حس غریبی است. دوباره دل کندن از عزیزان و دوباره وصال عزیز همسرک دنیا. نمیدانی از شوق دیدار یار در پوست خود نگنجی یا از غم دوری دوباره خانواده در هم مچاله شوی. کفتر یک بام و دو هوایی که نه میتوانی بال بزنی نه میتوانی پرواز نکنی
هنوز نفهمیدم که من قدر این روزها را میدانم یا نه؟!.... هنوز فکر میکنم باید کار خارق العاده ای انجام بدهم که نشانه دانستن قدر این روزها باشد. افکارم عجیب شده اند!... و مدام سوالات عجیب غریبی از من میپرسند که از پاسخگویی به آنها قاصرم.
+ کاش همان یک ذره درد دل را هم شب آخری توی دل خودم نگه میداشتم و به خواهرک نمیگفتم. چقدر حس بدیست حس بعد از به زبان آوردن حرفی که نگفتنش سودی بیش از گفتنش خواهد داشت.
چقد سخته دور بودن از خانواده و این فاصله مکانی
ولی غزل جون خودتو مقایسه کن با دخترایی که مجبور شدن برن خارج از ایران و شاید سالی یکبار هم نتونن در آغوش خانواده باشن
زمانهایی که پیشه خانواده از بودن با آنها لذت ببرو بعده برگشتت از وصال و دیدار یار خوشحال باش عزیزم
سخته آبگینه جانم اما در عین سختی شیرینی های خاص خودشو داره. من احساس اون لحظظه رو نوشتم. ولی در کل هم سپاسگذارم هم خوشحال
ممنونم که همراه درد دلهام میشی
دیدار یار که
عالی بود