اما خودشون کلا انگار تو باغ نبودن که پیشنهاد بدن و تهش اونقدر شوهرش که دوست همسر بود حسادت کرد و رفتارای زشت با همسر داشت که تهش دعواشون شد
الان منو پریس کما بیش در ارتباطیم اما خوب فکر نمیکنم بتونیم مثل قبل ارتباط داشته باشیم
خلاصه که اینطوریه
ولی دوستای قدیمی خودم. با اینکه دورن هر موقع بخوام زنگ بزنم دیگه فکر نمیکنم مزاحمم. حرف میزنیم. فحش میدیم چرت میگیم و میخندیم اما خوب من نیاز به یک حضورِ امنِ فیزیکی جدای از اعضای خونه دارم.
کلا فارغ از مهمونی و دورهمی و باغ و اینها با خانواده کاش جایی بود بریم برای یکی دو ساعت فقط برقصیم و بیایم. توی موقعیت های تنهایی ماهیت کلاب های خارجی از نظر روحی و روانی خیلی باارزش به نظر میاد.
من امکانات جمله اولتم من ندارم
یعنی بگو حتی اصفهان و ترکستان هم که میرم یک مهمونی خوشحال و بزن و برقصی هست!!!! که نیست
اینقدر بدم میاد همه دور هم جمع میشن و بعدش همش ناله و فغان از جامعه و گرونی و کوفت و زهرمار
خوب اینا رو که داریم زندگی میکنیم
یک کاری کنید یک کم بهمون خوش بگذره
تو روح اونی که محرم نامحرم راه انداخت و عمرمون به خاطرش عذاب کشیدیم و سرزنش شدیم.
از وقتی دست چپ و راستمو شناختم بدم میومد از حجاب گرفتن ولی مجبور بودم
بعد تو مهمونیا خانوادگی هم دخترا اجازه رقصیدن نداشتن.
الانم که همون تفکر رو بزرگترای فامیل دارن البته مامان بابای من خصوصا بابا خیلی تعدیل شده کلا میگه همه اینا ....
ولی سمت همسر نه
اون کلابها هم در صورتی کیف داره که پارتنر رقص صمیمی داشته باشی
و خوب مدل فضای کلاب هم مهمه که احساس امنیت داشته باشه