-
چله
شنبه 27 مهر 1398 19:43
تصمیم دارم چله بگیرم چله برای ایجاد یک عادت خوب که منفی بافی های ذهنم رو کاهش بده به همسر گفتم که همراهم باشه که نیمه راه چله رو رها نکنم اگر کسی دوست داره چله بگیره اعلام کنه تا بگم چه تمرینی برای خودم در نظر گرفتم اونوقت بهم گزارش کار بدیم که انرژی بگیریم برای ادامه ...
-
پاپاراتزی
سهشنبه 23 مهر 1398 13:01
+ چقدر راضی و خرسندم از خودم به خاطر تغییرات اساسی که در خونه ایجاد کردم و از اون اساسی تر تغییراتی که در نحوه خانه داری خودم ایجاد کردم. تازه فهمیدم مقید بودن به اینکه هر چیزی رو در اولین فرصت سر جای خودش بزارم تا چه اندازه مفید و موثر هستش توی نظم دائمی خونه از طرفی بعضی وسایل ریز مثل گل سرهای ماه که جای درستی...
-
دردونه
دوشنبه 22 مهر 1398 15:10
سه شنبه ١٦ مهر از خواب بیدار شده. گذاشتمش پایین و میرم که مانتومو از کمد در بیارم. میدوه دنبالم و میگه "کُدا می یی صَب کن" پنجشنبه ١٨ مهر تشک و ملافه آوردم واسه پدر مادر همسر. ماه اک به مامان جونی لش میگه "پَ کن بخوابم" شنبه ٢٠ مهر نیگه "تی زیون ببینم" روشن می کنم میگه "هیشی...
-
تاسف
یکشنبه 21 مهر 1398 15:13
-
؟؟؟
یکشنبه 21 مهر 1398 09:02
چرا یا فرصت نمیشه بنویسم یا نوشتنم نمیاد؟ روزا له له میزدم واسه نوشتن اما یک ماهه کلا یه جور دیگه شدم وقتی هم می نویسم؛ متن به دلم نمیشینه که منتشرش کنم
-
خودکشون
پنجشنبه 18 مهر 1398 09:54
با رسیدن مهمان ها پروسه خودکشون به پایان رسید از همه دوستان اقوام و آشنایی که روشنگر راهمان بودند سپاس گزاریم به خصوص حمیده بانو + از بقیه عذرخواهی کردم و اومدم نیم ساعت بخوابم بلکه جبران خواب شبِ نرفته بشه :))) + آقا جبران که نشد هیچ!!!! نمی تونم از جام تکون بخورم از شدت خواب و خستگی اما باید گوشیمو خالی کنم. مانتو...
-
تدارکات شبانه
پنجشنبه 18 مهر 1398 02:30
کمی از ادبیات فاصله می گیریم و می گویم تو روح اونی که فکر کنه من تنبلم :))) از ظهر تا همین الان به جز لحظاتی که به ماه اک غذا دادم یا با هم بازی کردیم و چلوندمش و اونقدر بوسیدمش که لبهام از فشار روی سر و صورت و دندونهام یه جوری شده بود و هنوز هم میگفت ببوس یک سره کار کردم. از ساعت ٩ صبح که صبحانه خوردم تا خود ١١ شب که...
-
این روزهای شلوغ
دوشنبه 15 مهر 1398 10:08
ساعت ١٠ دلم جوش میزنه خونه به اون نظمی که باید برسه و ماه میره میاد میگه بغل ساعت ١ هی تلفن پشت تلفن و من جز لاک زدن و چیدن ظرفها تو ماشین و یه کم جمع و جور به کار خاصی نرسیدم ساعت٤:٣٠ بالاخره ماه اک می خوابه و من بعد از یک کم نت گردی با عجله میپرم تو اتاقش که کمد بزرگ رو بریزم بیرون و خونه تکونی اش کنم. تا ساعت ٦:١٥...
-
برتری خفیف
جمعه 12 مهر 1398 00:15
خدای من! چقدر خوبم. از عالی هم عالی تر از روزی که به خوب بودن ترجمه کتاب: "پیرمردی که از پنجره زد و به چاک و ناپدید شد" شک کردم؛ کار مطالعه ام که کتاب رو با کتاب تموم میکردم خورد به خِنِسی؟!. ده روزی اصلا نبودم انگار. دیروز بین کتابها به دنبال یک گزینه متفاوت بودم که جمله " کارهای کوچک اتفاقات بزرگ می...
-
زندگی را زنده گی می کنم
سهشنبه 9 مهر 1398 16:50
شده یک وقت هایی هم گیج باشم و تمرکزی روی حرکت ها نداشته باشم و حتی یادم نیاد حرکت بعدی چی بود؟! درست مثل یکشنبه که کمی سرماخورده بودم و از بدن درد و گرما رو ی فرم نبودم. شده یک وقت هایی هم دیر برسم یا اصلا حال روحی ام خوب نباشه و فقط حرکت ها رو انجام بدم به امید بهتر شدن اما به جرات می توانم بگویم یک ساعت باشگاه جز...
-
فرزند خلف
دوشنبه 8 مهر 1398 19:25
بچه خلفِ خودمه به خربزه میگه خرگوزه به سلام علیکم می گه سلام ملکُن . لهجه اش اصفهانی نیست وگرنه میگفت سلام ملکون :))))
-
پاییز لعنتی
پنجشنبه 4 مهر 1398 23:38
+ هر چقدر فکر می کنم و گذشته رو زیر و رو می کنم که بفهمم چه چیزی در گذشته باعث میشه هوا که پاییزی میشه؛ از اواخر شهریور؛ درست از وقت غروب حال من یک حال ناخوبی بشه که دلم بخواد ازش فرار کنم تا زمانی که بخوابم پاییز برای من نمادِ یک شب عجیب توی باغ غدیرِ خلوت و سوت و کوریِ که پرنده توش پر نمیزنه. فقط منم و ندا و یکی دو...
-
عمرم، جانم، ماهِ تابانم
سهشنبه 2 مهر 1398 23:56
ناگهان سرش روی شانه ام افتاد. منتظر بودم خواب چشمهایش را برباید اما فکر نمیکردم همینطور که سرش بالا بود به عالم رویا برود و ناگهان سرش روی شانه ام بیفتد. بعد از یک هفته کم خوابی و بی خوابیهای شب و روزِ مادر دختری؛ امشب موقع خرید منزل حدود ساعت هفت شب خوابید و برای اولین بار در تمام این ٢٣ ماه وصل شد به خواب شب اش و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 شهریور 1398 16:49
با تابه کوچکی که داخلش برای ماه نیمرو درست کردم می شینم روی زمین و می زنم زیر گریه. درست مثل پرنده ای که امیدش رو به آزاد شدن از دست داده. شبیه آدمی که از خودش هم ناامید شده چون فکر می کنه تا آزادی نداشته باشه بی عرضه ترین آدم روی زمین است و تقویت کننده این احساس ناکارامد بودن حرف های گاه و بی گاه مرد خونه به نامرتبی...
-
سلام مامان
یکشنبه 24 شهریور 1398 17:44
+ وقتی کتاب دوست داشتنی تو دستمه اینترنت کلا تعطیل میشه :)) مثل همین روزا + بیشتر از نیم ساعت مثل این بود که کسی قفسه سینه ام رو مشت کرده باشه. باز هم پیش اومده بود اما این بار خوب که دقت کردم دیدم ضربان قلبم هم همزمان رفته بالا خودم متوجه نبودم. + صبح ام رو با قشنگ ترین جمله دنیا شروع کردم. چشماش رو که باز کرد و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 شهریور 1398 20:21
+ بهترین سفر دنیا رو هم بری؛ وقتی میرسی خونه دوباره و دوباره می فهمی که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. عاشق این خونه ام. عاشق تک تک وسایلش. عاشق جمع سه نفره مون و همه لحظه های خوب و بدی که کنار هم تو این خونه داریم + کی گفته پاییز فصل عاشقاست؟ کی گفته پاییز پادشاه فصل هاست. بیاد اینجا باهاش حرف دارم :))) + تعطیلات بهتون...
-
این قافله عمر
پنجشنبه 21 شهریور 1398 01:08
یکشنبه ١ بامداد دارم از خستگی میمیرم. اما حجم آرامشی که با پا گذاشتن تو این خونه تو وجودم میریزه قدرتش از خستگی و خوابالودگی بیشتره. ماه اک از شدت هیجان نمی تونه بخوابه. چندتا میک می زنه بعد سرش رو میاره بالا میگه: "مامان جون، کجایی؟ چه کا می کنی؟" و وقتی مامان جون صداشو نمی شنوه با سریع پا میشه و بدو بدو...
-
دو شب بی خوابی
شنبه 16 شهریور 1398 16:45
وقتی اهل تست کردن گزینه های مختلف کافه تریا نباشی و معمولا چیزهای مشخصی رو سفارش بدی؛ بعد بری یک کافه جدید و سفارش دهنده برای من و خانمش اشتباهی به جای آیس پک، آیس موکا سفارش بده و فکر کنه این همون آیس پک شکلاتی هستش؛ به حال و روز من دچار می شید. حدود یک ساعت بعد از خوردن اون نوشیدنی تلخِ کذایی سرد؛ دچار حالت تهوع...
-
از هر دری سخنی
پنجشنبه 14 شهریور 1398 17:37
+ از کاشت ناخن خوشم نیومد هیچوقت اما خیلی دلم خواسته بود لاک دائم بزنم. بچه ها گفته بودند ما پرسیدیم و باید بدل از وضو، وضو گرفت و بدل از غسل، غسل کرد. اما من از یکی دو جای معتبر پرسیدم گفتند فتواهای تو نت و حرفایی که دهن به دهن میچرخه غلطه. نه وضو داره نه غسل :(((((( من تو مسائل مذهبی فرایض واجب رو سعی میکنم به جا...
-
بهی، شارمین ....
چهارشنبه 13 شهریور 1398 15:07
بچه هایی که تو بیان بلاگ دارید من نمیتونم براتون کامنت بزارم کیبور گوشیم تو قسمت کامنتای بیان فعال نمیشه
-
شیر و کُلَک
سهشنبه 12 شهریور 1398 13:37
+ ساعت ٩:٢٠ زنگ زدم. سر جلسه بود. نمیتونست حرف بزنه با این حال گفتم درسته بی ادبی اما این بار هم می بخشمت وقتی جلسه تمام شد با یک سدای بشاش زنگ زد اما من مهمونی بودم. الان هم باز جلسه بود. اونوقت زندگی اینقدر هیجان انگیز شده که منتظرم زنگ بزنه اذیتش کنم :))) حالم خیلی خوبه + صبح زود که میرفت بد تو قیافه بود. ساعت شش...
-
برخلاف همیشه
سهشنبه 12 شهریور 1398 07:03
برخلاف دفعه های قبل؛ این بار آرومم. نه تو ذهنم باهاش بحث می کنم. نه عصبانی و دلخورم. یک بی تفاوتی عجیب کن شاید برای بعد از یک بحث ناراحت کننده آرامبخش هم باشه برخلاف دفعه های قبل که تو صحبتام با مامان اینا یک اشاره ای به این که با هم حرفمون شده میکردم؛ این بار بدون اینکه بهم فشار بیاد که باید برای کسی حرف بزنم؛ چیزی...
-
متنفرم
یکشنبه 10 شهریور 1398 23:31
-
دوست عزیز
پنجشنبه 7 شهریور 1398 11:51
از همتتون ممنونم که هستید فقط اونقدر خسته و شلوغم که احتمالا تا اوایل هفته ممکنه فرصت نکنم نظرات رو جواب بدم
-
نیکبختی های کودکانه
سهشنبه 5 شهریور 1398 17:00
٤ شهریور بعد از ظهر جمعه همسر میخواد ماه اک رو راضی کنه که بهوابه. بهش میگه ببین خرسی هم خوابید. خرسی رو بر میداره و رو به همسر میگه"ببین چشماش بازه" :)))) شنبه شب تو مطب دکتر بلوزش رو می کشه بالا. شکمش پیدا میشه. بلوزش رو می کشم پایین میگم زشته مامان. شکمت پیدا میشه. وقتی رسیدیم اومدم بلوزش رو در بیارم. می...
-
قدرتی که مدتهاست ندیده بودمش. حقیقت اینه که من یک زن قدرتمندم
یکشنبه 3 شهریور 1398 16:53
-
روز آزمایش
یکشنبه 3 شهریور 1398 16:50
. حقیقت اینه که من به دکتر ماه اک ایمان دارم. اون شلوغش نکرده. این منم که شلوغش کردم. دکتر ماه اک اهل الکی دارو دادن نیست. اول همه چیز رو بررسی می کنه بعد دست به قلم میشه واسه دارو. وقتی برگشتم ازش گواهی واسه بیمه تکمیلی بگیرم. پرسیدم ممکنه چیز بدی باشه؟! با آرامش و بیخیالیه خودش با چاشنی یک لبخند گفت نه. هر چی باشه...
-
ABG
یکشنبه 3 شهریور 1398 08:05
سه تایی نشستیم و مشغول غذا دادن با بازی به ماه اک هستیم که اشکهایم بدون پلک زدن صورتم را خیس می کنند. ماه اک که از دیدن این صحنه تعجب کرده با گفتن "اِ آب اومد" انگشت اشاره کوچولوش رو جلو میاره و قطره رو روی صورتم پخش می کنه. حرفهای دکتر توی مغزم رژه میرن. همسر اصلا به روی خودش نمیاره که اشکهایمن رو دیده....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 شهریور 1398 15:46
چقدر صبح حالم خوب بود. تا نزدیکای ١٢. داشتم یک پست پر از احساس مینوشتم که با حرف زدن با همسر و خبر اینکه همکارش نیمه شب از سفر رسیده و دزد نرده پنجره به داخل کوچه رو بریده و حتی در اتاق خواب که قفل بوده را شکسته و دار و ندارشون رو برده؛ خالی شدم از اون همه حس قشنگ. دلم گرفت برای زوج مستاجری که احتمالا همه دار و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 شهریور 1398 00:36
بعد از تماس مامان به طرز بدی مضطرب بودم. بر اساس آموخته ام از کتاب "چهار اثر" که میگه هر جا نتونستی تصمیم بگیری چه کنی و نگرانی داشتی مسئله رو رها کن و تصمیم رو بسپار به معبود؛ خودم آیه افوض امری رو مطابق این حرفها یافتم؛ شروع کردم تند تند ذکر گفتن و گفتم خدایا تو گواهی چقدر دوست دارم برم اما دلم میخواد همسر...