هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک شب سخت غریبانه

نمیدانم دلواپس همسر باشم یا دلواپس ماه کوچکم. 

همسر اینجا روی تخت اورژانس و ماه ام آنجا در خانه همسایه

غربت گاهی عجیب درد دارد

عجیب تنهایی ات را به رخ ات می کشد

به طرز وحشیانه ای بزرگی اش را به نمایش می گذارد

دلت را می سوزاند که مجبوری جگر گوشه ات را خانه غریبه ها بگذاری و حتی ندانی و بلد نباشی کدام بیمارستان باید بروی و همسرت را تنها و لرزان به اورژانس برسانی تا به دادش برسند

روی تخت اورژانس کنار همسرجان نشسته ام. دلم پیش ماه اک است. دخترکم چقدر طفلکی است که مجبور شده ام پیش خانم همسایه بگذارمش.

نگرانم که برای شیر بیدار شود. نگرانم که من را بخواهد گریه کند

سرم می سوزد از دلواپسی هایم

درد همسرجان قطع شده. منتظر جواب آزمایش هستیم و احتمالا سونو هم لازم است.

همسر از شدت درد ساعت ٤:٣٠ بیدار شد و نفهمیدیم چطور ماه اک را به خانم همسایه سپردم . آژانس طفلکی از هولش به جای بیمارستان خصوصی که گفتم ما را به نزدیک ترین بیمارستان دولتی رسانده

و من فقط سلامتی همسرجان را می خواهم و در آغوش گرفتن ماه ام


عذرخواهی می کنم برای تایید نشدن نظرات

برف، سرما و آرامش

ما همیشه نمی توانیم افکارمان را کنترل کنیم. اما می توانیم کلام و گفتار خویش را کنترل نماییم و بر ضمیر ناخودآگاه تاثیر بگذاریم و در نتیجه بر شرایط و اوضاع مسلط شویم

در هیچ وضعیت و مشکلی آشفته نشو در این صورت سختی و شدت آن مشکل کاهش می یابد و تو نی توانی بر آن فائق آیی.

هنگامی که شما آشفته و نگران نمی شوی، تمام آشفتگی ها و نگرانی ها از زندگی شما ناپدید می شوند.

*****

روی لبه تخت نشسته ام. کمی به حیاط خیره می شوم و برفی که این وقت سال غافلگیرانه زمین را سپید پوش کرده. کمی به چهره معصوم و زیبای ماه اک. راستش این زیباترین تصویری است که در تمام عمر دیده ام. صورتی گرد و پُر، لبهای صورتی رنگ، چشمان بسته ای که با مژه هایی بلند و فردارآرایش شده اند و موهای بلوندی که در نور حقیقتا به طلایی می زند. هنوز باورم نمی شود که این فرشته بی بال مهمان زندگی مان شده و باورتر ندارم که شش ماه و اندی از آن روز بی نظیر می گذرد. با احتیاط و بی صدا قاشق را در لیوان می چرخانم مبادا که خدشه ای به خوابش وارد شود. خودم را در این هوای برفی و سرمای خانه به یک هات چاکلت داغ مهمان می کنم. آخر برق قطع شده بود و خانه رسما یخ زده بود. هنوز از سردی هوا تنم دردناک است. همین که گرمای نوشیدنی در تنم پیچید روی تخت ولو می شوم و رو تختی را روی سرم می کشم. تنفس هوای سرد سرم را اذیت می کند. این زیر از هُرم نفسهایم هوا گرم است و دلچسب.

آرامش عجیبی توی دلم موج می زند. به زندگی فکر می کنم. به همه آنچه دارم و برایش شکرگزارم و همه آنچه ندارم و باز هم برایش شکرگزارم. تا حالا فکر کرده اید چقدر خوب است که خیلی از چیزها را نداریم.    

دیشب همسر گرسنه خوابید. من اما بعد از شام و خواباندن ماه، با وجود نزدیک بودنم به بیهوشی، ظرف غذای همسر را درآوردم و شستم. غذایش را داخل ظرف کشیدم. کمی آبلیمو رویش ریختم. برای صبح از فریزر نان درآوردم و بعد از نوشتن پست قبل حدود ساعت ٢ بیهوش شدم. 

صبح هنوز خوابالود بودم که ماه بیدار شد. شیر دادم و روی تخت کنار خودم گذاشتم اش و چندتا اسباب بازی کنار دستش گذاشتم. در بین آواهای دلنشین اش گم شدم. با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. اولین تصویری که دیدم چهره معصوم و خواب ماه بود.  در دلم قربان صدقه اش می روم که مادر به قربان این لطافت و ظرافت وجودت شود که این همه عشق و گرما در وجودم سرازیر کردی. با دیدن اسم همسر خیلی بی تفاوت گفتم الو. گفتم که برق نیست و موبایلم در حال خاموش شدن است.

بالاخره یک گوشی شارژدار و یک سیم کارت پانچ نشده پیدا کردم. تماس که گرفتم با لحنی آرام مثل همیشه شروع به احوالپرسی کرد. از فرش هم حرفی نزد.

راستش من برای فرش ناراحت شدم اما برآشفته نه! چون حقیقتا ناخواسته این اتفاق افتاد. یک زمانی  بی اندازه مراقب وسایلم بودم و به شدت رویشان حساس بودم و با خراب شدنشان کل دنیا برایم خراب می شد. هنوز هم مراقب هستم اما همسر در مورد من چنین عقیده ای ندارد. در هر صورت از یک زمانی که عزیزانی از دست دادم و تازه فهمیدم چقدر دنیا بی ارزش است و به تار مویی بند است، کم کم این وابستگی در من کمتر و کمتر شد. البته که از بین نرفته است و گاهی مثل قضیه تصادف کنترلم را از دست می دهم اما سعی می کنم زیاد غصه نخورم. کما اینکه دیشب پدرجان می گفت "گاهی انسان بی مقدمه می افتد و میمیرد. چه برسد به فرش یا وسایل دیگر"

همسر می گفت نمی دانم چرا امسال همینطور برایمان ناراحتی می رسد. از بعد از تصادف هر بار چیزی پیش می آید که اوقاتمان را تلخ کند. من اما معتقدم که باید میزان شکرگزاریمان را بیشتر کنیم. همسر حرفی نمی زند اما فکر می کنم در درونش زیادی روی قضیه تصادف تمرکز کرده.

هوای خانه کم کم گرم شده و صدای ماه اک فضای اتاق را پُر کرده. آواهایش پیچیده تر شده و وقتی از دور صدایش به گوش می رسد گویی که حرف می زند. امروز بین آواهایش کلمه وای را می شنیدم. آرامش دلنشینی در قلبم خانه کرده اگرچه برای ابریشم های به هم چسبیده فرش غمی ته دلم چنگ می زند.

مادر دردانه

گله کردن را دوست ندارم اما امشب دلم خیلی پر است. اگر حرف بزنم قطعا فردا خالی ام از انرژی های منفی. تمام امشب حرف زن کویر در سرم بانگ می زد: "ده سال بعد کسی در خاطرش نیست که خانه تو کثیف بوده اما تو دلت می سوزد که زمان کمی را با فرزندت گذراندی به خاطر تمیز کردن خانه" و دائم با خودم می گویم: " ده سال دیگر هیچوقت یادم نرفته که همسر دائم خانه داری من را با خانه داری بقیه زنهایی که از نزدیک می شناسد مقایسه می کند. اما خاطرش نیست همین زنها را بعد از خانه تکانی: مادرش که تمام تنش درد داشت، خواهرش که تمام سر انگشتانش رفته بود و حتی نمیتوانست حمام کند و جاری که صدایش در نمی آمد از شدت شستن و سابیدن. و مورد مقایسه بعدی خانم همسایه است. 

یادم نمی رود که سرِ خاکی بودن درِ خانه با منِ پا به ماه در حضور مادرم دعوا کرد و گفت خانه روبرویی همیشه درشان برق میزند و بوی عطر از خانه شان می آید. خانه ما هم گند خورده. و چه مقایسه ناعادلانه ای که چند بار خودم دیدم خانم همسایه بساط لاک زدنش وسط خانه پهن است و در حال لاک زدن و رسیدگی به ناخن های کاشت شده اش است و تمیزکار هر هفته خانه اش را تمیز می کند. خانمی که وقتی یک روز رفتم خانه شان گفت من فقط به افتخار شما امروز هودم جارو زدم. همیشه دستهایش مرتب است نه خشک شده و نه سیاه شده و پوسته پوسته از کارِ خانه چون مجبور نیست تمیز کاری کند. 

آنوقت مگر نه اینکه خدا گفته خانه داری وظیفه زن نیست! فقط لطف می کند که این کار را بکند!!! که از قدیم کنیز داشته اند. من هم اگر تمیزکار داشتم همیشه خانه ام برق می زد با وجود ماه کوچولو.

یادم نمی رود که امشب بعد از توهین کردنش بعد از ریختن قهوه، محض دلجویی بغل اش کردم و بوسیدمش در عوض گفت گند زدی به فرش (در حالیکه اگر با اشتباه من قهوه ریخت؛ او هم خودش پیش بند رنگی ماه را رو فرش کشید و شاید آن هم رنگ داده باشد. خودش محکم دستمال را روی ابریشم ها کشید در حالیکه ابریشم جان ندارد و بد حالت می شود و قبلا گفته بودم روی ابریشم دستمال محکم نکش) گفت در مقایسه با بقیه زن ها و دخترها تو شلخته ترین آدمی هستی که می شناسم و من پای گاز سرم گیج رفت و باورم نمی شد که این آقا همان مرد مدعی و عاشق پیشه است. گفت خانه همیشه نامرتب است. پشت پنجره معلوم نبود کی پاک شده و این پنجره همان پنجره مذکور پست دیروز است که برای تمیز کردنش ده بار از وی تشکر کردم و گفتم بخاطر سنگینی پرده و دست تنها بودن نتوانستم کامل تمیزش کنم. همان پنجره ای که من یک ربع پرده را نگه داشته بودم که بتواتد تمیزش کند. آنقدر حرفش به دلم آمد که گفتم شلخته خودتی و جد و آبادت. حقیقتا آدم شلخته ندیده است که معنی اش را بداند.

ده سال دیگر هرگز یادم نمی رود که از وقت باردار شدن گفت خانه مهم نیست اولویت سلامتی بچه است اما تمام این دو سال و هشت ماه، نزدیک آمدن هر مهمانی، هر مهمانی! اعم از راه دور یا نزدیک، و بلااستثنا تمام من را زیر سوال برده برای تمیزی خانه. و از الفاظی استفاده کرده که هزار بار آرزو کردم ای کاش هرگز مهمانی قصد خانه ما را نمی کرد.

ده سال دیگر یادم نمی رود که همیشه در این زمینه حرف اش دو تا بود و رفتارش دو گانه. می گوید اولویت ماه است اما در عمل برایش اولویت تمیزی خانه است. دلم بدجوری شکسته است. اما بهترین اتفاق امروز صدای دلنشین مادرم است. مادری که همیشه منبع انرژی مثبت من است. مادری که با صبوری تمام همه ماجرا را شنید و با تعجب گفت چنین طرز فکر و چنین بیانی در شان فردی اینچنین تحصیلکرده نیست. با این حال تو بحث نکن. اگر حرفی زدی در شان و شخصیت خودت حرف بزن. شامت را آماده کن و صدایش بزن. صدایش زدم اما شام نخورده خوابید.


غ ز ل واره: 

من آدم شلخته ای نیستم. فقط هنوز مدیریت کامل و کافی روی امورات خانه ندارم. خودش هم در وقت خوشحالی این را قبول دارد اما وقت ناراحتی یک حرفهایی می زند که شاخ در می آورم.

فرش همیشه زیر کاور

از بعد از نماز با خواندن چند پست از یک فامیل دور که در اینستا خواسته بود من را فالو کند حال خوشم به فنا رفت. بعد از بیدارشدن بخاطر کم خوابی و همچنین حس های بد صبح پر از رخوت بودم. ماه اک که خوابید خوابیدم و از ٢ بعد از ظهر روزم شروع شد. تند تند انرژی های منفی خانه را جمع کردم. لباسهای ماه اک را شستم. سینک را هم. 
نبودن رو فرشی ها و دیدن فرشها چشم هایم را نوازش می کرد و حالم را خوش. خانه را بی پوشش وسایل ستایش می کنم
میگوها را داخل مواد خواباندم و در فکر غذای متفاوت برای فردا سفارشاتی داشتم که همسر گفت اول می آیم خانه بعد می روم خرید. درخواست نوشیدنی کرد. با یک قهوه قصد پذیرایی کردم. همسر روی رو فرشی کوچک دراز کشیده بود. من هم سینی را روی فرش گذلشتم. داشتم از بد حالی دلم به خاطر نبودن امروزش در خانه می گفتم. اینکه کارش دیاد است و من نیاز دارم بیشتر ببینم اش که نفهمیدم چه شد که سر انگشتم اشاره ماگ قهوه شد و نصفش روی فرش ریخت. همسر عصبانی گفت زود باش دستمال بده و پیش بند صورتی ماه اک را محکم روی فرش کشید. قرمزهای فرش رنگ داده. به سفارش مادر همسر با آب آن قسمت را شستیم. اما همسر همچنان خشمگین است از اینکه چرا قهوه را ریختم و چرا اصلا رو فرشی را جمع کردم؟!
دو سال پیش پای همسر به لیوان شیرکاکایو خورد و تمامش روی فرش جهیزیه ام ریخت. من گُل نشدم توی صورتش . آنوقت می گوید نمی دانم کوریم؟!!!
نمی دانم امروز چرا از صبح منفی شروع شد. دلم هوای بیرون می خواهد. دلم خانه پدری را میخواهد که شال و کلاه کنم و برم آنجا تا کمی دلداری ام بدهند. دلم آغوش مادر را می خواهد تا دل شکسته ام با حرفهای همسر را درونش تسکین دهم و نوازش کنم

دو روز معمولی اما پر از آرامش و عشق

مادر همسر می پرسد بیرون رفتید؟ همسر هم بهانه می آورد که وقت نداشتیم. نمی دانند که تصادف کرده ایم و ماشین به فنا رفته. به تارگی کارهای بیمه حل شده و ماشین تشریف فرما شده اند تعمیرگاه. گویا دو سه هفته ای هم طول می کشد. از طرفی رفتن و آوردنش هم داستانی است. همسر می گوید بگو خانواده ات ماشین را بیاورند و چند روزی هم بمانند. اما در شلوغی های عید آنقدر برایمان سخت گذشته که دلم می خواهد مدت طولانی تنها باشیم. البته که من هم برای مهمان چند روزه میزبان خوبی نیستم. عاشق مهمان ام وقتی یک روز باشد. تمام ام را وقفشان می کنم از هر مدلی. اما از قضیه نقض قوانین من در خصوص رعایت بعضی چیزها که بگذریم؛ این قضیه رختخواب آوردن و بعد از رفتن مهمان شستن شان و اینکه چند روز روال زندگی ات از دور خارج شود و بعد از رفتت شان باید خانه تکانی کنم و حس کثیف بودن همه جا که وحشیانه مغزم را می خورد!!! بخش سخت ماجراست. حتی اگر عزیزترین هایت مهمان ات شوند. راستش با همه رودروایسی ام در این خصوص با پدر مادر همسر راحت ترم. چون هم زمان حضورشان کنترل خوبی روی رفتارم دارم. هم کلا خودشان بخش اعظم قوانین من را دارند و رعایت می کنند. همه اینها را گفتم که بگویم این بی ماشینی برنامه هایمان را حسابی بهم ریخته. راستی اگر یک سری از وسایل مثل ماشین، موبایل، تلویزیون، لپ تاپ و... را از ما بگیرند تا مرحله فلج شدن زندگی پیش می رویم؟!

بعد از گذشت حدود یک ماه، تازه جمعه احساس می کردم همسر را دارم می بینم. اینقدر درگیر خانه تکانی نصفه نیمه قبل از عید، دید و بازدید عید، بدحالی بعد از تصادف، واکسن ماه اک، خانه تکانی اتاقمان و کار بودیم که تازه جمعه فرصت کردم ببینم اش. ببینم که هست. که هستیم. که زندگی کنیم. که فرصت داشته باشیم و بنشینیم و دو فنجان چای بنوشیم و حرف بزنیم. حتی از خانه هم بیرون نرفتیم آنقدر که این با هم بودن را نیاز داشتیم هر سه مان.

دیروز عصر که من کف را تمیز  می کردم؛ همسر در اقدامی کاملا انتحاری و غیر مترقبه اقدام به تمیز  کردن شیشه های سالن کرد که آخرین بار تابستان پاک شده بود. واقعا هنوز فرصت شیشه تمیز کردن پیدا نکر ه بودم. هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم حال دلم بد و بدتر میشد. از ظهر گفته بودم بزنیم بیرون. بالاخره هشت و نیم از خانه خارج شدیم . هوا چقدر سرد شده بود و لباس ماه مان کم بود. به پیاده روی در خیابانمان اکتفا کردیم. اما تمام مغازهها بسته بودند. از قبل از عید قرار بود یک روز برویم پلاسکو اما فرصتی دست نداد. حالا هم که  بدون ماشین خرید وسیله سخت است. با شالم ماه را پوشانده بودم. هنوز هم دلم گرفته بود. دلم خرید میخواست و یا ملاقات دوستانه. به جانبو که رسیدیم به هوای سبزی پاک شده قصد ورود کردیم که پرستو و پرهام را دیدیم. خدا می داند که وقتی در غربت زندگی می کنی، دیدن یک آشنا در نهایت ناامیدی از دیدن آشنایی، چه معجزه شیرین و هیجان انگیزی است. حتی اگر چند دقیقه باشد. ماه اک را گرفتند و ما مشغول خرید شدیم. راهی پارک شدیم و چقدر آن بستنی یخمان زد و چسبید. و این اتفاق شد یکی از شیرین ترین اتفاقهای روزمان


غ ز ل واره:


یکی از لذتبخش ترین جنبه های مادر شدن این است که کسی بچه ات را ببیند و برایش ذوق کند و چه بسا ضعف کند.