-
سوال مهم
پنجشنبه 31 مرداد 1398 13:37
بچه ها مامان ها یک سوال مهم دارم اگر خانوادتوت میخواستن با ماشین بیان دنبالتون که برید عروسی و بعد با مامانتون بدون ماشین شخصی برگردید؛ با وجود اینکه تو این شرایط نمیشه صندلی ماشین کودک رو همراه برد باز هم دل و عقلتون راضی میشد که با این شرایط برید عروسی؟ یعنی هرچقدر زیر و رو می کنم نمیتونم از ترسی که از این موضوع...
-
زنده باد غ ز ل
چهارشنبه 30 مرداد 1398 20:33
یکشنبه ساعت چهار و نیم روی تخت به شکم خوابیده بودم و به سختیِ این حجم از تنهایی فکر میکردم که دیدم دارم به خودم میگم فقط همسر نیست که به قول خودش عین خر کار می کنه تا راحت باشیم و یک امنیت مالی نسبتا خوب داشته باشیم؛ منم عین خر دارم زور خودم رو میزنم که تو این حجم از تنها بودن، افسرده نشم و بتونم جو خونه رو شاد نگه...
-
رخوت
دوشنبه 28 مرداد 1398 15:23
یکشنبه ٢٧ مرداد ١٦:١٤ دو روزه باز با خودم درگیره. دوباره اون ورِ سختش کن یه جور وحشیانه ای چکبره زده روی بقیه افکارم و هر کار کوچیک و ساده ای رو میگه وای چقدر سخت اونوقت خوب که موفق شد هی منو از انجام کارها منصرف کنه عینه گربه نره هی تشویقم می کنه که الکی از این پیج برم تو اون پیج. حتی کامنت گذاشتن و جواب دادن رو هم...
-
کسل
شنبه 26 مرداد 1398 17:36
چرا امروز اینقدر کسل ام ؟ شماها در چه حالید؟
-
سفرنامه مشهد
شنبه 26 مرداد 1398 08:50
-
کیه کیه در زنه؟
جمعه 25 مرداد 1398 19:19
+ هنوز اسم کشور را کامل نگفته که من گوشی بدست توی نقشه دنبالش می گردم. این حقیقته که میگن آدم از یک لحظه بعدش خبر نداره. این چندمین باره که همسر تقریبا جدی دلش از وضع اینجا پر است و از آزادی بال های پرواز نخبه ای که اینجا هر روز گوشه ای از آن را می چینند؛ در آن سوی دنیا حرف می زند. + هر چقدر از ذوق مرگی و خوشی تاپی که...
-
سکوت شب
پنجشنبه 24 مرداد 1398 01:16
با همه خستگی و کمردرد یک گوشه نشستم و توی سکوت خونه با یک فنجون آب جوش، بیسکوئیت شکلاتی میخورم. خیلی دلم چایی میخواد اما خسته ام و به یک آب جوش بسنده کردم. تلخی دوست داشتنی شکلات مغز بیسکوییت کامم رو پر می کنه و آرامش دورنم رو بعد از ١٣ روز تشدید می کنه. سه شب مشهد بودیم. در عین اینکه سفر شیرینی بود در کنار همسر و ماه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مرداد 1398 11:55
عید همتون میارک ان شالله غمهاتون پیش پای شادیهاتون قربونی بشن
-
وقتی میای ....
پنجشنبه 17 مرداد 1398 13:26
+ پاشو که میذاره تو خونه یک دنیا حال خوب تو جای جای میریزه. اینقدر که دو سه ساعت بعد از اومدنش تازه یادم میاد چه روز پر استرسی رو طی کردم. تازه می فهمم چقدر از دلواپسی هام دلیلش تنها بودنه. تازه می فهمم که چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم و از همیشه بیشتر به حضورش محتاجم. اون وقته که با خنده بهش می گم چطور بلدی فقط با پا...
-
Hallelujah
چهارشنبه 16 مرداد 1398 09:10
از شدت استرس آماده شدن دچار حالت تهوع شدم و به خودم اومدم میبینم همش دارم میگم Hallelujah. هفته قبل روحی و جسمی حالم خوب نبود و به همین دلیل آخر هفته نتونستم لباسها رو کامل بشورم. با اومدن مامان اینا و پیشنهاد مامان برای درست کردن سبزی نه تنها کارم در راستای سفر رفتن کم نشد که زیادهم شد و منی که با فکر انجام کارهای...
-
ذهن پراکنده
سهشنبه 15 مرداد 1398 17:17
هنوز به زندگی عادی قبل از مهمون اومدن برنگشتم ذهنم پراکندست از هر کاری یه ذره انجام میدم و نمیتونم تمومش کنم چون احساس می کنم زمان ندارم و وقت کم میارم و اینطوری همه چیز نامرتبه ان شالله بعد از ٩ سال قراره برم مشهد و این آماده شدنه هم تشدید می کنه پراکندگی افکارم رو حتی نوشتن هم برام سخت شده چون تمرکز ندارم بالاخره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مرداد 1398 16:52
مهمونا رفتند و من بین بغض و آرامش روی تخت دراز کشیدم و به گل دختر طلاییم شیر میدم روزای خوبی بود خوش گذشت و فکر می کنم اگر بیشتر بیان حال من هم از اون سکون و قوانین خارج میشه
-
دنیام زیر و رو شد
جمعه 11 مرداد 1398 19:34
حین شیر دادن به ماه از خستگی بیهوش شدم. سه ساعت بعد انگار یک آدم دیگه ای شده بودم. دردها تمام شده بود. افکار آزار دهنده تو رویاهام جا مونده بود. یه آرامش خاصی داشتم و دیگه نه نگران اومدن مهمون بودم نه نگران بشور بسابهای بعدش. مه مونا صبح زود رسیدن. برخلاف دفعات قبل آروم و با روی گشاده ازشون استقبال کردم و تا ساعت ٩ یه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 مرداد 1398 14:55
دلم میخواد از افکارم حرف بزنم از اینکه یه جایی گیر افتادم که حس می کنم راه نجاتی ندارم اما هر بار نوشتم حس کردم فقط خودمو کوچک کردم :(((
-
بازم مهمون!!!!!
پنجشنبه 10 مرداد 1398 10:08
-
فرجام نیک
پنجشنبه 10 مرداد 1398 02:12
از شدت خستگی و کم خوابی دارم به زور نفس می کشم اماااااااا در عین لِهیدگی چنان در درون سرخوش و شلوغم که ... کودک درونم باور نکرده که باید بخوابه :))) امروز صبحش تلخ شد اما فرجام نیکی داشت حالا فقط علت مقاومت در برابر شروع یک کتاب جدید رو باید به نحوی درمان کنم شبتونبخیر
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مرداد 1398 13:24
دارم کار میکنم حواسم هست جدول رنگی رنگی شه اما فکر و خیال لعنتی بدجور افتاده به جونم. چند لحظه فراموش میشه و بعد دوباره روز از نو روزی از نو + کاش همه نگرانیها همینقدر زود و سریع و به بهترین شکل رفع بشه. :))
-
جدی نگیریم
چهارشنبه 9 مرداد 1398 00:22
-
دو روز خوشحال
یکشنبه 6 مرداد 1398 20:30
یکشنبه ٦ مرداد قبل از ٦ با سردرد بیدار شدم. با فکر اینکه اگر قرار بود با خواب خوب بشه با این دو ساعت خواب بعد از شیر ماه باید خوب میشد. نمیخواستم کلاس باشگاه رو از دست بدم چون به شدت بهش نیاز داشتم..... نوافن و کیک برای خالی نبودن معده! یک ساعتی دنبال یک کتاب با داستانی شاد یا متنی طنز بودم که غم کتاب قبلی و هول و...
-
آن هنگام که نفس هوا می شود
یکشنبه 6 مرداد 1398 00:51
دور چشمهایم از قطره های بی امان اشکی که با لحظه های آخر پال کلانثی بخشی از غم و اندوه درونم را بیرون می کشید خشک شده و درونم ناآرام. باز هم سندرم مزخرف استرسها و بدحالیها در کنار دلواپسی خودم و البته وضع وخیم پال. اگر مطمئن بودم میتونم کتاب رو کامل بفهمم نسخه انگلیسی اش رو تهیه میکردم اینقدر که ترجمه ساناز کریمی تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مرداد 1398 01:50
٤ مرداد ٩٨ نیمه شب + در حالیکه شلوار و شورتش رو در میارم بهش میگم فردا می خوایم بریم دد برای ماه اک صندلی ماشین بخریم بعد از اینکه شستمش می خوابونمش رو تشک که پوشکش کنم میگه بخَییم ...... می گم چی میگه " سَرسَر ....ماشین" و من تا چند لحظه هنگم که یهو یادم میاد الان خودم گفتم میخوایم صندلی ماشین بخریم. تا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 مرداد 1398 08:07
قبل از ازدواج هم بودش اما بعد از عقد همسر که متوجه شد نگران شد و چون خودش نزدیکم نبود؛ من رو فرستاد دکتر. جراح عمومی بعد ازمعاینه گفت یک کیست ِ که مهم نیست اما اگر یهو بزرگ شد یا تغییر رنگ داد یا دردناک شد دوباره بیا. تو دوران بارداری یا به خاطر تغییرات هورمونی یا هر دلیل دیگه ای یه کم بزرگ شد. روی زیبایی اندامم هم یه...
-
شبه طور
چهارشنبه 2 مرداد 1398 19:28
+ صبح از هفت و نیم وسط پذیرایی خوابیدم و هر چند دقیقه یک بار پریدم ببینم ماه کجاست؟ هشت و نیم با صحنه کاور موبایلی آبی که قبلا صورتی رنگ بود مواجه شدم. یعنی رحم نکرده بود. با تمام قدرت و توانش از خودکار استفاده کرده بود. من که قبلا تست کرده بودم که رنگ خودکار از قاب گوشیم پاک میشه با قربون صدقه و خنده بیدار شدم و رفتم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مرداد 1398 07:22
+ غزل پاشو ماه اک بیدار شده - کیمی باسی؛ کیمی باسی. کیمی باسی + غزل پاشو کرمی بازی باید بکنی * دخترم من شبها خواب درست ندارم. الان هم خیلی خوابم میاد. چقدر زود بیدار شدی؟ شب ١٢:٣٠ خوابیدم اما بیدار شدنهای وسط شب کیفیت خوابم رو بشدت کاهش میده بغلش می کنم میایم رو تخت و به امید خوابیدن دوباره شیر می دم بهش. اما زهی خیال...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مرداد 1398 01:14
شنبه ٢٩ تیر اومدم تو اتاق تاریک. در و بستم و نماز میخونم. ماه اک و باباش دارن تو اتاق ماه اک بازی می کنند. وقتی میام بیرون میبینم دوتایی یک توپ دارم قلقلی ِ رو میخونند. اول هر بیت رو همسر میگه و ماه کاملش میکنه. کم مونده بود بمیرم براش یکشنبه ٣٠ تیر رفتم از اتاق کودک بیارمش می بینم وسط استخر توپ نشسته و داره برای خانم...
-
تغییر بزرگ
یکشنبه 30 تیر 1398 10:12
شنبه ٦:٣٢ شش و نیم صبحِ خیلی کم خوابیدم. از بعد یازده روی تختش بودیم که بخوابه. اما بعد از شیر خوردن دوباره پاشد و شروع کرد به بازی و سر و صدا و حرف زدن. یک صد باری گفت "تاتی عباسی، بشورم" و اینقدر خوابم میومد که بقیه حرفهاش یادم نیست. ١٢ گفت بریم رو تخت ما. حالا ماه اک هی حرف میزد و شلوغ میکرد و می پرید رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 تیر 1398 09:25
تو تاریکی خزیدم یک گوشه تخت و خنکای شب نفسم رو طراوت بخشیده. مزه شربت آلوئه ورا هنوز توی دهنم هست. دلم نیامد مسواک بزنم چون طعم اش می رود. نه این که عاشق شربت آلوئه ورا باشم. نه! این شربت آلوئه ورا است که مزه عشق می دهد؛ که مَردترین مَرد دنیا میان شلوغی های کار و جلسه های مهم حواسش به منِ غزل بوده و آنچه برایش آورده...
-
یک صبح تازه و دلچسب
یکشنبه 23 تیر 1398 09:43
تمام دیروز کار کردم. اینقدر که یک فرصت پیدا نکردم پنج دقیقه مطالعه کنم. امیدم به شب و موقع خواب بود که چشم باز کردم دیدم ساعت سه و نیمه. پاشدم مسواک زدم و دوباره خوابیدم. شکر خدا مثل دیروز قبل از هشت بیدار شدم. ابروهام رو مرتب کردم. لباسهای باشگاه رو پوشیدم. صبحانه خوردم و باید ماه رو بیدار کنم. از حس و حالم موقع...
-
تا حالا شده؟!
پنجشنبه 20 تیر 1398 19:05
+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 تیر 1398 13:12
از خستگی و بدن درد خودم رو روی تخت رها می کنم و خوشحالم که ماه به جای درخواست های اضافه می افته روم که شیر بخوره. اصلا توان تکون خوردن ندارم. باید برم دوش بگیرم اما حس حمام کردن ماه رو ندارم. ورزش جز تنها کارهایی هستش که من یا انجامش نمی دهم یا همه تلاشم رو می کنم که توش بهترین عملکرد رو داشته باشم. جز معدود کارهاییه...