هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نوروز آمد؛ بهار خوش آمد

اگر بگویم این روزها در گوشه ای از بهشت سکنی گزیده ام؛ پُر بی راه نگفته ام. ماه اک تجسم که نه! خودِ بهشت است. زلال چشمان خاکستریِ پر از شور زندگی اش، حریر نگاه پاک، کنجکاو و پر از مهرش، تن نحیف و بلورین اش، دستهای ظریف و کوچکِ تپل اش، پاهای عروسکیِ نرم اش که با انگشتهایش مروارید باران شده اند. لبهای جمع و جور و خندانش  که گاهی در تلاش برای ادای صدایی به اندازه یک غنچه گل سرخ، کوچک می شوند. صورت گرد و قرص ماه اش، پوست سرخ و سفیدش که به لطافت گلبرگهای گل می ماند و با آدم حرف می زند. صدای دلنشین و آوازهای کودکانه اش که از ملودی بزرگترین آهنگسازان دنیا هم گوش نوازتر است . چطور بگویم؟!... ماه اک خودِ خودِ بهشت است.

وقتی ١٥ دی به جمله "آنقدر شعله بخاریشو زیاد کرده که ... روی پشت بوم در حال ذوب شدنه" آقای مدیری آنقدر خندیدم و تا پایان برنامه بارها قهقهه زدم؛ تازه فهمیدم که با آمدن ماه اک چه نشاطی در وجودم جوانه زده است و روز به روز در حال بارورتر شدن است. وقتی بیشتر از قبل و طولانی تر از قبل می خندم این یعنی ماه اک خودِ خودِ معجزه است. 

همسرک که جای پایش در زندگی ام محکم شد؛ نشاط وصف ناشدنی را برایم به ارمغان آورد که تا قبل از آن فقط در ایام کودکی تجربه اش کرده بودم. با آمدنش کودک درونم را زنده تر و زنده تر کرد و حالم را از این رو به آن رو کرد. هنوز تیرگی هایی در عمق افکارم بود که پای ماه اک به زندگی شیرین مان باز شد. بارها ترسیدم. بارها وحشت کردم. هزاران بار از خودم و همسرک پرسیدم وقتی به دنیا بیاید چه می شود؟ از آن تیرگی های فکری می ترسیدم. از اینکه باعث آزار ماه اک شوند وحشت داشتم. از اینکه با آمدن ماه اک بین من و همسرک فاصله بیفتد؛ سرمایی تنم را می لرزاند. شکمم روز به روز بزرگتر می شد و هر لحظه بیشتر از قبل حضورش را حس می کردم.

و رسید! روز موعود... و تنها دعای من برای خودم در آن لحظه های دردناک تولدش؛ رفع تیرگی های افکارم بود. همان تیرگی ها که وسواس گونه در پی آزارم بودند. دعا کردم و درد کشیدم. خدا را صدا کردم و درد کشیدم. توبه کردم و درد کشیدم. آرزوی مردن کردم و درد کشیدم و ....

ماه ام .... به دنیا آمد 

و دنیایم رنگ تازه ای گرفت. اولین چیزی که از ماه اک دیدم پاهای ظریفش بود و دانه های ریز مروارید انگشتانش.

با آمدن ماه اک  تمام دلواپسی هایم رنگ باخت و امید وصف ناپذیری وجودم را در برگرفت.

با آمدن ماه ام افکار تیره بی جان شدند و دلم آرام گرفت.

با آمدن ماه امان دوباره متولد شدم. دوباره زندگی می کنم. دوباره نفس می کشم.

هر چقدر از آمدن ماه ام بیشتر می گذرد بیشتر می فهمم که چه معجزه ای و چه بهشتی ...!!!! 


١٣ بهمن ٩٦


تبریک نوشت:

+ دست در دست ماه کوچکمان و همسرجان سال جدید را تحویل کردم. بهارتان بی نظیر و لحظه هایتان آرام و گاهی پرهیجان. از اعماق وجودم بهترین ها را از یکتای بی همتا برایتان خواستارم.


غ ز ل واره:

+  آنقدر این متن را عاشقم که ....


+ منظور از افکار تیره، افکار خاصی بود که به شدت به خاطرشان عذاب کشیدم. بعد از زایمان کلا محو شدند. بعد از حدود دو ماه برگشتند اما بی رمق و من در تلاشم برای حذف همیشگی شان.