-
گاهی فقط یک لحظه کافیست
شنبه 6 اردیبهشت 1393 19:27
برای ساعت 3:45 بلیط داشتیم. ساعت 2:40، میدان هفت تیر. میگوید 5 دقیقه دیگر میرسم. کمی مانتوها را نگاه میکنم. مدلهای مسخره ای دارند. شاید هم زیاد بد نیستند و این منم که حوصله دیدنشان را ندارم. برمیگردم کنار خیابان. چشم میدوزم به روبرو. بیوقفه تاکسی می ایستد و آدم ها با عجله یا آرام پیاده میشوند و میروند. کمکم عصبی...
-
بازم وسواس
شنبه 6 اردیبهشت 1393 19:12
رفتم عذرخواهی. میگه ازت بدم میاد. نمیدونه اون لحظه خودم چقدر از خودم بدم می آمد. چهارشنبه 3 اردیبهشت
-
به همین سادگی
شنبه 6 اردیبهشت 1393 10:21
زیاد که بلد نبودم اما خیلی اتفاقی برای ارسال یک پیام، به چند نفر از لیستم، یک گروه تو وایبر ساختم. همکارا تو این گروه با هم صحبت جمعی میکردن. یک دوبار منم باشون حرف زدم. تو ایام عید که دیدم شاید این پیامها دوستهایی که جز همکارها نبودند رو آزار بده، یک گروه 5 نفره از همکارها ایجاد کردم. همسرک فهمید و خیلی گلایه کرد که...
-
28 فروردین
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 18:44
ساعت 6:30 همسرک رسید و با کلی جیغ و هیجان راهی تجریش شدیم. حلیمش حرف نداشت اما با شکر :( اصلا نمیتونم بخورم و خوب سیر نشدم. تاکسی بی انصاف تا جمشیدیه رو خیلی گرون حساب کرد در حالیکه برگشت رو با کمتر از نصف قیمت اون برگشتیم. در دوران قبل از ازدواج همسرک بارها خواست بریم جمشیدیه اما من ناز میکردم. یک روز تعطیل هم...
-
آدمهای منقضی شده زودتر از موعد
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 01:27
مینا میپرسه از دوست جنوبیات "سارا" چه خبر؟ گفتم: " من هیچ خبری ندارم و نمیخوام داشته باشم. هنوز رفتار الف را یادم نمیره که هر وقت تو دوران عقد سارا، حال سارا را میپرسیدم، به یک حال تابلو و زشتی میگفت نمیدونم" بعضی دوستی ها جز تلخی برای آدم چیزی نمیزارن، حتی پرسیدن حال و احوال آن طرف از دیگران. یک...
-
روز زن
یکشنبه 31 فروردین 1393 13:12
پارسال قبل از روز زن جوابم رو به همسرک داده بودم که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. بحث هدیه شد و گفتم من سوپرایز دوست دارم. هرچی که باشه. نیاز نیست هدیه حتما گرون قیمت باشد تا خوشحال کننده باشد و همسرک برای اولین بار در عمرش به تنهایی خرید زنانه کرده بود و یک شال صورتی زیبا برای روز زن به من هدیه داد. هنوز روزی را که...
-
مرور خاطره ها (1)
شنبه 30 فروردین 1393 13:28
چهارشنبه شب، دقیقا بعد از یک سال (یک روز کمتر) راهی تهران شدم. فکر رفتن این همه راه برای یک کلاس 1 ساعتی خیلی سخت بود اما هر چی لحظه های دیدن همسرک و زیر و رو میکردم بیشتر دلم میتپید که برم. اوضاع مالی به خاطر سرمایهگذاریهای روبراه نبود اما بلیطهای سالهای گذشته وسیله تهیه بلیط رایگان شد. پام که به آرژانتین رسید،...
-
ناخوش الکی
جمعه 29 فروردین 1393 22:00
از بس توی 4 سال وب نویسیام درد داشتم و ناخودآگاه از دردام و تنهایی که دیگه داشت منو میترسوند، مینوشتم. از بس چیزایی پیش اومد که هی مجبور شدم جابجا بشم. از اینکه تو وب باران اذیتم کردن و من پنهونی خیلی ها رو جا گذاشتم. از اینکه تو شرکت بی احتیاطی کردم و حالا از اینکه اون مردک مانیتورینگ منو بخونه مجبور شدم دست از کـ*و...
-
فروردین زندگی من
دوشنبه 25 فروردین 1393 13:59
عاشق بهارم. عاشق رنگ و بویش. خدا نبخشد آنهایی را که بهار را برای دیگران زمستان سرد میکنند. خیلی سال قبل تو فروردین فقط آرزوی مرگ داشتم. اما بعد از آن خیلی سال بود که دوست داشتم فروردین را با امید زندگی کنم. با اینکه هنوز هم گاهی بوی فروردین حال من را خراب میکند به لطف همان روزهای خیلی دور. اما حال من بهتر از این...
-
وسواسگونه
دوشنبه 25 فروردین 1393 09:53
گاهی همون موقع که داری مینویسی دیگه همه تلاشمو میکنم کم نیارم. آروم باشم و مصممی کار کنی تا شب، یک حرکت ساده همه روانت را بهم میریزد وقتی حساسیتهایت مثل من زیاده از حد شود. مثل گذاشتن دسته موی مصنوعی که آرایشگاه روی موهای من کار کرده بود و من ازش چندشم میشه، روی موهای من توسط مامان خانوم. اضافه جات: 1+ به مناسبت عروسی...
-
سفر پرماجرا
یکشنبه 24 فروردین 1393 17:57
نمیدونم چرا حتی اگر از یک هفته قبل شروع به ساک بستن بکنم باز هم تا دقیقه نود همه چیزم آماده نیست. مثل جت پریدم تو ماشین و با بابا راهی ترمینال شدیم. وسائل به دست رفتم دفتر همسفر و گفتم برای ساعت 6 بلیط داشتم. در نهایت تعجب گفت: " امروز همچین سرویسی نداریم. فقط ساعت 7 داریم اونم اسم شما داخلش نیست". بعد از چک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 فروردین 1393 10:09
حتی اگر زندگی آرومی داشته باشی، بعد از 30 سال یک همراه واقعی کنارت داشته باشی، بعد از 5 سال از یک خراب شده ای نجات پیدا کرده باشی و ... ولی زندگی کردن بلد نباشی، آرامش نداری. وقتی برای هر کار کوچکی خودتو سرزنش کنی [خواسته یا ناخواسته] اونوقت میبینی کارهایی هم که معتقدی باید انجام بدی، رو انجام نمیدی و بعد از انجام...
-
بعد از فرار نهایی از زانوس
دوشنبه 18 فروردین 1393 10:03
روز شنبه بعد از ناهار حس های خوب کم کم تبدیل شد به استرس و ترس. با همون حال خوابیدم و با حالی بدتر بیدار شدم. انگار که یک اتفاق وحشتناک افتاده باشه. همسرک که از حالم خبردار شد زنگ زد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده. همه چیز عالی است و با برنامه هایی که داریم درآمدی حتی بالاتر از شرکت خواهی داشت. اون هم بدون آقا بالاسر و...
-
بعد از هر سلامی خداحافظی است
شنبه 16 فروردین 1393 15:41
تمام شد. عمر کار من توی شرکت زانوس (البته این یک اسم مستعاره برای تلطیف روحیه نویسنده جهت فراموشی روزهای گند کاری و نام شرکت منفور). قبل از ازدواج میگفتم بلافاصله بعد از گفتن بـــــله معروف، استعفا نامه ام روی میز خپل (رئیس شرکت) پوزخندی خواهد بود به همه روزهای سخت کاری. اما شرایط من را ملزم به بودن و ماندن کرد. بعد...
-
و باز هم ...
شنبه 16 فروردین 1393 00:18
باز هم لحظه خداحافظی نزدیک و نزدیکتر شد و ما بیشتر از تمام لحظههای دیگر در سکوت یکدیگر را نفس کشیدیم. اشکهای بیشرم من که بدون خجالت روی گونهام قِل میخورند و من مثلا یواشکی در پستوی انگشتانم قایمشان میکنم. حواسم هست که میفهمی اما مثلا میخواهم که نفهمی. که لحظه رفتنات را تلخ نکنم. من بیتابم، از تنهایی تو در روزها...
-
سیزده هم به در شد
پنجشنبه 14 فروردین 1393 19:24
سیزده به در هم گذشت و من موندم با آرزوی نوشتن روزانه های اولین نوروز متاهلی. در کل خوب بود. بودن کنار مردی که عهد کردیم قدمهایتان را با هم برداریم. مردی که همه زندگیت است. مردی که بعد از 30امین بهار زندگی، همپیمانم شد. لحظه هایی شیرین تر از عسل برایم می سازد. وقتی در مهمانی ها از دور میدیدمش و ته دلم خدا را شکر میردم...
-
خرید با طعم عشق
یکشنبه 3 فروردین 1393 23:02
باغ در ایام بهاران خوش است موسم گل با رخ یاران خوشست چون گل نوروز کند نافه باز نرگس سرمست در آید به ناز بهارتان خجسته اغلب این 3 روز از این خونه به این خونه گذشت تا امشب که ساعت 8:30 برای اولین تفریح دو نفرمون تو سال 93 رفتیم سمت مسجد کبود. به دیدنش نرسیدیم چون دیر وقت بود. ولی به آخر وقت نمایشگاه محوطه مسجد رسیدیم....
-
خداحافظی آغاز سلامی دیگر است
سهشنبه 27 اسفند 1392 00:22
92 عزیز، فرصت کمی برای با هم بودن داریم. میدانی که چقدر دوستت دارم. بعد از این با یاد آوری خاطرات زیبای تو آرامتر خواهم زیست. دلتنگت خواهم شد همانطور که خیلی وقت است دلتنگ اردیبهشت و خرداد و تیر ات هستم. با من مهربان بودی و امیدوارم ته مانده بودنت را هم مهربانتر از بقیه سال باشی حرفهای گفتنی از 92 زیاد هست اما همه...
-
چرا نیستم؟
شنبه 17 اسفند 1392 23:44
دلیل کم نوشتن این روزها، غم نیست. دلیل اولش این هست که داخل شرکت هم فرصت نوشتن دارم، هم اصلا صبح ها نوشتنم میاید اما همه چیز مانیتور میشود و من اینقدر به همه چیز مشکوکم که حتی حاضر نیستم داخل وُرد چیزی تایپ کنم و در خانه پیست کنم. میترسم حرفایم خوانده شود و از همه بدتر وبلاگی که با بدبختی تویش جا گرفتم مثل قبلی لو...
-
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سهشنبه 13 اسفند 1392 22:17
نگاهم به برگه نوشته شده روز قبل میافتد. توضیحاتی که فکر میکردم به دردم میخورد را به محض پیچ خوردن واژهها در صدای مردانهای مینوشتم. به دقیقه نکشید که فهمیدم این توضیحات معلق در هوا هرگز به درد من نخواهد خورد. نگاهم روی کلمات خشک شد و دستم بیحرکت ماند که این اتفاقها این تصمیم ها چه روزی گرفته شده که من نفهمیدم....
-
جمعه روز بدی بود
شنبه 10 اسفند 1392 22:47
دوست نداشتم بیدار شم. تمام شب قبل را با فیلم و کارتون تا ساعت 2 بیدار بودم. با من مادر هستم دررررد کشیدم و حالم از اونی که بود بدتر شد. با اینکه از عصر خودمو ازش پنهون کردم بودم به هوای اینکه دوستش هست و مزاحمش نشم، پیام دادم حالم خیلی بده. تنها بودم. همه جا تاریک بود. پناه بردم به کارتون گیسو کمند. هوا روشن شده بود....
-
رقص
پنجشنبه 8 اسفند 1392 20:47
نمیدونستم چرا ولی به شدت بی حوصله بودم. کم کم فهمیدم چرا ناراحتم. علتش که آشکار شد فهمیدم که خیلی خیلی هم ناراحتم. نوشتم که کسی بخونه. که دلداریم بده. 2 ساعتی هم بود. اما نه کسی خوند و اگر هم میخوند معلوم نبود دلداریم بده. شاید من قضاوت بیجا کردم یا انتظار بیجا داشتم اما هرچی که هست ناراحتم. شاید هم حق دارم اما از اون...
-
عشق پیروز
چهارشنبه 7 اسفند 1392 19:06
به خودم گفتم از زمین که گذشت از هوایی شدن هراسی نیست پیش بینی نکن چه خواهد شد عشق مثل هوا شناسی نیست یاسر قنبرلو وقتی برایش مینویسم، فکر کردن به تو عجیب شیرین است و او در جوابم از همین شیرینیها نسبت به من سخن میگوید، با تمام وجود باورش میکنم. امروز در اوج این باور، عدم اعتماد به نفسم که قبل از این پیامکبازی در حال...
-
منو با خودت ببر
شنبه 3 اسفند 1392 00:10
دلم هنوز پیش اون چرخ خیاطی هست که دیدم. انگار سالها به خاطر نداشتن چرخ خیاطی آرزوی خیاطی به دلم مونده باشه با خودم فکر میکنم تخفیش خوب بود. مامان زیاد موافق خرید از نمایشگاه نیست. آخه 6 سال قبل که یک بخارشوی کارچر از نمایشگاه شهر خرید، تو سفر قشم که خواست سرهای اضافی براش بخره گفتند، مدل بخارشوی شما باید همه این سرها...
-
من هنوز میترسم
سهشنبه 29 بهمن 1392 17:02
هنوز میترسم. از رفتن به شهر دیگه که هیچ، از رفتن از این خونه هم حتی میترسم. من هنوز نپذیرفتم که کمکم همه چیزم از پدر و مادرم جدا میشه. من تمام انرژیهامو از دست دادم وقتی فهمیدم که اگر شرایط جور بشه بدون من میرن سفر. چون زمانی که اونها میخوان برن، من باید برم ولایت همسرک اینا. از رفتن همراه همسرک ناراحت نیستم. فقط...
-
فقط برو
دوشنبه 28 بهمن 1392 18:45
هنوز سر و کله اش تو دفتر پیدا نشده بود که یک آدم از خدا بیخبر ِ مدعی ِ فهم و کمال با مقایسههای بیجا و اون اینطوری تو اونطوری، بنای یک حساسیت بیپایان رو پیریزی کرد. وقتی منتقلش کردن دفتر، وجودش برام غیر قابل تحمل بود. مخصوصا که زیاد حرف میزد و یک چیزی رو شلوغ میکرد انگار که داره آپولو هوا میمته. جدای از حساسیت...
-
در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ
یکشنبه 20 بهمن 1392 20:39
اولین بار که به ملاقاتش رفتم گفت: به چی فکر میکنی که اینقدر بهم ریختهات میکنه؟ از چهرهاش آرامش میباره. تُنِ پایین ِ صداش و لبخند ملیح رو لبهاش ناخودآگاه آرامشی رو مهمون دلت میکنه که هیچ غمی تو دنیا نیست. گفت: باید نوار مغز بگیری تا ببینم مشکل مغزیه یا عصبی؟ رفتم برای نوار مغز. آقاهه گفت روسری تو بردار. گل سرهاتم...
-
تحمل!
شنبه 19 بهمن 1392 21:47
پر از بغضم. به مامان میگم من دیگه تحمل این همه دوری ندارم. میرم تو فکر و خودمو میزارم تو شرایط پارسالم. اونوقته که حرفمو کلا پس میگیرم
-
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی ...
چهارشنبه 16 بهمن 1392 18:48
باید مراقب خودم باشم. مراقب همسرک و مامان اینا هم باشم. مراقب اینکه نگران نشوند. مراقب اینکه نگرانیهایم را به کسی انتقال ندهم. آخر برایتان نگفتم؟! 3 روز مانده به عقد، بابا زنگ زد که ماهِمان مریض شده. تا کنارش بودم، هرچقدر گفتم برویم دکتر گفت نه. حالا که دورم از خانه زنگ زده که حالم خیلی بد است. به بابا میگویم زنگ...
-
برفـــــــ (1)
یکشنبه 13 بهمن 1392 22:48
هوا به قدر تاریک ِ که به نظر نمیرسد صبح شده باشد. پرده را که میزنم کنار. همه جا سپیدپوش شده و بلورهای برف تندتند دعوت زمین را اجابت میکنند. خودم را رها میکنم در دست دانه های برف. جای پای یک خانوم روی برفهاست. سعی میکنم قدمهام رو با ردپا تنظیم کنم که تن پوش زمین کمتر خراب شود. خیابان سپید، نعشکش سپید، صدای گریه و تن...