چشمهایم دودو میزد. ادامه کار مقدور نبود. ساعت نزدیک 6 صبح بود. دراز کشیدم روی تخت و از سردی هوا خودم را جمع کردم و لحاف را تا روی سرم کشیدم. نفسم که گرم شد ....خانمان؛ خانه مامان اینها؛ چسبیده به دانشگاه است. سویی شرت سبزم را با شلوار ست اش پوشیده ام. چیزی به شروع کلاس نمانده. دوست میگوید همین لباسها خوب است و میرویم. با غرور وارد کلاس میشوم اما میم (همان پسری که فکر میکردم عاشقاش شدهام) و دوستش به من خندیدند. اما من تصمیم گرفته بودم شیوه رفتاری ام را عوض کنم و مغرورانه رفتار کنم و حتی نگاهش هم نکنم. وسطهای کلاس دلیل خنده شان را فهمیدم. رویش یک تاپ صورتی که روی یکی از شانه هایش گل داشت، همانی که مال خواهر بود را پوشیده بودم. به خودم خندیدم که چه احساس خوش تیپی هم داشتم بدون اینکه بفهمم چه کرده ام. واقعیتش دلم یک جوری شد که تیپم احمقانه شده بود و میم دیده بود. تاپ را درآرودم و به روی خودم نیاوردم. استاد داوودیان سوالی پرسید که به خاطر خود درگیری متوجه نشدم و وقتی خواستم تکرار کند نکرد. میم تقریبا در زاویه دید سمت راستم با فاصله کمی نشسته است، میخواهم مغرورانه برخورد کنم اما یواشکی نگاهش میکنم.
زهره دارد از گوشی اش عکس نشانم میدهد. هرچه میخواهم به گوشی اش دست بزنم اجازه نمیدهد و آخرش سرهایمان را توی هم میکنیم و آنقدر به این اتفاق میخندیم که دلمان درد میگیرد. درست مثل قدیمها. مثل همان روزهایی که خیلی میخندیدیم و من فکر میکردم همه فکر میکنند ما چقدر شادیم و چند سال بعدش خواهرک گفت پسرها از دخترهایی که زیاد میخندند خوششان نمی آید!!!!! .... زهره عکسی از پسرعمویش نشان داد که آنلاین از سفرش فرستاده. بعد گفت راستی شایان رتبه 2 کنکور شده. حقیقتش فراموش کرده بودم شایان که بود. پرسید یادت هست؟ گفتم بگذار کمی فکر کنم. گفت میدانی چند سال است با هم حرف نزدیم؟ و من با احساس اینکه همه چیز تقصیر من است گفتم میدانم و تلاش میکردم به خاطر بیاورم نسبت شایان و زهره را. فکر کردم پسرعمویش است. برادر همانی که عکس فرستاد. منتظر بودم بگوید درست گفتم؟!... که چشمهایم باز شد و پرت شدم اینجا. همین حالا.
همه چیز خیلی زنده و واقعی بود. همه چیز تازه تازه بود. انگار همین حالا اتفاق افتاده. و من با اضطراب تمام چشمهایم را باز کردم. روزهای دانشگاه!!!! فکر میکردم خیلی روزگار خوشی است و بعدها دلم بسیار تنگ میشود برایش. اما هر چه دورتر شدم، حسام برعکس شد. آن روزها جزء پرفشارترین روزهای زندگیام بود. افسردگی ها و بد حالیهایم از همانجا شروع شد. نه فقط به خاطر دانشگاه، به خاطر قاطی شدن زندگیمان در آن روزها. به خاطر نامهربانی هایم با خودم که فکر میکنم در اثر افت عزت نفسم، از آنجا آغاز شد. به خاطر اولین ماه رمضان زندگیام که از شدت تهوع، نتوانستم روزه بگیرم. و با رخ دادن همه اینها فکر میکردم عاشق شدهام. چه خیال خوش و بچه گانه ای... سالها بعد فهمیدم اینها فقط نتیجه استرسها و اضطرابهای شدید زندگی آن روزها بوده است. زندگیمان بهم پیچیده بود و دوستهایی که فکر میکردم بهترینند!... اما نبودند. دوستهایی که فکر میکردم بهترین دوستهای دنیاییم اما نبودیم. نمیدانستم وقتی آدم بزرگ شوم تازه میفهمم چه اشتباهی کردهام در انتخابم. خصوصا در مورد زهره. دوستیِ طولانی بود که با حساسیتهای شدید و انحصار طلبی زهره و کمال طلبی جفتمان به گند کشیده شد و نفهمیدیم. دوستی که شاید از اولش اشتباه بود و مقصرش خودم بودم اما ما آنقدر به هم وابسته بودیم که بعد از چند سال قطع رابطه سعی کردیم دوباره بهم بچسبانیم این رابطه ترک خورده را. اما هیچ چیز مثل قبل نشد ولی خوب بود. تااینکه زهره دوباره تماس نگرفت. جواب نداد و تلگرامش را حذف کرد . آخرین بار که پیام دادم و بد برخورد کرد!... گفتم خودت شروع کردی رابطه را!!! گفت شاید آن زمان شرایطفرق داشته و من که هنوز نتوانسته بودم دلیل واضحی برای رفتار تند چند سال پیش اش پیدا کنم! دوباره در بهت فرو رفتم ....
غـزلواره:
+ مدتی فضولی ام گل کرده بود که کشف کنم شرایط چه تغییری کرده که اینطور رفتار کرد؟!! راستش حدس زدم ریشه این رفتار به مشکلی در زندگی مشترکش بر میگردد. اما ارزش من بالاتر از این حرفهاست. اگرچه هنوز هم دوست دارم بدانم
+آدمهای زیادی در زندگی ام آمدند و رفتند اما نمیفهمم این زهره کجای فکر و دلم است که اینقدر خوابش را میبینم؟!
+ لطفا بدون ویرایش بخوانید
با تمام وجود درک میکنم ...دوستیهای دانشگاه مزخرف بود انگار بعد درس یا باید به بازیای دوستات ادامه میدادی یا یهو خودتو از بینشون میکشیدی بیرون و من دومی رو انتخاب کردم
یه جورایی اینطوری بود ... و این یعنی انتخاب ما اشکال داشته وگرنه اون آدما همیشه اونطور بودن
دوستیای دوران دانشگاه، دوره ای که پر از شور و نشاط و جوونی هستی. میدونی به نظرم دقیقا تو همون دوره است که آدم با وارد یا خارج کردن کسی از زندگیش آینده ی روابطش رو رقم میزنه. من از اون همه دوستی که تو دانشگاه داشتم و فکر میکردم تا آخر عمر با همیم و همو تنها نمیزاریم و ساپورت میکنیم، فقط یکیشون واسم مونده که تقریبا هفته ای دو بار بحث داریم و هنوز بعد از چهارده سال دوستی از نوع نزدیکش خیلی وقتا همدیگه رو نمیفهمیم.
یک بخش اعظمش رو تا یک سنی... اوفففف من دیگه طاقت روابط پر تنش رو ندارم. حتی اگر یک بحث ساده باشه. الان فقط به کسایی نزدیک میشم که آرامشم رو افزون کنند. کوچکترین تاثیر منفی حس کنم بدون ترس و برخلاف گذشته میگذارمشون کنار
بیشتر حال خوب یا بد ما ازروابطمون نشأت می گیره...واگر جایی تنها بودیم ویا اینکه درمشکلاتمون تنها بودیم واگر دراین حال شخصی مارو درک کرده ...حمایتی ...محبتی...نموده ...اون شخص واسه همیشه درقلب ما نفوذکرده...فکر می کنم در تنهائیها به هرچه انس بگیری ...هیچوقت نمیشه اون رو فراموش کرد...من این گونه آدم ها هیچ گاه از دلم پاک نمیشند غزل جان
راستش نمیدونم راجع به این آدم صدق میکنه یا نه. موقعی هم که بود حساسیت زیادی روی من داشت و ناخواسته من مثل خودش شده بودم.

این نیست که بگم تو زندگیم برای اثر خیلی خوبی داشت....
من حتی باهاش رفتم سفر حالم خوب شه ... با حال بدتری برگشتم و مدتها وضع روحیم آشفته بود
ان شالله آدمهای دورت همه محبت داشته باشند و روابطتون سالم باشم
چه جالب شبیه من که همش خواب دوستم پروانه رو میبینم، اما حیف که ایران نیست که اگر بود یه ثانیه هم تنها نبودم،
اما در مورد دوستی ها و بر هم زدن ها متنفرم از اینکه کسی بدون توضیح همه چیز رو تموم کنه و معتقدم ادمهای ترسو و بزدل این کارو میکنن.
با خوبه تو خواب کسی که حقیقتا دوستته میبینی


بزدل اند. دقیقا ... هیچوقت نفهمیدم چی شد یهو. الانم شک ندارم تو زندگی مشترکش دچار مشکل شده وگرنه چه شرایطی تغییر کرده بود؟
برای همه تو برهه ای از زندگیشون پیش میاد. بعضی از آدم ها زمان زیادی از عمر و خاطرات مارو به خودشون اختصاص میدن که نمیشه به این راحتی بی خیالش شد.
به نظرم میزان نفوذشون در ما بیشتر از مدت زمان با هم بودن تاثیر داره