-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 تیر 1398 00:40
+ از اینکه خواسته یا ناخواسته تماسهام رو ببینه و زوم کنه روی یک شماره ناشناس و بگه این کیه؛ متنفرم. اینقدر که حس بی اعتمادی بهم داده میشه. + نمی دونم قبلا ( قبل از تولد ماه اک) دوام احساسات قشنگم زیاد بود یا چون فرصت داشتم همون موقع که خوبم بنویسم؛ حال و هوای نوشته هام قشنگ بود. + باید با کسی حرف میزدم. کسی که منو درک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 تیر 1398 18:18
-
این روزا
دوشنبه 17 تیر 1398 14:48
+ روزای خوبی دارم. در کل حالم خوبه اما یه وقتایی بین روز نوسان احساسی زیاد دارم. احساساتی که خیلی هاشو نمی شناسم و احساساتی که تلخ اند و آزاردهنده. تا خوبم درگیر ماه ام و تا فرصت دست بده بنویسم احساسات خیلی شیرینم فروکش کرده. اونوقت من می مونم و یک دنیای شیرینِ ثبت نشده از دست رفته. + مدتهاست میخوام واسه ماه بنویسم...
-
سبک زندگیم عوض شده
شنبه 15 تیر 1398 14:21
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 تیر 1398 12:18
ماه اک بهتره اما انرژیهام از فشاری که تب ٣٩ درجه اش بهم وارد کرده به شدت افت کرده مادر شدن! کار خیلی سختیه. طاقت ناخوشی پاره تنت رو نداری من دلم میخواد از خونه برم بیرون یعنی باید برم بیرون تا رشارژ بشم یک بیرون طولانی با همسر قرار بود برای تولدم مهمونش کنم رستوران سیب اگر بتونم خودمو شارژ کنم و ماه هم سرحال باشه؛ شب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 تیر 1398 00:51
مست خوابم خسته ام غذاها رو جمع نکردم لباسا رو که قید پهن کردنش رو زدم جام تنگه رو تخت ماه پاهام لوله شده مجبورم بیدار باشم توان هیچ کاری ندارم قسمتهایی از بدنم که چسبیده به ماه داغه داغه مجبورم بیدار باشم ماه اک تب داره
-
زنده باد خودم
دوشنبه 10 تیر 1398 13:48
هر چقدر که می توانی صبور باش آرام و صبور نه اینکه غصه ها را رج به رج ، ردیف به ردیف ، بچینی توی دلت و دم نزنی و غمباد بگیری و آن وقت بگویی که صبورم صبور باش یعنی: آنقدر فتیله ی چراغِ توکلت را بالا بکشی که نور آرامش حضورش تمام دلت را روشن کند... تمام دلت را به امید فردا که نه.... به امنیت همین لحظه... به شیرینی همین...
-
دور یا نزدیک؟
یکشنبه 9 تیر 1398 12:57
قبل از اومدنشون دلم میخواد نیان دو روز اول تو بهت و شوک نقض قوانینم؛ خصوصا زمان تفریح و صد البته خوش اخلاق نیستم از عصر روز دوم تازه به شرایط عادت می کنم و دارم لذت می برم و دلم نمی خواد برن اما روز سوم می رسه و میرن و من میمونم با یک دل و احساسی که نمیدونه به دوری آدما و قوانین زندگی دور از بقیه اش عادت کنه یا به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 تیر 1398 19:29
خوشبختانه فهمیدم به طرز تاسف باری هوش هیجانی ام پایینه شاید به نظر بیاد فهمیدنش اینقدر سخت نباشه ولی برای منی که مطالعات روانشناسی بالایی نداشتم این یک کشف بسیار بزرگ هستش علت اصلی اختلافهای من با خانوادم علت اصلی ناراحتی کردنهام با ماه اک علت اصلی حاد شدن کبعضی از کانتکت هام با همسر و با شناختی که از اطرافیانم دارم...
-
وقتی آتش خاموش می شود
پنجشنبه 6 تیر 1398 15:54
ممنونم از عزیزان مهربونی که احوالپرسم هستند یک چیز عجیبی که این روزا برام رخ داده استرس ها و کم تحملی های pms. هیچوقت تا این حد حالم بد نمی شد. درسته من به یک سری از کارها و حرفهای همسر( که متاسفانه حرفهای تکراری اند) به شدت حساسم. بارها بهش گفتم اما بی نتیجه. از طرفی اونم به یک سری چیزها مثل خراب شدن وسایل خونه، از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 تیر 1398 23:14
خدایا من که امروز کارم رو به تو واگذار کردم پس این چه بلایی بود که سرم اومد چرا اینطور بهم تابیدم چرا الان دلم میخواد بمیرم و نمرده برای بی مادر شدن بچم گریه می کنم؟ چرا اینقدر خسته ام چرا اینقدر احساس بیچارگی می کنم؟ چرا یک بار نشد مهمون بیاد و ما از اومدنش خوشحال باشیم همیشه به خاطر کارهای دقیقه نود دعوا میشد و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 تیر 1398 22:51
امشبیکی از بدترین شبای زندگیم بود دلم میخواد میخوابیدم و وقت بیدار شدن هیچ کدوم از عوامل ناراحتی من وجود نداشت که هر چند مدتی اینطور بهم بریزم بمیرم برای بچم که چقدر شرمندم از اینکه تصمیم گرفتم باشه و حالا بلد نیستم ازش محافظت کنم در برابر ناراحتیا و گریه هام من گریه کردم؛ خندید من گریه کردم؛ لب برچید؛ بغض کرد...
-
کارم را به تو واگذار می کنم
چهارشنبه 5 تیر 1398 17:24
باز هم اسم مهمون راه دور اومده بود و من کلافه و بهم ریخته بودم. با ذکر و فکرای قشنگ سر خودم رو گرم کردم و حتی نپرسیدم میان یا نه که حتی اگر هم میان من دیرتر بفهمم و کمتر مضطرب بشم. یاد چهار اثر اسکاول شین افتادم و اون جمله ای که مضمونش این بود که در مورد نگرانیهامون کارها رو به خدا بسپاریم و رهاش کنیم. جمله درستش رو...
-
یک عاشقانه آرام
چهارشنبه 5 تیر 1398 10:26
ساعت از ٩:٣٠ گذشته بود که بیدار شدم. خاطرم نیست با استرس بیدار شدم یا دیدن ساعت و حس بد عقب افتادن از کارها، استرس را به جانم انداخت. بعد از خوردن یک صبحانه دلچسب، به خودم گفتم تا زمانی که ماه بیدار شود، این خلوت نوش جانت. کمی قهوه و مقدار متنابهی کافی میت ریختم داخل فنجان، بدون شکر. یاد حرف همسر افتادم که گفت اگر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 تیر 1398 17:08
من آدمِ کم خوابیدن نیستم. بارها امتحان کردم نشد. بداخلاق میشم. بدنم کم توان میشه. خیلی دلم میخواد کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم اما نه میتونم خوابم رو کم کنم؛ نه سرعت عملم بهبود چشم گیری داشته. خسته ام. خستگی باشگاه. ماه اک نذاشت استراحت کنم و برخلاف جلسات قبل، الان واقعا به خاطر حرکتهای امروز بدنم درد می کنه....
-
آخرین روزهای بهتر
پنجشنبه 30 خرداد 1398 00:13
صدای ظریف و کارتونی اش از اتاق به گوش می رسید. ظرف می شستم و زیر لب می گفتم منِ نفهم، منِ بی شعور، منِ عوضی، که ماه اک به پاهایم چسبید و گفت مامان مامان. گفتم برو عقب تا کارم تمام شود. دستهایم را خشک کردم. صورتم را که برگرداندم دیدم وسط آشپزخانه ایستاده. با همان نگاه مهربان و خندانش. با همان نگاه مشتاق و لبریز از شور...
-
یک روز تازه با سرعت عمل عالی
چهارشنبه 29 خرداد 1398 10:28
امروز روز سرعت عمله در این راستا یک حموم هفت هست دقیقه ای رفتم قراره جمع کردن وسایل سفر و ریخت و پاشی ها رو هم با همین سرعت عمل انجام بدم لباسای خشک رو جمع کنم ملافه ها رو پهن کنم و یک بار دیگه ماشین لباسشویی رو روشن کنم کتابی که خیلی وقته دلم میخواسته بخونم و خواهرک داده تا بخونم رو استارت بزنم گردگیری کنم و تی بکشم...
-
صحت؟!
سهشنبه 28 خرداد 1398 17:52
یک طالبی کوچک را تنهایی خوردم و با یک بسته ساقه طلایی و یک لیوان شیر کاکائو توی هوای گرم خونه تکیه دادم به تخت. در سکوت بعد از ظهر، صدای دلنشین پرنده ها، طنین انداخته در فضا و هر چند دقیقه یک بار در صدای گوش خراش فرز محو می شوند. ذهنم درگیر گردهایی است که به دلیل عدم امکان بسته شدن درب ورودی تمام خانه را به گند خواهد...
-
کادوی تولد
یکشنبه 26 خرداد 1398 23:01
یک ماهی هست به خرید یک کادوی مفصل برای تولدم فکر می کنم. گزینه های دیادی تو ذهنم اومد و رفت - یک جفت کفش اسکیچرز (مامان میگه همسرت میخره خوب :))) - پابند ( ظاهرن همسر دوست داره پابند بخرم البته منم بدم نمیاد) - کنسول ( خوب با وجود یک ماه کوچولویی که از همه جا بالا میره تصمیم گرفتم فعلا بیخیال شم) - عطر ( شب عید به...
-
حمد شفا
یکشنبه 26 خرداد 1398 21:15
شربت عسل،دارچین و زنجبیل نوشیدم و سرم رو کردم تو استکان گلاب و بوش رو نفس می کشم و با خودم میگم کاش مامان اینجا بود و یا اعتقاد قوی اش مثل قبلا که کنارش بودم؛ دست راستش رو میذاشت روی سرم و هفت تا حمد میخوند حالم خیلی بده. میشه اگر حرصله داشتید یک حمد برام بخونید؟ بعد نوشت: یک جور عجیبی تقریبا نیم ساعت بعد از نوشتن این...
-
خوشحالم
یکشنبه 26 خرداد 1398 00:01
از شدت خستگی و تحلیل رفتن ته مانده انرژی هایم در اثر سردرد به زور نفس می کشم اما خوشحالم از این برگشتن از این رسیدن از این روزهایی که به شلوغی و شیرینی گذشت از این روزهایی که در تنهایی هایمان در پیش رو داریم از سلامتی تن مان از کتابهایی که از خانه پدری آوردم و از زیبای جاودانه که خواهرک به من بخشید از آن خوک دست ساز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 خرداد 1398 16:27
با زهم وقت رفتن رسید و دلم تو اضطراب رفتن داره دست و پا می زنه. باز هم وقت رفتن رسید تیکه هایی از دلمون لابلای خداحافظی هامیون زمین و هوا می مونه باز هم وقت خداحافظی رسید و ماه باید با همه محبت ها و شلوغیای دو و برش خداحافظی کنه باز هم وقت خداحافظی رسید و دلم ......
-
بیا و خانومی کن
چهارشنبه 22 خرداد 1398 01:06
وقتی با اشتیاق نرم افزارهای کتابخوان رو باز می کنم و دنبال کتابهای خوب میگردم؛ وقتی بیشتر از هر زمانی برای هر حرکت ماه اک ذوق مرگ میشم؛ وقتی بیشتر میسپاس گزاری می کنم؛ وقتی پنج ساعت تو محیط کار همسر میمونم و حتی بدون دلواپسی دستشویی میرم؛ وقتی گوشی تو دستم میگیرم که بنویسم؛ وقتی جدی به نوشتن فکر می کنم؛ وقتی نمی دونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 خرداد 1398 18:14
به شدت به این معتقدم که وقتی از لحاظ روانی آشفته میشم باید لایف استایلم رو عوض کنم. اما گاهی قدرت اراده ام به شدت پایین میاد و زورم به خودِ منفعل ِ آشفته ام نمیرسه و اینطوری حال بدم کش دار میشه تا زمانی که یک تکونی به خودم بدم که باعث بشه اون حالت آشفته سوراخ سوراخ بشه و نابود شه. این بار تغییرم روزی حداقل یک ربع...
-
آخرین روزهای بهار
شنبه 18 خرداد 1398 11:15
همین یک ساعت پیش بود که احساس می کردم حالم خوب است و دلم میخواهد دوباره بنویسم از حس خوب آخرین روزای بهار. اما این دردهای ریز ریز پرتم می کنند وسط یک فضای تاریک، در میان حس هایی که بعضی هایشان دردناکند و بعضی ترسناک و تا من به خودم بیایم حس های خوبم را دزدیدند و با چهره های کریه شان می خندند و تشخیص دکتر را توی صورتم...
-
ترکستان (خرداد ٩٨)
جمعه 17 خرداد 1398 23:14
+ اینقدر خسته ام و احساس کوفتگی می کنم که یک جورایی قاچاقی هنوز دارم نفس می کشم و بیدارم اما ماه اک؟! یک منبع انرژی تمام نشدنی ِ که بعد از یک سفر هفت ساعته، دیر خوابیدن دیشب و شیطنت های کل روزش، تازه رفته تو تاریکی یک دستکش پیدا کرده و کرده تو دستش که منو بترسونه تا بخندیم هم میخندم هم التماس می کنم بخوابه + بعد از...
-
اخساس حماقت
چهارشنبه 15 خرداد 1398 21:03
یک وقتایی به طرز فجیعی احساس حماقت و ساده لوحی می کنم و دقیقا اینجور وقتا میگم خوبه دورم و آدما رو نمی بینم و حرف اضافه نمیزنم براشون من آدمی نیستم که تو زندگی بقیه کنکاش کنم از طرفی زیادی زیادی زیادی صادقم. زیادی چون بلد نیستم با کلمات بازی کنم و سوالایی که لازم نیست حقیقتش گفته بشه رو در هاله ای از ابهام جواب بدم....
-
یک سوال
دوشنبه 13 خرداد 1398 16:33
بچه ها شما روسری میخرید میشورید و میپوشید؟ یا نه؟! چند بار که دیدم گاهی روسریا میفته رو زمین، دلم نمیگیره نشسته سر کنم :((
-
استرس لعنتی
دوشنبه 13 خرداد 1398 09:36
+ گاهی خر میشدم و به زمین و زمان گیر میدادم. ولی بعد از یکی دو روز همه چیز خوب میشد. این بار اما یک هفته است صبح ها با استرس شدید همراه با تهوع بیدار میشم. استرسی که دلیلی براش ندارم. حس بد کارهای انجام نشده رو دارم. اما حقیقت اینه که کارهای انجام نشده ام فورس نیستند. همیشه همه ما یک سری کار انجام نشده داریم و این...
-
شوک
شنبه 11 خرداد 1398 18:12