-
میان شکر چو بستیم ....
یکشنبه 21 آذر 1395 12:30
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد به جان رسید فلک از دعا و ناله من فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد پس دریچه دل صد در نهانی بود که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد در این...
-
صبحی مبارک است ...
شنبه 20 آذر 1395 13:50
صبحی مبارک است نظر بر جمال دوست ... بر خوردن از درخت امید وصال دوست بختــم نخفتـه بـود کـه از خـواب بامـداد ... برخاستـم به طالع فرخنـده فال دوست بعد از برگشتن از سفر و منزل پدری، با وجود همه حسهای قشنگ، یک بی تفاوتی عجیبی نسبت به زندگی در درونم موج میزد. هرچقدر دنبال هدفهایم میگشتم؛ نبودند. به کل از ذهنم پاک شده...
-
دلم میشکند بدجور
جمعه 19 آذر 1395 09:48
کافیه راجع به یک آدم که از جنس مذکره که مثلا سخنرانه و حرفهایی که در جلسه سخنرانی اش شنیدم بگم تا یهو بگه چرا به این آدم گیر دادی. اون لحظه است که حالم از همه چیز میخواد بهم بخوره. مخصوصا از تصویر ذهنی که باعث میشه چنین حرفی بزنه و کلِ من رو ببره زیر سوال.
-
خوابم میاد
چهارشنبه 17 آذر 1395 06:14
آنقدر خستهام که دلم میخواهد برای برنامه ریزی مجدد بگویم من نیستم. خستهام چون فرصت استراحت نداشتهام. دیشب همسرک با آنکه تمام مدت مشغول انجام کارهایش بود، اجازه نداد زود بخوابم و چقدر پشیمانم که چرا آن وسطها یک ساعت قاچاقی نخوابیدم؟! تمرینهای یوگا بعد از دو هفته تنبلی تمام تنم را دردناک کرده است و حالا از 5:10 بیدارم...
-
دل کندم و بخشیدم
سهشنبه 16 آذر 1395 11:51
بعد از چند روز شلوغی و مهمانی، امروز در این هوای ابری در خانهای که کمی قبل از سفر بهم ریخته شد به دلیل جلو افتادن ساعت حرکت، و بخشی از ریخت و پاشهای همسرک در روزهای تنهایی و بخشی ریخت و پاشهای بعد از سفر که مسلما اصلی ترین آن چمدان و وسیله هایی است که همسفرت بودند. اما حالم به غایت خوب است. شاید تا پنجشنبه وضعیت خانه...
-
ترسی تمام نشدنی
دوشنبه 15 آذر 1395 09:17
با استرس شدیدی بیدار شدم. همراه با حال تهوع و معده درد. از فکر رفتن دوباره ناخوشم. دوست داشتم این چند روز فقط بچسبم به خانوادم و جایی نرم. نرفتم و حالا همراه استرس دوری، استرس نکنه نکنه ناراحت شده باشن و نکنه بعدن پشیمون بشم لهم دست داده چون خدا میدونه کی بازم بتونم بیام اینجا. کاش راه نزدیک بود. کاش رفته بودم خونه...
-
کفترک قصه ما
دوشنبه 15 آذر 1395 01:07
حس غریبی است. دوباره دل کندن از عزیزان و دوباره وصال عزیز همسرک دنیا. نمیدانی از شوق دیدار یار در پوست خود نگنجی یا از غم دوری دوباره خانواده در هم مچاله شوی. کفتر یک بام و دو هوایی که نه میتوانی بال بزنی نه میتوانی پرواز نکنی هنوز نفهمیدم که من قدر این روزها را میدانم یا نه؟!.... هنوز فکر میکنم باید کار خارق العاده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آذر 1395 03:09
امشب یک جور بدی دلم گرفته است. آنقدر که خوابم نمیبرد. کمی هم دلم شکسته است .کا ش یاد بگیریم وقت خستگی، تلافی خستگیمان را سر کس دیگری خالی نکنیم که دلش بشکند و بخواهد از خانه مان فرار کند. باز هم خودشان با خودشان مهمان دعوت کرده اند برای من. عزیز هستند همه شان اما از این دعوتها دلگیر میشوم. راستش مهمان زیاد چند روزه...
-
زنده باد تلاش
شنبه 6 آذر 1395 18:45
بالاخره بعد از چند هفته همین حالا تمام شد. احساس میکنم جملات آخر هنوز کار دارند اما از توان جسمی و روحی من در این لحظه خارج است. در طی این مدت پر فشار درسهای زیادی گرفتهام. چه در مورد کار کردن های اینچنینی و چه در مورد خانه داری. البته این تجربیات بیشتر بر اساس شخصیت فردی شخص خودم است اما آنچه را آموزنده باشد خواهم...
-
باز هم به دوران مذکور نزدیک میشویم
شنبه 6 آذر 1395 13:02
ا مروز از آن روزهایی است که رابطهام با خودم در بدترین وضعیت ممکن قرار گرفته است. از صبح با دیدن آن تنگ لب پر، سرزنش ها در ناخودآگاهم آغاز شده و هر لحظه کم که نمیشود!!! هیچ.... افزوده نیز میشود. احساس میکنم من همه چیز را خراب میکنم. احساس میکنم چقدر بی نظم و شلختهام. احساس میکنم مدیریت زندگیام صفر است. احساس...
-
تنگ آب سوخته
شنبه 6 آذر 1395 10:20
نمیدانم گاهی برای رساندن بعضی وسایل به جایشان چه قانونهایی در سرم فریاد میزنند که انجامشان نمیدهم. نمیدانم قرار میشود چه تمهیدی ببینم در آن کمد یا کابینت تا یک وسیله به جایش برسد؟ آنوقت مدتها آن وسیله بیرون میماند که میرسد به امروز ساعت پنج که متوجه شدم لبِ تنگ آب مورد علاقه ام از دو جا پریده است. مرتب با خودم...
-
آدمهایی اینچنین بی مسئولیت و همسری اینچنین متعهد
پنجشنبه 4 آذر 1395 18:45
همچنان سرم بسیار شلوغ است. هوا آنقدر سرد است که لباسها را روی هم روی هم میپوشم اما گرم نمیشم. حال روحیام بسیار عالی است اما به قدری در حسرت خوابم که توان نشستن ندارم. همسرک مرا به زور نشانده پای این فایل دوست نداشتنی که ازش خسته شدم و هی میگه یالا تمومش کن. نه اعصاب برای خودش میزاره نه من. خونه گند از سرش در رفته...
-
چرا بعضی آدمها هرگز از ذهن و دلت پاک نمیشوند؟
دوشنبه 1 آذر 1395 09:15
چشمهایم دودو میزد. ادامه کار مقدور نبود. ساعت نزدیک 6 صبح بود. دراز کشیدم روی تخت و از سردی هوا خودم را جمع کردم و لحاف را تا روی سرم کشیدم. نفسم که گرم شد ....خانمان؛ خانه مامان اینها؛ چسبیده به دانشگاه است. سویی شرت سبزم را با شلوار ست اش پوشیده ام. چیزی به شروع کلاس نمانده. دوست میگوید همین لباسها خوب است و...
-
بر این سفال ترک خورده ام ...
یکشنبه 30 آبان 1395 12:55
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبان 1395 12:46
گاهی یک اتفاق خیلی کوچک گند میزند به حس و حال و روزت. یک اتفاق شاید جزئی که برای شما تابو است. که شما را بد به هم میریزد و حالا هرچه تلاش میکنی که تمرکز کنی و آرام باشی نمیشود که نمیشود.
-
فانتزی
جمعه 28 آبان 1395 08:49
وقتهایی که خانه خیلی کار دارد، من با خانه نهایت همکاری را میکنم اما الان که من فرصت سر خاراندن ندارم، خانه اصلا با من همکاری نمیکند . تازه این روزها، آلودگی هوا هم همدستش شده و دوتایی همه چیز را کثیف کردهاند و کف خانه که راه میروم پاهایم سیاه میشود. یکی از فانتزیهایم اینست که برای وقتهای ضروری و پر مشغلهگی مثل...
-
تلاشی فراتر از توان
سهشنبه 25 آبان 1395 17:25
از صبح یک نفس کار کردم. شاید برای هیچ کاری اینقدر جدی و محکم زمان نگذاشته ام. با خودم عهد کردم بعد از دریافت حق الزحمه چیزی که خیلی دلم بخواهد و مطمئن باشم کسی برای خریدنش برایم هزینه نمیکند برای خودم هدیه بخرم.تمام تنم کوفته است و راه زیادی باقی مانده همچنان
-
امروز یک روز تازه است
سهشنبه 25 آبان 1395 08:43
غرق میشوم در روزهایی که آنقدر آرامش در وجودم بود که آدمها هم این را به زبان میآوردند که تو آب توی دلت تکان نمیخورد. یادم نیست از شنیدن این حرفها چه حسی داشتم اما فکر میکنم مراقب آن آرامش نبودم. ناخواسته دوستهایی وارد زندگیام شدند که درونیاتم را دچار تنش کردند با رفتارها و حساسیتها صد من یه غازشان و عقده های...
-
انا اعطیناک الکوثر .... (کسی رمز خواست در پست قبلی بگوید)
دوشنبه 24 آبان 1395 07:07
-
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی ...
شنبه 22 آبان 1395 18:06
به طرز عجیبی بی انرژیام. حتی یوگا هم کاری ازش بر نیامد. موقع شاواسانا مرتب ذهنم پراکنده میشد و تقریبا خوابم میبرد. دیگر حوصله لغتها و جمله ها را ندارم. کاش این کار عجله ای نبود. دلم یک تفریح اساسی میخواهد. یک کم هم هیجان حتی. دیروز روز مزخرفی بود. سرم درد میکرد... شیرها سر رفت... تمام گاز و آشپزخانه و قابلمه به...
-
فردا آمد
شنبه 22 آبان 1395 06:48
گاهی با همه وجودت لحظه شماری میکنی تا شب شود؛ امروز تمام شود؛ بخوابی و فردا از راه برسد. حالا فردا رسیده اما درد خفیفتر از روزهای قبل حضور دارد. حال روانیِ بعد از درد خیلی شیرین است اما خود درد گاهی بد فلج ات میکند. غـزل خوابالود و دردناک در حال ترجمه و دلگیر از درد
-
به به! چه میشه امشب....بارون اگر بباره
پنجشنبه 20 آبان 1395 10:35
جدای از اینکه از پنجشنبه هفته گذشته تقریبا یک روز در میان با مسکن گذران زندگی کردهام. دو روز است که چشم باز میکنم این درد ناخوانده در خواب مهمانم شده است. قبلترها عصبانی میشدم از این سردردهایی که دست بردار نیستند. حالا اما آنقدر سرخوشم که تصمیم گرفتهام از این به بعد با هم دوست باشیم و همزیستی مسالمت آمیزی را آغاز...
-
اضطراب کاذب
دوشنبه 17 آبان 1395 16:29
روی تخت دراز کشیده ام و برای مادرک شرح وقایع میگویم. حرفهایم که تمام میشود روبروی مانیتور می نشینم و کلمه ها را مرور میکنم. ذهنم جمع نمی شود. چند روزی است گردنم گرفته است و درد میکند و هر روز سردردهای نسبتا خفیفی دارم. تنم گُر گرفته. یکهو یاد ماه رمضان میافتم و قرصهای فلوکستین و پرانول. تشخیص پزشکی میدهم که این...
-
دل میرود ز دستم
دوشنبه 17 آبان 1395 08:29
همیشه از شب قبلاش ناخوشم ... لبریز استرس. تنم داغ میشود و شاید حتی به ذهنم نمیآید که علتش چیست! ... تا وقتی که صبح زود میشود و با سر و صدایشان بیدار میشوم و میبینم در حال جمع کردن وسایلشان و آماده شدن برای رفتن هستند. آن وقت است که قلبم میریزد. یخ میکنم و از شدت حال تهوع روی زمین مینشینم و زانوهایم را بغل...
-
ممنوعههای شکننده
یکشنبه 16 آبان 1395 17:08
وقتی بعد از یک شب بارانی و به اجبار از خانه خارج شدم؛ آنقدر حالم خوب شد از تنفس هوای پاک که بی اختیار یکی یکی جملههایی با مضامین سپاسگذاری در ذهنم رژه میرفتند و من یواشکی و زیرلبی زمزمهشان میکردم. هوا به غایت ستودنی بود. به مقصد که رسیدم یکهو از هوای پاک و بارانزده پرت شدم داخل یک فضای تنگ و خفه مملو از آدم که بوی...
-
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
جمعه 14 آبان 1395 22:07
حرصم گرفته بود. باز هم برق انداخت. یاد محافظ اتویی افتادم که مادرک برایم آورده بود. محافظ را وصل کردم و شلوار همسرک را روی میز اتو با دست مرتب کردم که خط شلوارش دوتا نشود. با دقت مشغول اتو زدن لباسهای مَرداَم هستم... تلفن زنگ میخورد. با سرم گوشی را گرفتهام و با دستهایم اتوکاری را ادامه میدهم.صدای مادر همسرک بی رمق...
-
دیجی کالای بدقول و بی برنامه
چهارشنبه 12 آبان 1395 10:10
تو این هاگیروارگیر رسیدگی به امورات مهمانداری لازم بود خریدی بکنیم. از آنجایی که جناب دیجیکالا محبوبیت و شهرت خاصی دارند و خودمان نیز ارادت خاصی به این سایت داشتیم؛ سفارشاتمان را از طریق دیجی کالا انجام دادیم و خدا میداند که برای دریافت کالایمان از دیروز ظهر تا الان چقدر تلفن زدهام و همچنان قصه ادامه دارد. کاری...
-
کیست که دست یاری به ما دهد؟!
دوشنبه 10 آبان 1395 23:29
تاپ تاپ گومب گومب می کوبد قلبم و نمیتوانم آرامش کنم این طفلکی ترسیده و نگران را. دلم کسی را میخواهد که برایش بگویم از این همه ترسی که یکهو با شنیدن آن یک جمله در درونم رخنه کرده. انگار ما آدمها همیشه تنهاییم حتی وقتی که دورمان شلوغ است. همیشه رازهایی هست که باید تنهای به دوش بکشی ، همیشه بارهایی هست که باید تنهایی حمل...
-
طعم شیرین خیال
شنبه 8 آبان 1395 12:21
نام کمال تبریزی که نوشته میشود لبخند روی لبانم نقش میبندد که عجیب نبود اینکه فیلم را دوست داشتم. ذهنم درگیر شیرینی قصه فیلم است و نظم دادن کلمات در یک جمله. تصاویر فیلم روبروی چشمانم تیره و روشن میشوند. تمام تلاشم را دارم میکنم که سریع کار را پیش ببرم اما سرعت عملام همانقدر است؛ فقط قلبم سریعتر به طپش افتاده است...
-
حرفهایی برای نگفتن
پنجشنبه 6 آبان 1395 21:49
ظاهرا مادرک همسرک بطور اغراق گونهای فکر کردهاند بنده دانهای در دل دارم؛ بعد از آن شبی که از بدن درد طولانی و شدیدم گفتم و ایضا حال تهوعی که یک روز داشتم و تمام شد. از همان لحظه اول که کلمه تهوع از زبانم خارج شد؛ فهمیدم که نباید به زبان میآوردمش. همان وقتی که پیشنهاد جوشانده پولک و پونهاش را پس گرفت و گفت:...