هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

78. عادتها لعنتی

روزها میگذرندو عادت ها بخش اعظمی از روزت را می سازند.

کاش بتوانیم این عادت ها را اصلاح کنیم تا روزکاری خوش برایمان بسازند

  


دوشنبه

یک غم عمیق از شنبه که رفتم بیرون توی دلم لونه کرده. اینکه من به خاطر حساسیتهام خیلی لباسهایی که دوستشون دارم رو نمیتونم بخرم یا اگر داشته باشم هم نمیتونم بپوشمشون. مثل دامن شلواری یا پیرهن بلند. یا بیرون بردن ماهک با شورتک یا حتی پیرهن بدون جوراب شلواری. اضطرابهام در ظاهر از بین رفته اما عادتهای شستشوهای اضافه هنوز پا برجاست.یک جا میتونم محکم بگم نه و نشورم، چند جا نمیتونم. به خودم غر میزنم چرا شستی بعد میگم صبور باش این مرحله هم میگذره ولی غمگینم. دیگه اضرابشو ندارم. فقط غمگینم.

هنوز شک میکنم به اینکه خریدای بیرون مثل میوه اینا به لباس خونم خورد؟ و بعد نمیزاره لباسمو عوض نکنم. یه جاهایی اونقدر اضطراب تولید میکنه که بدو برو که ... البته الان بهش گوش نکردم و عوض نکردم. امروز ماهک بعد از هیچوقت با موی باز رفته مدرسه و من حس میکنم کثیفه و باید بره حمام.

+ بعد از مدتها کشوی لوازم آرایشمو مرتب کردم و استندی که سه ماه قبل خریدمو ازش استفاده کردم

+ ماهک وحشتناک به آیپد معتاد شده و مرتب فیلمهای ماینکرفتی و پاپی پلی تایم میبینه. باید یک فکر اساسی بکنم براش. راضی هم نشد بره سامر کمپ‌. وگرنه لاقل ۳ روز صبح تا ظهر سرش گرم بود. میگه جانگل جیم و نقاشی. باید ببینم برنامه ها جور در میاد که برای زبان ببرم کلاس ترمیک؟ لعنتی چقدر همه چیز گرون شده :((



چهارشنبه

غمگینم. اینقدر غمگین که نه صبحانه خوردم و نه حوضله دارم دهنمو با کنم و حرف بزنم با کسی. همینطور که با آیپد ماه بازی میکنم یادم به افکار چند روز قبلم میفته. پنجشنبه بود و من داشتم با ماهک بازی میکردم که همسر رسید. بیشتر از یک ساعت بود که صدای حرف زدن ثنا با یک آقا توی راه پله میومد و وقتی همسر اومد داخل فهمیدم همون آقای عینک فروشِ که از زمان کرونا که آدما از ترس کرونا جایی نمیرفتن، حضوری برای ثنا سفارش هاش رو میاورد میداد و در کنارش 2، 3 ساعتی هم حرف میزدن و قسمت عجیب ماجرا این بود که یک  شب برای تحویل یکی از سفارش ها اومد در خونشون و همسر ثنا خونه بود. 5 دقیقه نشد که سفارش رو تحویل داد و رفت. هفته قبل هم روزی که تمیزکار ثنا خونه بود زود رفت اما روز بعدش نزدیک سه ساعت صداشون میومد که حرف میزدن. جمعه در موردش با مامان حرف زدم و گفتم نگرانشم. مامان میگفت یک جایی بهش بگو اما همسر و خواهرک قاطعانه گفتند به تو مربوط نیست. همسر گفت تو تازه کمی روبراه شدی. کافیه یک حرفی بزنی و اون ناراحت بشه و برخورد بدی بکنه اونوقت  دوباره بهم میریزی. همینطور که تلاش میکردم کَندی ها رو جوری جابجا کنم که ببرم به خودم گفتم: "تو راست میگی خودتو جمع کن. زندگی خودت رو سر و سامون بده. لازم نیست نگران دیگران باشی و بخوای نجاتشون بدی.

یاد روزایی افتادم که پنیک میشدم و دور خونه راه میرفتم و حسرت حال به ظاهر خوب بقیه رو میخوردم و میگفتم: "تو اینقدر پیش خودت ادعا داری که داری تلاش میکنی رشد کنی و خودتو اصلاح کنی و تغییر بدی. این همه کتاب میخونی و پادکست های توسعه فردی گوش میکنی اما بقیه ای که این کارا رو نمی کنند دارن بهتر از تو زندگی میکنند که دچار چنین حالتهایی نمیشن" وقتی خواهرک متوجه این افکارم شد بهم گفت: "تو خودتو با فلانی مقایسه میکنی؟؟ چیِ زندگی اون شبیه زندگی توعه؟ شخصیتش؟ همسرش؟ سبک زندگیش؟ تحصیلاتش؟ موقعیت اجتماعیش؟  اصلا اون در حد تو نیست که خودتو باهاش مقایسه کنی و دیگران هم هیچ چیزشون مشابه شرایط زندگی تو نیست پس دست بردار از این فکرها"

حالا که اون روزا گذشته دیگه فکر نمی کنم بقیه بهتر از من زندگی کردن یا میکنند. میگم من دارم تلاشمو میکنم و باید چشمم رو به زندگی بقیه ببندم و مقایسه نکنم تا بتونم مسیر رو پیش برم و عقب نمونم. اما دلم پر از غمه.

امروز آخرین روزی بود که میشد با همسر یک پیاده روی اساسی رفت چون ماهک از دو شنبه هفته بعد تعطیل میشه اما من اینقدر غمگین بودم از شستن های اضافه و رفتارهایی که باعث میشه به خاطرش ماه و همسر رو اذیت کنم که حوصله اونم نداشتم. دلم میخواد میتونستم برم یک جایی تنها تا این دوران بگذره بعد با حال خوب برگردم. دیشب از اینکه به همسر و ماهک به خاطر حساسیت هام رفتار درستی نداشتم، نمیتونستم آروم باشم و بخوابم. از اینکه حس بدی به ماهک داده بودم به شدت عصبی بودم. در حالیکه موقع خواب دستمو هزار بار بوسید و گفت اینم جایزه ات. گفتم جایزه چی؟ گفت جایزه خوب بودنت.


+ مامان میگه آدمایی هم که قطع عضو میشن تا مدتها اون عشو رو حس میکنند. احساس درد و خارش دارن. تو هم یک مدت طولانی این مدلی زندگی کردی. باید صبور باشی

+ چرا نمی نویسید. آدم هی میخوره تو پستها تکراری :))

نظرات 3 + ارسال نظر
لی لی چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 ساعت 14:22 http://lilihozaklili.blogfa.com/

حتی قلب منم با خوندن کامنتای سیتا گرم شد
نمینویسم چون دارم فرار میکنم ازش
چون یادم رفته نوشتن شفاست

تو اما اولین کسی هستی که وقتی میام اینجا بهش سر میزنمو خوشحال میشم از دیدن نوشته جدید چون هر پستی که میخونم ازت یه تلنگر بهم میزنه و برمیگردم به زندگی
ازت خیلی یاد میگیرم غزل
راستی روشی که در پیش گرفتی و نوشته های بالای پستای جدیدت که یا شعر هستن یا نثر هم خیلی دوست دارم
فکر شده و عمیقن

واقعا خیلی انرژی مثبتی داره صحبتاش
مثل تو و خیلی از دوستای دیگه که این مدت تشویق و تحسینم میکنند و باعث میشه هر جا کم میارم کامنتاشونو با خودم مرور کنم و دوباره سرپا شم
آره لی لی بنویس
از هر چی که فکر میکنی بنویس
هم دهنت نظم میگیره هم بهتر برای زندگیت برنامه ریزی میکنی

عاشقتم که از نوشته های من برای خودت درس پیدا میکنی دختر قوی
عزیز دلی تو منم از تو و بقیه خیلی یاد میگیرم. همینه که اینجاییم و کنار همیم
چون یک جورایی بهم قوت قلب میدیم
قربونت برم
قبلا هم می نوشتم ولی یه مدت رهاش کرده بودم
البته قبلا بیشتر مینیمالهای خودم بود. اما الان کمتر از خودم مینویسم. اینقدر مینیمال ننوشتم که انگار چشمه اش رو به خشکیه

سیتا پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1403 ساعت 13:37

من از همون وقتی که کامنت اول رو گذاشتم پیدات کردم مقداری از وبلاگت رو خوندم. حس کردم تلاش تو برای بهتر شدنت. به احترام خودت و همسرء همراهت تو دلم یه چیزی تکون خورد به اسم امید و تکاپو.
می فهمم که چه قدر راهت سخته. شاید چون خودمم مث چی گیر کردم وسط یاد نگرفتن زبان البته قیاس مع الفارق بود ولی می خوام بگم گاهی چیزای ساده از نظر دیگران برای بعضی ها نزدیک به تجربه مرگ می تونه باشه. ولی یه جایی یه وقتی از پسش که براومدی خودتو به تماشای تغییرات مثبتت مهمون می کنی و دقیقن همون جاست که از ته دلت ذوق کردی رفته پی کارش.
آره برو میوه فروشی اگه حال شو داشتی. میوه ها دارن خیلی جذاب میشن. حیفء خودت نری و سواشون نکنی. منتظر توان بری برشون داری بیاری خونه بشوری و بخوری و لذت شو ببری.

حسن نظر لازمه که آدم بین غم و اندوه کسی تلاشش رو هم ببینه
امید و تکاپو چه واژه های قدرتمندی هستند وقتی در کنار هم قرار بگیرند

عزیز دلی. متوجه قیاست هستم اما بزار یک چیزی از همین امید و تکاپو برات بگم. همسر من برای دکترا که امیرکبیر قبول شد، باید مدرک تافل ارائه میداد. (غرض از گفتن امیرکبیر اینه که میخوام یک قیاسی بین درسها بکنم) همسر من با وجود عالی بودنش توی درسهای تخصصی اما برای تافل ده بار توی ده شهر مختلف امتحان داده بود. دقیقا همون امید و تکاپویی که میگی
بعد جالبه که مقاله نویس خوبی بود اما چون همه مهارتها برای تافل نیاز بود نمیتونست قبول بشه
گاهی بهش غبطه میخورم که کاری رو شروع نمیکنه اما اگر شروع کنه تا به درستی انجامش نده دست بردار نیست
اگر من پشتکار همسر رو داشته
دقیقا این آرزوی مرگ رو میفهمم چون من تو این راهی که در پیش گرفتم بارها و بارها همین آرزو رو داشتم تا اینکه تصمیم گرفتم به خاطر ماهک که وجودش به من وابسته است همه تلاشمو بکنم که دیگه این آرزو رو نکنم. فقط کم میارم میگم خدایا دیگه نمیخوام بمیرم فقط خوبم کن
به امید اون روزی که هر دومون برای تماشای تغییرات مثبتمون ذوق مرگ بشیم

تصمیم گرفتم امتحانش کنم. نمیدونم چه زمانی اما باید انجامش بدم

ممنون از تمام کلمات و افکار قشنگت که حال امروزمو خیلی خوب کردی

سیتا پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1403 ساعت 11:57

اینایی که می نویسی خیلی از نظر من پیشرفت های بزرگیء. شاید به چشم خودت نیاد. ولی راه طولانیء بخوای وسطش کم بیاری برگشتی سر خونه اول. شاید بد نباشه برای تمرین دامن شلواری بپوشی در حد دم در خونه رفتن بری و بیای. بعد دو سه بار مثلن بری تا بقالی سر کوچه. من مطمئنم حالت خیلی عالی بشه و عادت هات تغییر کنن چون خودت داری تلاش می کنی.
مثلن شاید بد نباشه اگه خواستی به ماهک چیزی بگی بری تو اتاق و صدا تو ضبط کنی. تا هم حس گفتنت برطرف شه و همم گوش بدی لحن و صداتو تا ببینی بقبه چه حسی دارن.
من به احترام آدم هایی که تلاش شونو برای بهتر شدن اول حال خودشون و بعد خانواده شون و بقیه می کنن کلی تو دلم ذوق می کنم رفیق.

سیتای عزیز
من نمیدونم از کی مهمون وبلاگ منی
ولی نمیدونی با همین دو تا کامنتی که دادی چقدر گرمایی به قلبم بخشیدی
من نمیخوام کوتاه بیام فقط راه زه قسمتایش طاقت فرساست و من میخورم زمین
من سه ساله راههای مختلفی رو امتحان میکنم تا یه جاهایی میرفتم و بعد سقوط میکردم
الان اضطرابم که با دارو کم شده یه کم قویتر شدم
اتفاقا دیشب فکر میکردم که غزل با فرض شستن قطعی لباست (که اضطراب شستن رو حذف کنم) برو میوه فروشی و خودت یه خرید کوچولو هم شده بکن
باید ذره ذره با ترسام روبرو شم
راجع به ضبط صدا پیشنهاد خوبی دادی اصلا بهش فکر نکرده بودم
منم به احترام آدمهایی که تلاشهای ریز ریز دیگران رو برای بهتر شدن خودشون و زندگیشون متوجه میشن و بهش یادآودی میکنند تعظیم میکنم رفیق ندیده اما عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد