با استرس شدیدی بیدار شدم. همراه با حال تهوع و معده درد. از فکر رفتن دوباره ناخوشم. دوست داشتم این چند روز فقط بچسبم به خانوادم و جایی نرم. نرفتم و حالا همراه استرس دوری، استرس نکنه نکنه ناراحت شده باشن و نکنه بعدن پشیمون بشم لهم دست داده چون خدا میدونه کی بازم بتونم بیام اینجا.
کاش راه نزدیک بود. کاش رفته بودم خونه هاشون. کاش جمعه خونه بودن. کاش همسرک میومد دنبالم. میددنم فردا که برسم خونه آروم آرومم اما الان و در این لحظه قدرت کنترل استرسم را ندارم.
سلام غزل جان
راستش اینقدر به اسم وبلاگم انتقاد کردی ترسیدم اما خب دیگه
امروز بالاخره کل آرشیو وبلاگت (بجز رمزی ها) را خوندم...از این به بعد هم همراهتم اگر قابل بدونی
سلام بانو

عزیزمی من نخواستم بترسی گفتم از طریق کوچکترین و شاید بی اهمیت ترین جوانب زندگی برای خودت انرژی مثبت فراهم کن. که مثلا وقتی وبتو باز میکنی با خوندن اسمش یا نامی که برای خودت انتخاب کردی یه نور حتی خیلی کوچیک توی دلت روشن بشه
واقعا ممنونم از زمانی که برام گذاشتی و خوندی. خوش اومدی خانوم گل.
کاری که دلت میگه درسته رو انجام بده و آرامش داشته باش عزیزم
تلاشم رو کردم آبگینه جان و خوبم
عزیزم اینقدر زندگی رو سخت نگیر. دوباره و دوباره و ده باره میری دیدنشون و هربار کلی ذوق میکنی. اینقدر استرس نداشته باش. رسم زندگی همینه. یه روزی باید بزرگ بشیم و دور بشیم و بعد هم خودمون بشیم تکیه گاه دیگرون.
رافائل عزیزم. اینقدر سخت نیست. دقیقا موافقم . من فقط حال اون لحظه را نوشتم. وگرنه شیرینی های خاص این دوری هم با وقتی نزدیک خانوادت باشی زمین تا آسمون فرق داره
دقیقا باید تکیه گاه دیگرون بشیم. من خیلی تغییر کردم و بخش اعظمش به لطف این دوریه