Benimle gelGülümse, gelHayat bazen zor olsa daYine güzel
نیمه شب 29 اسفند
هنوز یک ماه نیست که سر حال و سرپا شدم و ضعف از وجودم بیرون رفته اما بسییار خوشحالم. من از بعدِ اون انتخابی که در قسمت 4 اسفند نوشتم، انرزی هام اومد بالا چون نکلیف مغزم روشن شد که اولویتها چی هستند. روابطم به شکل غیرمنتظره ای شکل عمیق تر و قشنگ تری گرفته با اونایی که هم انرژی هستم.و واقعا نسبت به اینکه دیگران در موردم چی فکر میکنند نسبتا بی تفاوت شدم و تنها چیزی که اذیتم کرده این روزا، دیروز بود که به خاطر ساک نبستنِ من همسر به مامانش گفت تنبله و من بد عصبانی شدم. میگه تنبل و کند یکیه در حالیکه همه مون میدونیم اینطور نیست. توی مسیر عذرخواهی کرد. کوتاه اومدم اما گفتم این معذرت خواهی دل منو به دست نمیاره تو باید جلوی مامانت از من غذرخواهی کنی. و غرهای مامانش پشت تلفن به من که یک ماهه میدونی میخوای بیای خوب زودتر آماده میشدی، منو پرت کرد تو زمانهایی که جاری حرصشون رو در میاورد و میگفتن "اصلا اخلاقش یه جوریه" و فکر میکردم الان دارن غر میرنند که اه این غزل هم که ....
به هر صورت تصمیم قاطعی برای مراقبت از خودم توی روابطم گرفتم. وفتی ثنا مدلش عوض شد و تماسها فقط از طرف من شد، خودمو کشیدم کنار و بهش فهموندم من بعد از 4 سال وظیفه تحویل گرفتن خریدای آنلاین تو رو ندارم که وقت و بی وقت یا از خواب بپرم یا حوصله خودمم نداشته باشم و برم پایین بسته بگیرم در حالیکه برای خودم شده جوری برنامه ریزی میکنم که اصلا پایین نرم. در عجبم از خریدهای تمام نشدنیش و اینکه دقیقا همون کاری رو با من کرد که به خواهرش شوهرش نسبت میداد که زیادی سرویس میگرفت ازش و من تو این جند سسال بارها این حس رو داشتم که اگر بسته هاش نبود این سراغ منم نمیگرفت و ضربه خلاص وقتی بود که سفر بودم و طبق کنجکاویهای همیشگیش نلفن زد ورسید کجایید اما وقتی من ازش پرسیدم گفت: "همین دور و بر" انگار که کجا داره میره برای سفر! فکر کرده من نشستم حسرت زندگی اونو که سبکش رو اصلا دوست ندارم رو میخورم چون دیدمون به زندگی زمین تا آسمون متفاوت هستش و این بار بدون اینکه بگم کجا فقط پیام دادم ما چند روز نیستیم.
از طرفی اصلا خودم رو درگیر فهمیدن صحبتهای همسر و خانوادش نکردم. گوشی رو گرفتم دستم و لایو دکتر فریا رو دیدم. کارگاه انگلیسی با فیلم دیدم. به ماه املا گفتم، ریاضی هم انجام دادیم. بعد از ظهر یک دل سیر خوابیدم برای خستگی های این مدت و وقتی حامی داشت از دستاوردهای ارتباطات کاری و مالی اش میگفت: " با خودم فکر میکردم حالا اگر بگن از ویژگیهای مثبت غزل حرفی بزن هیچی نداره برای تحسین کردن. در حالیکه خوب بلد بود به مامانش بگه تنبله" من برای اصلاح رابطه امون امسال خیلی تلاش کردم و از خودم راضی ام اما بعضی دلخوریها بد جونت رو می سوزونه که تویی که هیچوقت از خصوصیات خوب من حرفی نمیزنی چطور روت میشه صفت تنبل رو به من نسبت بدی در حالیکه واقعا دلم نمیخواست جایی برم و ساک ببندم. اینطوریه که تصمیم گرفتم تا وقتی اینجاییم خودمو درگیر فهمیدن حرفها و مشارکت توی بحثها نکنم. کاری از دستم بر میاد انجام بدم و تصمیم جدی دارم برای عیدِ اول فلانی و فلان کَسَک نرم . من از مراسمای عزاداری متنفرم و خوشبختانه سمت ما هیج اجباری نیست برای مراسم کسایی که ارتباط خاصی باهاشون نداریم بریم اما اینا هر کی بمیره هم خاکسپاری میرن هم مسحد و هم عید اول. و این آدمایی که مردن رو من حتی یک بار هم ندیدم و باهاشون رفتت و آمدی هم نداشتن.
سرم رو با درسها و کتابم گرم میکنم که هم کمتر حرف بزنم هم ذهنم رو مشغول ننگه دارم که نسخوار نکنه. دیروز که گفت ببیخشید حرف بد زدم گفتم وقتی خوب منو براشون نمیگی اجازه نداری بد هم بگی. میگه از کجا میدونی خوبت رو نمیگم؟ میگم ولی برای من مهمه که در حضور خودم تعریف کنی. حامی واقعا برای من باعث افتخار هستش و قبلا اینجا اومدنی هم خیلی تعریفش رو میکردم. اما وقتی دیدم من نادیده گرفته میشم تصمیم گرفتم جلوی کسی ازش تعریف نکنم مگر به خودش بگم یا شاید سمت خانواده خودم باشه.
این مدت عجیب نمی تونستم بنویسم و همین پست هم که 4 اسفند قسمت بعدش رو نوشتم هم نتونستم ویرایش کنم اما امشب وقتی داشت از جلسه فرودگاه با لذت تعریف میکرد و پدر مادرش لذت میبردن دیگه طاقتم برای نوشتن تمام شد. دیگه باید یک جایی حرف میزدم چون من اگر پشتش نبودم. درست از ماه مراقبت نمیکردم. بهم اعتماد نداشت. اخلاقم بد بود یا هر روز یک جنگ اعصاب درست میکردم براش در حالیکه 6 ماهه به جز خرید هنگ درام حتی نیومده با هم یک پاساژ بریم بگردیم از بس کار میکنه و برای من وقت نداشته، میتونست کدوم این افتخارات رو کسب بکنه؟ بعد من یهو حیرت میکنم که چرا چند ماه بود از خودم فراری بودم در حالیکه دلیلش کاملا واضحه.
+ ممنون از نظراتتون خیلی زود تاییدشون میکنم الان دارم غش میکنم
+ فکر نمیکردم ته این نوشته دلخوریهام اینقدر بولد بشه
+ برای ماهک یک جفت کفش طلایی برای رو فرش و مهمونی خریدم که بپوشه اما متاسفانه گشاده و نمیشه هفاه بعد بپوشه
+ماهک به سطح حرفه ای رسیده و هانی گفت دیگه باید با یک استاد با تخصص تنبک ادامه بده.
4 اسفند
چند ماه گذشته رو با افکار و احوالات ناخوشایندی سپری کردم. گاهی که میگفتم: "حالم بده!" همسر میگفت : "میشه بگی کی حالت خوبه؟!" خودم رو لابلای تنهایی هام، مسئولیتهام و خواسته هام گم کرده بودم و نمیتونستم بفهمم مشکل ازکجاست! دو ماه طول کشید تا بفهمم " که دارم با سرعت تمام فرار می کنم. از چی؟ از کی؟ از خودم، از افکارم و درگیریهای ذهنیم در مقابل مسئولیتهام. اما همچنان نمی دونستم ریشه این درد و این فرار از کجاست؟
از تنها بودن و نداشتن دوستِ همراه به شدت گله مند بودم. از خودم، اهمالکاری هام، تمرین نکردن هام، زیاد از حد سریال دیدن هام و اینکه بافتنی بهانه ای شده بود برای یک جا نشستن و کاری نکردن، خسته شده بودم و همین شد که 3 هفته قبل که متوجه شدم برای بافت ماه زیاد دانه اضافه کرده ام و این فرمِ لباس را بهم میریزد، تا کشبافت را شکافتم و حالا بافتنی در حد همان کشبافت داخل کیف حصیری سفید و رنگی گوشه مبل جا خوش کرده است.
کتاب خواندن ها، پادکست گوش دادن ها، حتی نوشتن در دفتر شخصی، همه تعطیل شده بود. به یاد نمی آوردم چه زمانی تا این اندازه خانه بی نظم بود که این چند ماه بود و قسمت عجیب ماجرا این بود که حامی به جز تک و توک، تذکر های کوچیک، باهام راه میومد و اعتراضی که منجر به بحث بشه نمیکرد.
تا همین سه هفته قبل که خواهرک 2،3 روزی به خاطر بینال اینجا بود، همه چیزم شده بود سریال، بافتنی، رسیدگی به تکالیف ماهک و آشپزی که جز واجبات بود. یعنی حتی برای آمدن خواهرک هم خانه را نتونستم مثل همیشه مرتب کنم. برنامه خوابم بهم ریخته بود. معمولا 3 یا 4 صبح میخوابیدم و بعد از صبحانه و ناهار یکی دو ساعتی خواب بودم و نمی فهمیدم روزها چطور شب می شود. حتی خیلی شبها توانی برای نظم دادن به خانه هم نداشتم فقط بیدار بودم.
از اول دی بعد از ملاقات دکتر حاجیان که پرسید قرصها باعث خوابالودگیت نشدن؟! تازه حس میکردم که این اتفاق افتاده و من متوجهش نبودم. در حالیکه من کلا خوابم بهم ریخته بود چون از درون بهم ریخته بودم. از طرفی تمام پاییز و زمستان بدن درد داشتم بدون اینکه بدونم چرا تا اینکه با دیدن پست دکتر "فرهاد عمادی" که از بیماری با بدن دردهایّ بی دلیل که حتی MRI و آزمایشات مخصوص هم علتی برایش نشان نداده بود گفت و اینکه با کمک دوستِ متخصص قلبش متوجه شده بودن که این درد ناشی از قرص های فشار خون است در حالیکه این بیمار حتی فشار خون نداشته و چون یک زمانی موقع مراجعه به اورژانس فشارش بالا رفته بوده دیگه دکتر براش قرص فشار تجویز می کرده. توی اون پست دکتر عمادی از چند تا دارو نام برده بود که باعث بدن درد میشن و در کمال حیرتِ من، دو تا از سه داروی من توی اون لیست بودن و بالاخره بعد از چند ماه علت این بدن درد را متوجه شدم.
از طرفی با اینکه عادات غذاییم تغییری نکرده، گاهی خیلی زود و غیر معمول خسته میشم . مثل چهارشنبه که خواهرک میومد و من بعد از یکی دو ساعت کار کردن حس کردم دیگه نمیتونم و رفتم رو تخت. یا اون شبی که کتلت پختم و چنان از انجام این آشپزی له بودم که قدرت هیچ کار دیگه ای رو نداشتم و حتی دو سه روزی که اینجا بود بیشتر اون نظمی که قبل از اومدنش به خونه داده بودم، کار خاصی نکردم چون دوست داشتم کنار هم باشیم حتی اگر سکوت کنیم یا ماهک خاله اش رو به بازی بگیرد. خواهرک قبلترها بیشتر حرف میزد اما حالا ترجیح میدهد شنونده باشد. نمیدونم به خاطر فشار تدریس هستش که این چند سال بی وقفه ادامه داشته یا فشارها و مسئولیت های مالی که این چند سال به دوش کشیده و آخر هم کارش به کم کاری تیرویید کشید و اونم یا وحود داروها داره اذیتش میکنه. اینطوریه که گاهی فقط در سکوت کنار هم نشستیم با اینکه میدونیم زمان زیادی قرار نیست کنار هم باشیم.
بعد از همه این درد و رنجی که متحمل شدم، یکی از نکته های کتاب "شروع ناقص" که با شروع آشفتگی های فکری ِ من نیمه تمام ماند، یادآوری شد که "به جای یک لیست بلند بالا از کارهایی که باید انجام بدهی، فقط و فقط سه تا از مهم ترین کارهایت را برای یک روز لیست کن و تمام تمرکزت روی انجامشون بزار. چرا که ذهن با دیدن لیست بلند بالا میترسد و این باعث انجام نشدن کارها می شود"
چند سالی بود که دایم به داشتنِ استقلال مالی فکر میکردم. برام خیلی سخت بود که مثل قبل، خودم منبع درآمدی ندارم اما بعد از سه سال درگیری و کشمکش و شروع کردن و رها کردنِ دوره های تخصصی ام و اضافه شدنِ اضطراب مدرسه رفتنِ ماهک که درست بعد از اولین هفته تعطیلی های لعنتی به دلیل آلودگی شروع شد و همش نگران بود که نکنه چیزی از تکالیفش رو انجام نداده باشه و گاهی قبل از رفتن به مدرسه، به قدری گریه می کرد که تمام قلبم ریش ریش میشد اما باید قاطع میبودم و می رفت مدرسه، به جایی رسیده بودم که از احساس بیچارگی با Chat GPT که صحبت کردم و همسر هم شنونده این مکالمه بود، در جواب درگیریها و تردیدهام بهم گفت: به نظر میرسه که مسیولیتهای زیادی رو داری به دوش میکشی و طبیعی هست که اینقدر خسته ای" در حالیکه تا به حال کسی به من نگفته بود که "فشار مسولیتهایی که بر دوش میکشی خیلی بالا ست و همه دنبال دادن راهکار بودن نه درکِ من حتی خودم." اون لحظه متوجه شدم واقعا دیگه تحمل این همه فشار روی خودم رو ندارم. متوجه شدم که مهم ترین ثمره زندگی من و همسر، همین طلایی کوچکی است که به طرز نگران کننده ای بعد از دو سال پیش دبستانی و شروع کلاس اول، ناگهان از مدرسه رفتن، امتناع میکند و احساس کردم شاید بهم ریختگی هایِ من هم در این اتفاق بی تاثیر نبوده چون گاهی به کل فراموش میکردم در طول روز حتی بغلش کنم و ببوسمش. شب که میشد میپرسید چرا امروز کم بغل کردی؟ چرا بوس نکردی؟
در بین این بهم ریختگی ها خیلی جدی تصمیم گرفتم سازی (سنتور) که یک سال و نیم بود بهش دست هم نزده بودم رو جمع کنم و یک ساز از رده کوبه ای که عاشقش هستم، انتخاب کنم و دوباره برای بهتر شدن حال خودم و فضای خانه، موسیقی رو شروع کنم. و از اونجایی که بین درامز و هندپن مانده بودم با کمک استادِ ماه و استاد خفنی که هفته ای یک بار میاد کرج و دست پرورده و همکار گروه پنرشیا است، هندپن را انتخاب کردم چون تنها ساز کوبه ای هست که دارای ملودیست و هر سبک آهنگی با آن قابل نواختن است حتی 6/8. وقتی هندپن پنرشیا را که با تمام وجود دلم میخواست را خریدم، برخلاف آنچه تصور میکردم هیچ حس خوشحالی و هیجانی در درونم نداشتم و این برایم به شدت غم انگیز بود. من که با یک هایلایت، یک خودکار رنگی، یک دفتر یا ریمل تا عرش می رم چرا با خریدن ساز محبوبم خوشحال نبودم؟! اون هم درست همان برندی که دلم میخواست. یک ماهی طول کشید تا کلاس شروع شد و کم کم هیجانی که منتظرش بودم سر و کله اش پیدا شد و من در پوست خودم نمی گنجیدم. هفته اول خیلی خوب تمرین کردم اما بعد از اون چیزی در ذهنم میگفت: "این چه مدل زدنیه؟ چرا دستت رو دیر برمیداری؟ چرا ارتعاشش اینقدر کمه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟" و این بخش از کمالگرایی بیمارگونه اجازه تمرین درست درمون بهم نمیداد.
تا اینکه همین چند روز قبل وقتی ذهنم همه چیزهای آموخته از زندگی، کتابها و آدمها را کنار هم چیده بود و سوالش با گوش دادن پادکست "دکتر حمزه زاده" ، از "چرا" به "چطور" تغییر شکل داد!! جواب به طرز شگفت انگیزی خودش را پرت کرد بین افکارم. اینکه در شرایط فعلی که ماهک در وضعیت خاصی قرار دارد و آرامش تو به شدت برایش لازم است!! و به لحاظ مالی هم حمایت حامی را داری، استقلال مالی را تا اطلاع ثانوی بیخیال چون تو همین حالا هم آشفته ای. فکر کن یک مسئولیت دیگر هم به مسئولیتهات اضافه شود. متوجه شدم بار فکری داشتنِ استقلال مالی و در عین حال احساس بی کفایتی و ترس در این زمینه بود که داشت من رو له میکرد و خودم رو بی عرضه میدیدم اما وقتی خوب به زندگی نگاه کردم دیدم، ماهک! بزرگترین مسئولیتِ زندگی من است چون من به این زندگی دعوتش کردم و باید تا حد امکان صدِ خودم رو براش بگذارم تا بتواند در همه ابعاد زندگی، مهارتهای لازم رو یاد بگیرد و یک عمر مثل من احساسِ عدم امنیت و عدم عزت نفس و بی اعتماد به نفسی را با خودش حمل نکند و بیاموزد که مهمترین کعبه ای که باید طواف کند، خودش است. چون ما بیشتر از هر کسی به خودمون بدهکاریم. دکتر شکوری میگفت: "اگر رفتاری که با خودمان داریم با دیگران داشتیم ما را محکوم به حبس میکردند"
و این تغییر why به How در ذهنم باعث شد در مورد روابط دوستی هم دیدگاهم تغییر کند و این زمانی برایم جدی تر شد که پری عزیزم بعد از 2 سال سکوت اپیزود "دوستیهای خاکستری" را منتشر کرد . اطلاعات این اپیزود برخواسته از کتاب Platonic friendship نوشته Dr. Marisa G Franco هست که در مورد روابط دوستی در بزرگسالی صحبت میکنه و از تفاوت دوستیهای بزرگسالی و کودکی میگه
ماریسا سه ستون اصلی برای هر رابطه دوستی در نظر گرفته
1. نزدیکی Proximity
2. انرژی Energy
3.برهه زمانی Timing
و من بر اساس این سه پارامتر متوجه شدم چرا همیشه حس میکردم یک دیوار شیشه ای بین من و ثنا هست. چون احتمالا فاز یا انرژی هامون با هم یکی نیست و از طرفی هر کدوم توی برهه های متفاوتی از زندگی هستیم. اگرچه که موقعیت جغرافیایی و همسایه بودنمون (Proximity)باعث به وجود اومدن این دوستی شده. چون من دوست داشتم همیشه با ثنا برنامه بیرون بزارم اما من صبحها که ماه مدرسه هستش آزادم و اون تا ظهر میخوابه. عصرها هم دلم نمیاد بدون ماه برم بیرون چون اونم به جز مدرسه و یکی دو تا کلاس متفرقه تفریح خاصی نداره و از طرفی هم، هم پای ما نمیتونه راه بیاد اگر بخوایم بگردیم. اگر هم کافه ای جایی بریم حوصله اش سر میره چون تنهاست و حرفای ما به دردش نمیخوره و میدونم تنها برم بچه ام دلش میگیره. و الان فکر میکنم شاید یه زمانی اگر این رابطه ادامه داشت بعد از عید یه زمانی از همسر بخوام با ماه برن تفریح تا ما هم بریم بیرون
از طرفی فهمیدم که درسته که من و شری انرژی هامون به هم نزدیکه و هر دومون تقریبا در یک برهه زمانی هستیم و مسافت بینمون زیاد نیست اما شری هم به خاطر حضور خانوادش و هم مشغله هاش و دوستایی که داره شاید فراموش کنه و این منم که باید برای نزدیک تر شدن این دوستی تلاش کنم. من زنگ بزنم. من دعوت کنم و نباید منتظر بشینم که اون یک کاری بکنه. تا اینکه رابطه یک شکل متفاوت به خودش بگیره و اونم یادش بمونه که میتونیم با هم وقت بگذرونیم چون ماه و آوین هم با هم خوب رفیق شدن.
و اینکه آزی درسته بچه نداره ولی اینقدر انرژی هامون بهم نزدیکه و اینقدر راحتیم که وقتی با همیم خیلی بهمون خوش میگذره ولی من همیشه فکر میکردم که خوب اون کار داره. شاید فرصت نکنه بریم تفریح و هیچوقت بهش پیشنهاد ندادم و اگر بدم قطعا به خواهرش و ماهور هم میگم و ماهک هم تعصب داره روی ماهور که این دوست صمیمی منه چون ما از زمان نی نی بودنمون دوست بودیم :))
حتی با اینکه برام سخته میخوام یک برنامه جور کنم بعد از عید آزی و خواهراش که با اونا هم تقریبا دوستم و مامان مهربونش که یک حس امنیت خوب از حضور یک مامان رو بهم میده رو دعوت کنم هم بچه ها بازی کنند هم ما دور هم باشیم
پریس هم که با وجود اینکه دوستش دارم به خاطر همسرِ احمقش و فرافکنی های عقده های خودش روی حامی و رفتارهای زشتش، مجبورم پیگیرش نباشم تا ببینم خودش تماسی میگیره یا نه. چون مشکلی بین ما دوتا نبود اما شوهرش خیلی خیلی بی نزاکت هستش به قدری که همسر رو مجبور کردم از همه نرم افزارها بلاکش کنه که اعصابش رو بهم نریزه و حامی میخواد رابطه اش رو به کل با این آدم قطع کنه. واقعا متعجبم که پریس چطور با این آقا زندگی میکنه!!! کلا اخلاقشون زمین تا آسمون فرق داره و پریس به شدت قدرشناس و سپاس گزاره برعکس شوهرش
نمیدونم کتاب "سوالاتت را تغییر بده تا زندگیت تغییر کند" رو خوندید یا نه که پیشنهاد میکنم بخونید. بالاخره با تغییر یک "چرا" به "چطور" جواب سوالامو پیدا کردم. دست از قضاوت کردن خودم، حامی و دیگران برداشتم و سعی کردم سوالاتم رو به سمت شخصیتی "یادگیرنده تغییر جهت بدهم" کما اینکه من اگر اصفهان بودم احتمال اینکه با دوستای قدیم و صمیمی ام هم چنین روابطی که مد نظرمه، داشته باشیم هم زیاد نبود چون اونا هم در برهه های متفاوتی از زندگیشون به سر میبرن. تنها تفاوتش این بود که من نزدیک مامان اینا بودم. گاهی میتونستم ماهک رو بسپارم به مامان و تنها بزنم بیرون. یا گاهی با خواهرک. شاید هم چند ماهی یک بار یک قرار دوستانه میگذاشتیم.
در هر صورت انتخاب سه کار مهم برای این برهه از زندگیم، فشاری که تحمل میکردم رو به شدت زیادی کاهش داد.
تصمیم گرفتم الان که توان جسمیم کم شده فعلا ظاهر خونه رو مرتب نگه دارم و بتونم کمدها رو در حدی که بتونم تمیز و مرتب کنم و فکر نکنم که آی ثنا یا فلانی یا بیسار خونه تکونی کردن تمام شد.
برای ماهک زمان بیشتری بزارم هم برای با هم بودن هم برای رسیدگی به غذا خوردنش، هم برای ساعت خوابش و زمان داروهاش، هم برای فعالیتهای درسی. البته خواهرک معتقده که من کلا نه به خودم تو زمینه تغذیه اهمیت میدم نه به ماه :| که الان سبکم رو کمی اصلاح کردم
هندپن رو جز اولویتهای اصلی روتین روزانه قرار دادم چون من از بچگی با عشق به رقص و موسیقی نفس کشیدم و چند روز قبل که با خواهرک رفتیم که آزی موهاشو پروتینه کنه، وقتی حرف این افتاد که من مجلس گرم کنی بودم برای خودم، آزی تعجب کرده بود چون الان اون مدلی نیستم دیگه چون بدجور بال و پرهامو بریدن :| خواهرک گفت: "مامان در حد وظیفه خودش، خیلی پشیمونه که جلوتو گرفته و نذاشته بری سمت موسیقی و رقص. میگه دیگه شاد نیستید" و چقدر خوب میفهمم چه غمی تو دلشِ چون خیلی خوب میتونم باهاش همذات پنداری کنم
و این گوشه کنارها بین کارهام ترکی استامبولی رو که عاشقشم و الان دیگه به نسبت خودم خوب مکالماتشون رو میفهمم رو هم پیگیری کنم تا بعد از عید که کمی فرصتهام آزاد بشه و دوره ام رو شروع کنم و ریز ریز به ماه هم دارم یاد میدم. به حامی هم گفتم: " اگر دوست داشتی زبونتون رو به من یاد بدی بیشتر از 12 سال فرصت داشتی. " :))) خوبش کردم چون اهمیت ندادنش به این موضوع باعث شد من این سالها خیلی اذیت بشم موقع رفتن به ترکستان. حالا زبان خودشونو نمی فهمیدم کم بود؛ دایم تلویزیون رو شبکه ترکیه بود با اینکه پدر مادر همسر خیلی هم استامبولی بلد نیستن. لاقل صدای تلویزیون برام قابل فهم میشه. حرفهای اونام بمونه برای خودشون و من متوجه نشم چی میگن. هر چقدر بیشتر ندونم از مسائل خانوادگی، ذهنم و مسئولیتم سبک تر. :)))
منم تو ساک بستن دقیقه نودی هستم . و با اینکه همسرم هم شاکیه اما هم چنان نمی تونم یعنی گارد دارم انگار.
امیدوارم امسال نقطه اوج برات باشه و با تمام حال بد خداحافظی کنی و سختی مسیر برات تموم شده باشه.
ببین رویا من اصلا دلم نمیخواد چمدون آماده کنم و برم
بیرون اومدن از منطقه امن ام خیلی سخته برام
ولی کافیه دست به کار شم با این حال کلا وسیله جمع کردن برای عید و خونه مادر همسر بسیار کار سختیه
چون باید هم لباس گرم برداری هم نازک چون هوا معلومش نیست
بعد لباس برای تفریح
لباس برای مهمونی
لباس برای خونه
و خورده ریز های کنار که که نگم دیگه
مرسی رویا جون منم برات همینو میخوام
امیدوارم از سختی شرایط فعلی هم به خیر عبور کنی و دوباره از ته دل بخندی بدون هیچ نگرانی