هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بهاری که خیلی هم بهاری ام نمی کند

چشم که باز می کنم فضا پُر است از صدای زیبای گنجشککان که روزی عاشق اش بودم و سرشارم می کرد از زندگی. صدایی که پر است از شور زندگی، عشق، سرزندگی، آرامش، خبرهای خوب و طراوت. اما با شنیدن صدای زیبایشان، تقریبا هیچکدام از این حس  ها را ندارم. 

علیرغم اینکه عاشق بهار بودم، بخشی از بدترین روزهای زندگی ام را در همین حال و هوای ملس بهاری تجربه کرده ام. ١٤ام فروردین  سه سال بقبل که دلم از دور شدن دوباره از همسرجان گرفته بود؛ به محض اینکه قامت نماز بستم، بی اختیار اشکهایم سرازیر شد. تمام مدت نماز چشمانم نم زده بود و روز بعد با یکی از بدترین حالت های روانی دنیا بیدار شدم. آنقدر بد که توان حرکت دست و پایم را نداشتم. مثل یک کودک بی پناه ترسیده از همه چیز، زانو به بغل، مچاله شده بودم کنار ستون روبروی آشپزخانه و با حسرتِ سلامتی، صبحانه خوردن بقیه را تماشا می کردم. 

حالا بهار که می شود؛ خوشیِ حال دلم به مویی بند است. هوا مستعد به چالش کشیدن حالِ خوب من است و یک گوشه کنایه کافی است که تمام حس های خوب پر بکشند و حس های بد چمبره بزنند روی وجودم. آنچنان که چند روز زمان لازم است تا به حالت عادی؛ فقط عادی که همه حس ها خنثی است، برگردم. بهار که می شود خوشحالم که دیگر در دیاری که آغاز شروع این حس ها بود زندگی نمی کنم. آخر هر زمان در این هوا آنجا باشم حال دلم به بد شدن، بسیار نزدیک تر است. 

نسیم بهاری که گونه ام را نوازش میکند، تمام حالت های احساسی آن زمان در وجودم زنده می شود. فقط همین که جنس آب و هوای اینجا و دیار پدری تفاوت دارد؛ نقطه عطف است در روزهای بهاری من که چون گاردی از من در برابر هجوم آن حس های بد محافظت می کند.

چند دقیقه ایست که صدای گنجشککان شروع شده و این تفاوت آب و هوا، زره حال خوبیست که با تمام تلاش بغل اش کرده ام مبادا بگریزد

ساعت ٦:١٨ صبح ٢٣ فروردین

گزنده

همسر یک انسان منظم، دل کوچک با پشتکار زیاد و بسیار مهربان است. در کنار اینها یک سری قوانین از پیش نوشته شده غیر قابل تغییر و بدون انعطاف دارد که عرف را برایش تعریف می کننز و گاهی چنان از آنها دفاع می کند گویی که وحی منزل است. از طرفی در اموراتی که به خوبی پیش نرفته یا نادرست انجام شده که البته گاهی درست و نادرست روال کارها، فقط آن است که خودش تعریف می کند نه یک تعریف کلی یا با تفاهم طرفین، خواسته یا ناخواسته به طرز بدی من و در مواردی که پای خانواده ام در میان باشد، خانواده ام را زیر سوال می برد و خودش را و حتی شرایط و اتفاقات و آب و هوا را از هر خطایی مبرا می داند. نمی گویم از قصد این کار را می کند. اصلا نمی دانم این کار را آگاهانه انجام می دهد یا نه؟! اما انجام می دهد و حالم را آنقدر بهم می ریزد که تمام حس خوشبختی و نشاطی که با کارها و افکارم در درون خودم به وجود آورده ام؛ چون خاکستر پودر می شود و فقط نرمه بادی لازم است که آن خاکستر را هم به هوا پرتاب کند.

 

ادامه مطلب ...

زنده باد خودِ بهاری ام

تن ظریف و کوچکش را آرام روی تخت اش می گذارم. پتوی صورتیِ هدیه مادرجانش را تا گردن اش می کشم و از اتاق خارج می شوم. در اندیشه خوردن چیزی هستم که در این آرامش تک نفره در هوای بهاری باران زده، روی تخت مان که با عشق مرتب اش کردم؛ حالم را بِه کند.

بستنی؟! بعد از ناهار؟! نه. یک نوشیدنی گرم دلچسب تر و سرحال کننده تر از هر چیزی است. کتری را از آب پر می کنم. قهوه را داخل ماگ لبخندم میریزم همراه کمی کافی کریمر و یک قاشق شکر. درِ ظرف چینی در ایام خانه تکانی قبل از عید ناپدید شده. همینطور که ظرفهای تمیز را از ماشین داخل کابینت ها قرار می دهم؛ یک جستجویی هم برای یافتن در ظرف می کنم. راستش وقتی چیزی گُم می کنم تا پیدا نشود آرام ندارم. البته این روزها کمی بهتر شده ام. با خودم فکر می کنم نکند بین بازیافت ها ناخواسته این را هم انداخته ام و نفهمیدم؟! کمی بعد می گویم ممکن نیست. صدای قل قل کتری بلند می شود. آب جوش را داخل ماگ می ریزم و بعد از تمام شدن کارم، ماگِ قهوه به دست وارد اتاق می شوم و خودم را روی تخت در جای همسر جان رها می کنم. 

با تغییر دکوراسیون؛ جهت خوابیدن مان درست روبروی پنجره است. چشم می دوزم به آسمان و آن کاج بلند که دوستش ندارم. اما در این لحظه بکر زیباترین منظره است برای منِ خوشحال. همسرجان که زنگ می زند برای بررسی هوا پنجره را باز می کنم و مست می شوم از این هوا و منظره باران زده درخت ها و گلها. باران ریز و تندی در حال باریدن است. از ته ته دل خوشحالم از اینکه دوباره به روزهای عادی زندگی مان برگشتیم.

 از امروز دوباره تمرین های *سپاس گزاری را شروع کرده ام. قرار است *ورزش هم چاشنی روزهایم شود ان شالله و *نوشتن!!! باید بیشتر بنویسم. بیشتر ثبت کنم تا دلم آرام تر و حالم بهتر باشد. 

قرار است امروز یک  *زمان بندی هفتگی برای رتخ و فتخ امورات خانه داری مهیا کنم و با پیشنهاد همسر هر روزی را به کاری اختصاص دهم. 

تقریبا یک پنجم خانه تکانی را قبل از عید انجام داده ام. اگر خدا بخواهد به مرور بقیه خانه تکانی را حداکثر تا دو ماه آینده تمام کنم. با داشتن کوچولوی شیطونی مثل ماه اک فکر کنم زمان نسبتا خوبی است.

برنامه های زیادی برای ایجاد نظم در خانه دارم. برنامه هایی که همه مستلزم تغییر جای وسایل و استفاده بهینه از فضای کمدها  می باشد.

صبح که ماه ام از خستگی و بیخوابی روز قبل تا نزدیک ١٢ خواب بود؛ پریدم داخل حمام. اول تی و جارو را که در انجام مناسک خانه تکانی بالکن راهی حمام شده بودند را شستم و بعد از شستن کف حمام با اسکاچ و سابیدن دمپایی های حمام با دامستوس ؛وقتی نوبت به شستن خودم رسید و آن همه انگیزه و هدف ریز و درشت در ذهنم ورجه وورجه می کردند؛ به خودم گفتم به خاطر ماه اک؛ برای اینکه مادر قابل افتخاری باشم باید درست زندگی کنم. کمی که بیشتر آب تنم را نوازش داد؛ با خودم گفتم چرا ماه اک؟! به خاطر خودم و رسالتی که برعهده من است باید به بهترین شکل زندگی کنم. و این اولین بار است که این جمله را با تمام وجود ایمان دارم. و به خودم که انگار تازه یافتم اش حسی وصف ناشدنی و عالی دارم. موفقیتم را از حالا واضح به چشم می بینم. چقدر برای خودم دوست داشتنی شده ام.

باران شدیدتر شده. صدایش با ترکیب صدای گنجشک کان، دلنشین ترین ملودی این لحظه باهاری شده و فضای مرتب اتاق، گرم و نرمی تختمان بهشتی ترین نقطه دنیا.


غ ز ل واره: 

روزگارتا از هر باهاری باهاری تر

یاشاسین

تصادف پَر

ماشین پَر

تعطیلات پَر

واکسن ماه اک پَر

حال بد پَر

استرس پَر


خوشبختی هست

آرامش هست

زندگی هست

تغییر هست

انگیزه هست

و عشق...


زنده باد خودم

زنده باد ما

زنده باد شما

زنده باد همه مان

زنده باد زندگی


******


بعد از دو سال و نیم امروز به افتخار ماه اک و جدا کردن جای خواب اش از روی تخت ما به زمین؛ دکوراسیون اتاقمان را به همت همسر جان تغییر دادیم و به این ترتیب اولین روز خانه تکانی در سال نود و هفت رقم زده شد. حالا در اتاق تمیز و مرتب مان که هنوز هم کار دارد؛ روی تخت دراز کشیده ام. از هیجان این اتفاق شیرین لبریزم.

بعد از دو سال و نیم که لحاف تختمان بلااستفاده مانده بود بخاطر گرم بودن و جمع و جور بودن یورگانهای دست دوز مادرشوهر؛ امروز لحاف را از داخل رو تختی خارج کردم و داخل کاورش گذاشتم و رو تختی یاسی رنگمان را که عاشق اش شده بودم وقت خرید را روی تخت پهن کردم و خدا می داند که چه نظمی و چه حس مثبتی فضای اتاق را پر کرد.

تشک اش را پهن می کنم و ماه اک را روی تشک می گذارم. بیدار می شود و سعی می کند خودش بخوابد که بین تکان ها، سرش آرام به تخت ما کوبیده می شود. به یاد پامپر رو تختی اش می افتم. با زاویه ٩٠ درجه بامپر را به تخت و میز پا تخت می جسبانم و با لبخندی که از رضایت بر لبانم نقش بسته و با خیال راحت از اینکه دور سر ماه اک نرم است روی تخت ولو می شوم و می نویسم.

حالا ماه اک را در ست زمین خواب اش رویاهای شیرین می بیند و همسر روی تختمان. و فقط خدا می داند که چقدر لذت بخش ر شیرین است که عزیزانت در کمال صحت نزدیک تو به خوابی آرام بروند.


غ ز ل واره:

+ خدا را شکر که زمان می گذرد و انسان فراموشکار هست و تلخی ها را در روزهای گذشته جا می گذارد


+ هنوز دلم آرام نیست که ماه اک را روی تخت اش بخوابانم. نگرانم که صدایش را وسط شب نشنوم



آخر تعطیلات

با صدای تیز کشیده شدن ترمز، به سمت عقب برگشتم و صدای محکم تق برخورد دو ماشین و پرت شدن به جلو. مادر ماه اک که به گریه افتاده بود را با دراز کردن دستهایم در آغوشم گذاشت. ماه اک به بغل پیاده شدم و با دیدن وضع ماشین، تا به خودم بیایم؛ دیدم بچه به بغل دارم وسط خیابان جیغ می زنم و با مشت گره شده، دستم را سمت پسر جوانی که داخل ماشین است، پرتاب می کنم. دو بار دستم به شانه اش رسید. نمی دانم چه کسی از آنجا دورم کرد. فقط خاطرم هست که همسر گفت چیزی نشده. شما بروو بچه را ببر. با شنیدن جمله "من سرعتی نداشتم" دوباره فریاد زنان گفتم "ک...ت".

با همه اینکه معتقدم این اتفاق صدقه راهمان شد؛ اما تمام خوشی های این چند روز عید از دماغمان در آمد. حال همه گرفته شد. میزبان آن روز و خانواده ام عذاب وجدان بدی دارند.  همسرک گفت ١٣ بدر تنها در خانه بمانیم اما محمد بالاخره با ماچ و بغل و شوخی همسر را راضی کرد. با اینکه فکر می کردم با آن جیغ و فریادها تخلیه شده ام و حالم خوب است اما ١٤ فروردین با وجود گذشت دو سه روز از واقعه از شوک این اتفاق و ناراحتی همسر، سردردی گرفتم که چند بار بالا آوردم و بلیط برگشت مان را جابجا کردیم. بالاخره دیروز صبح بدون ماشین برگشتیم خانه. با دور شدن از آن جو حالمان کمی بهتر شد. 

و وقتی نزدیک مهر و ماه آن تصادف خیلی بد را دیدم؛ ایمان آوردم که این اتفاق فدای سر ماه اک بوده. 


روز نوشت:

+ از خوشی های تعطیلات هم می نویسم. امروز با تاخیر واکسن ماه اک را زدیم. شکر خدا تا حالا که تب نکرده. این دو روز هم بگذرد؛ بر می گردیم به روال عادی زندگی ان شالله. برنامه های زیادی در ذهن دارم. باید همه شان را روی کاغذ بیاورم و سریع اقدام کنم برای انجام و رسیدن به اهداف.