بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
مولوی
عجب هوای دلانگیزی است. لذت نفس کشیدنش مرا به سمت پنجره میکشاند. پنجره را که باز میکنم یادم میآید بعد از یک هفته امروز با آرامش چشم باز کردم. با یک دنیا حس خوب و بی نظیر
نفس که میکشم، این خنکای سبز بهاری را که مرا میبرد
به صبح زود پارک ساعی وخامه عسل و نان بربری های سوپریِ سر راهمان
به صبح زودهای پارک ملت، نشستن روی چمنها، دیدن آدمهای پیر و جوان در حین ورزش صبحگاه
به صبح زود تجریش و حلیم داغ
به صبح زود پارک جمشیدیه و سربالاییهای نفس گیر خوش احساس و آن لاله های رنگ وار رنگ
به صبح زود باغ ونک و حس داشتن خانوادهای کوچک و بی همتا
به صبح زود و تمام صبحانه های خوشمزهی سه بهار تکرارنشدنی و پرخاطره و حس بی نظیرِ بودنِ با تو
با اطمینان خاطر
با عشق
با آرااااامــــش
با همه حس های خوب دنیا
بدون ترس
بدون دلواپسی
بدون نگرانی از آینده
حالا اینجا نشسته ام تنها. در خیال تو نفسم میکشم. چه قدر زود دلم تنگ میشود؛ همدم لحظه های زندگیام