هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خنکای بهاری

بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود 
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مکنون نشود 

                                                                            مولوی



عجب هوای دل‎انگیزی است. لذت نفس کشیدنش مرا به سمت پنجره می‎کشاند. پنجره را که باز میکنم یادم می‎آید بعد از یک هفته امروز با آرامش چشم باز کردم. با یک دنیا حس خوب و بی نظیر

نفس که میکشم، این خنکای سبز بهاری را که مرا می‎برد

به صبح زود پارک ساعی وخامه عسل و نان بربری های سوپریِ سر راهمان

به صبح زودهای پارک ملت، نشستن روی چمن‎ها، دیدن آدمهای پیر و جوان در حین ورزش صبحگاه

به صبح زود تجریش و حلیم داغ

به صبح زود پارک جمشیدیه و سربالایی‎های نفس گیر خوش احساس و آن لاله های رنگ وار رنگ

به صبح زود باغ ونک و حس داشتن خانواده‎ای کوچک و بی همتا

به صبح زود و تمام صبحانه های خوشمزه‎ی سه بهار تکرارنشدنی و پرخاطره و حس بی نظیرِ بودنِ با تو

با اطمینان خاطر

با عشق

با آرااااامــــش

با  همه حس های خوب دنیا

بدون ترس

بدون دلواپسی

بدون نگرانی از آینده

حالا اینجا نشسته ام تنها. در خیال تو نفسم می‎کشم. چه قدر زود دلم تنگ می‎شود؛ همدم لحظه های زندگی‎ام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد