-
شبهای شیرین
جمعه 22 آذر 1398 00:09
هر شب میگم امشب ماهک که بخوابه میشینم برنامه های خودم رو سر و سامون میدم و کارهایی که دوست دارم و در طول روز نمیرسم انجام بدم رو انجام میدم اما...ماهک اونقدر مقاومت میکنه برای خوابیدن. اینقدر طول می کشه تا بخوابه که دیگه ظرفیت نخوابیدنم تموم میشه و توان بیدار نشستن ندارم. اینقدر طول می کشه تا بخوابه که مغزم دکمه off...
-
فدای اشک و خنده تو..
چهارشنبه 20 آذر 1398 16:06
یکشنبه ١٧ آذر ٧:٤٩با صدای "مامان بگَل" گفتنش بیدار میشم. ساعت ٤:٣٠ صبحِ. می برمش رو تخت خودمون و میزارم روی تنم تا با هم بخوابیم. عاشق این مدل خوابیدنمون هستم اگرچه گاهی به قفسه سینه و معده ام فشار میاد. خوابش نمی بره. آب میخواد. بعد از اون باز دوتایی تلاش می کنیم بخوابیم اما احتمال میدم گرسنه باشه که این...
-
رفتارات دیگه چفت خودمه تو دیدمی همه جایی... تو دلیل هیجانی آره تو دلیل هیجانی
جمعه 15 آذر 1398 11:57
-
همه گلهای دنیا رو پای تو میریزم مادر
پنجشنبه 14 آذر 1398 17:30
مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم...
-
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم ... وجدی نه که در گرد خرابات برآییم
چهارشنبه 13 آذر 1398 00:58
شب از نیمه گذشته بود که خوابیدم. صبح که ماهک بیدار شد با خودم بردمش روی تختمون؛ تن ظریف و کوچولوش رو گذاشتم روی تنم و چشم هام رو بستم. وقتی چشمام رو باز کردم با وجود بسته بودن درها، طراوت باریدن آسمون رو میشد در هوایی که تنفس میکردم حس کرد. قطره های خیلی ریز بارون که به همون اندازه باید چشمهات رو ریز کنی تا ببینی شون...
-
دنیای من بودی و میدونی... این مرد دیوونه دوست داره
یکشنبه 10 آذر 1398 13:39
یکشنبه شب (سوم آذر) یک جور خوشایندی با اومدن همسر تمام افکار صد من یک غاز و ملال آور و قیاس گونه که تهش به ناامیدی و خود کم بینی ختم میشه پودر میشن و از یک آدم مفلوک بیچاره ی مضطرب که قلبش تحت فشاره تبدیل میشم به یک آدم امیدوار، خوشحال که انگار یک آرامش ابدی داره اما ساعت از ٩ که میگذره، همسر که حرف خواب میزنه باز همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذر 1398 20:43
"خواستن تجربه ای مثبت، تجربه ای منفی است. پذیرفتن تجربه ای منفی، تجربه ای مثبت است." این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد می کند. هر چه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید؛ احساس رضایت کمتری خواهید یافت، جستجوی یک چیز تنها این حقیقت را تقویت میکند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. شما هرگز...
-
کتابی که تمام نشد
شنبه 2 آذر 1398 14:01
+ برخلاف میلم که دلم نمیخواست یک کتاب نیمه خونده دیگه به کتابهای قبلی اضافه بشه؛ "جز از کل" رو فعلا بایکوت می کنم چون با خوندنش فقط دارم عذاب می کشم. وقتی افکارت مغشوش ِ وقتی بیشتر از یک ماه ِ که یک روز صبحش رو با حال خوب بیدار نشدی وقتی اینقدر خوابهای هچل هفت میبینی که اگر هم بخوای با حال خوب بیدار بشی حس...
-
برای نسترن عزیز
شنبه 2 آذر 1398 09:37
-
تفکر جدید
جمعه 1 آذر 1398 18:53
دریچه های تازه ای به روی افکارم باز شده که فکر بهشون هم به وجد میاره وجودم رو باید بنویسم تا یادم بمونه تو وقتایی که کم آوردم و فاز افکارم منفی میشه باهاشون حالم رو تعدیل کنم دوباره چله رو شروع می کنم. این بار جدی جدی و با همتی بالاتر هفته قبل اعلام کردم که شارمین عزیز چله ای که تو تظرم بود رو یه کم مفصل تر برگزار...
-
و اما امروز
چهارشنبه 29 آبان 1398 00:18
نیمه شب چهارشنبه تن گرم و کوچیکش روی تنمه و طلایی موهاش تو گردنم. زمین زیر تنم اینقدر گرمه که مثل دیشب اخساس یخ زدگی تو تنم نیست اما ته دلم ناآرومه. با. همه تلاشم واسه آروم بودن هم واسه مردمی که عزادار شدن! هم واسه ملت که کسی نیست این اقتصاد رو اصلاح کنه شاید کمی اوضاع مهیشت مردم بهتر بشه. اما از سر شب که مشغول تست...
-
یک روز سرد برفی
دوشنبه 27 آبان 1398 11:55
به سختی خودمو از تخت جدا کردم و رفتم داخل سالن. همسر مثل همیشه خیلی زود بیدار شده بود. ظرفای غذاش آماده بود روی اپن و کتری در حال جوشیدن بود، موقع رفتن گفت ببین بارون میباره؟ تو تاریکی سرمو از پنجره بردم بیرون. چشمام چیزی نمیدید و هیچ صدایی ناشی از بارون به گوش نمیرسید. گفتم ظاهرن زمین خیسه اما اگر هم میباره خیلی ریزه...
-
و دوباره زندگی
پنجشنبه 23 آبان 1398 13:43
چشماش رو که باز کرده مثل هر روز با یک صبح بخیر پر سر و صدا بغلش میکنم. میگه "اتاگ وزش بچیا" و خودشو از بغلم میکشه پایین و میره سراغ دفترش. یعنی ذهنش تو آخرین اتفاقای دیشب تا صبح چرخیده؟! ازم میخواد صفحه ای که بچه ها رو تو اتاق ورزش کشیدم بیارم تا ببینه. میگم چرا دیشب ناراحت شدی؟! میگه: "داد زدی. گی یه...
-
من و این روزها
دوشنبه 20 آبان 1398 11:45
+ از بس بهم ریخته بودم وسواس فکری فرصت رو غنیمت دانست و بلایی به روزم آورد که به سرم زده بود کل شبکه های اجتماعی رو حذف کنم و در اینجا رو هم تخته کنم. دست به دامن ویتامین D و b1 300 شده ام. حالا بهترم. ولی همچنان قدرت نوشتن ندارم. به دعایی که از قلبهای پاکتان برمی خیزد ایمان دارم. اگر به یاد داشتید من را در دعاهایتان...
-
شاید چیزی در حال شکل گرفتن است
پنجشنبه 16 آبان 1398 12:18
وسط خانه ای که گوشه و کنارش با اسباب بازیهای رنگارنگ ماه رنگی و شلوغ شده نشست ه ام و چشم دوخته ام به پرده ای که نور آفتاب روشنش کرده و سایه چهارچوب پنجره یه قسمتهایی اش را تاریک کرده. بالش و تشک کوچولوی ماهک که نشانه تلاش دیشب برای خواباندنش است هنوز وسط پذیرایی است. صدای "شِک دوو دوو دوو" ی ماه اک سکوت خانه...
-
ماه بی تکرار من
سهشنبه 14 آبان 1398 17:48
صدای آرام نفس هایش نشان از رفتن به عالم رویا دارد. طلایی موهایش صورتم را قلقلک می دهد و صورتش در دیدرَسم نیست. پاهایش را روی شکمم جا میدهم طوری که بتوانم تمام تن کوچکش را میان تن و دستانم محصور کنم. درست از بعد از عید پوزیشن خوابش موقع شیر خوردن را عوض کرد. به جای خوابیدن در کنارم؛ من را به عقب هول میداد که روی کمر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آبان 1398 14:24
خوب بیدار نشدم از صبح اضطراب عجیبی دارم با زومبا فقط سبک شده و به طرز فجیعی خوابم میاد اینقدر که دارم به ماه التماس میکنم بزاره بخوابم و خودش هم کمی بخوابه ظرفیتم تکمیله وضع خونه افتضاحه و این دقیقا نمونه کامل ذهن بهم ریخته منه ناهار خوردنها برام بی معنی شده دوبار دوش گرفتم ماه اک نمیزاره بخوابم الان فقط دلم یک چیز...
-
یک روز دوشنبه
دوشنبه 13 آبان 1398 17:19
+ روزی که بهار نوشت با نوروفیدبک سردردهاش بهتر شده؛ با خودم گفتم خدا رو شکر من که سردردهام خودش کم شده و درست از فرداش تا امروز هر روز یا سرم سنگینه یا مثل امروز دردی شروع میشه که میدونم مسکن نخوردن من رو به غلط کردم خواهد انداخت. + یک جور ناخوشایندی الانم که حال دلم بهتره حال جسمیم روبراه نیست. یعنی توی بدنم یه جوریه...
-
زندگی دوباره
یکشنبه 12 آبان 1398 23:19
بعد از مدتها بالاخره امشب ٩:٣٠ خاموشی زدیم تا ده همسر خوابید و ماه اک بعد از یک ساعت بلاگیری و شیطنت تو تاریکی خوابید ظرفها رو چیدم تو ماشین بخشی از اونهایی که نمیشه داخل ماشین گذاشت رو شستم و با دفتر سپاسگزازی و دفتربرنامه ریزی که این روزا گزینه های رنگ شده اش به تعداد انگشتای یک دسته نشستم روی کاناپه تا با چشمهای...
-
حس بی نهایت تنهایی
شنبه 11 آبان 1398 20:51
من نمیگم اگر نزدیک خانواده هامون بودیم همیشه اوکی بودم و خوشحال اما تا این حد تنها بودن برای منی که بعد از دانشگاه تا ازدواج کار کردم و همیشه کلی دوست داشتم قطعا تا این حد بد حال شدن و فکر و خیالای بیخود کردن نقش اساسی داره وقتی فکر کنی یه دری نیست بزنی وقتی که از تنهایی نمیدونی چه کار کنی وقتی کسی نیست دو کلام حرف...
-
صدبار اگر توبه شکستی باز آ
جمعه 10 آبان 1398 14:49
خجالت زده و شرمنده با بارانی از اشک توبه روی لبه تخت نشستم و مرور می کنم تمام روزهای آرام و شیرین این زندگی را که بزرگترین هدیه خداوند بعد از هدیه "هستی" ام است. شرمنده ام از تمام رخوتی که اجازه دادم در وجودم رخنه کند و طفلک شیرینم را درگیر این ناخوش احوالی کردم. ماه اک را به همسر سپرده ام و یک گوشه دنج...
-
دردناک و رنج آور
پنجشنبه 9 آبان 1398 23:06
دردناک ترین اتفاق تو زندگیه یک آدم اینه که نتونه خودش رو اونطور که لایقش هست دوست داشته باشه. رنج آور تر از اون اینه که دائم کارهای خودش رو ةم ارزش ببینه و به جای تشویق و محبت دائم تکرار کنه "آخرش عیچی نمیشی. تو آدم نمیشی وگرنه شیوه زندگیت رو عوض میکردی" و میفته توی یک دور باطل تمام نشدنی حالا با این حالتها...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آبان 1398 22:01
حالم هم جسمی داغونه هم روانی کاش ماه اک همین الان بخوابه و من قبل از این که واقعا بالا بیارم بخوابم حتی نمیتونم فکر کنم میز رو جمع کنم حتی نفس ندارم به ماه اک غذا بدم :(((( کاش مثل قدیما اشکی داشتم برای ریختن قطعا سبک میشدم خدایا چرا این قدر آشفته و بهم ریخته ام
-
سحر خیزی دل انگیز
دوشنبه 6 آبان 1398 07:38
شب با یک سردرد متوسط خوابیدم. ٤:٤٠ صبح با گریه ماه و یک سردرد زیاد بیدار شدم. بهش شیر دادم و خودم یک نوافن خوردم. ماه اک حاضر نبود رو تخت بخوابیم با چشمهای بسته بچه بغل روی مبل نشستم تا بخوابه. خوابش نبرده بود اما من باید میرفتم دستشویی. با بهارک راضی اش کردم ورفتم. بی انرژی و خوابالود و خسته. اما بر خلاف همیشه همین...
-
سختی این ماه
یکشنبه 5 آبان 1398 16:34
تا سه شنبه همه چیز مرتب بود. فقط رختخوابها و ملافه های نشسته ای که برای پذیرایی مهمانها استفاده شده بود منظم یک گوشه منتظر شسته شدن بودند. اما از چهارشنبه کلا ورق برگشت. جسمم دچار رخوت و ضعفی شد که همه کارها روی زمین ماند و خانه تبدیل شد به بازار شام. دیروز با همه ناخوشی بخشی از شستنی ها را شستم و امروز بقیه ملافه ها...
-
پیاده روی مادر دختری
جمعه 3 آبان 1398 02:22
چهارشنبه ١٦:٢٠ سلام و درود به بی نظمی خدا رحمت کنه اونی که خالق شلختگی بود خدایش بیامرزاد که چه دل خجسته و شادی داشته چون نگران هیچ نامرتبی نبوده و عمر با عزتش رو فقط زندگی کرده :))) روز رفتن مهمونها از ده صبح تا ده شب یک سره کار کردم و شستم و تمیز کردم و دو روز بعدش هم به شستن رو مبلیها و کشیدنش؛ و تغییرات دیگه ای در...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آبان 1398 00:06
گاهی چنان احساس بی عُرضگی بر وجودم چمبره میزند که در حیرت می مانم که با چه میزان از شعورم تصمیم به بچه دار شدن گرفتم؟ در حالیکه وقتی کارهای خانه را انجام نداده ام درگیری انجام نشدنشان اجازه آرامش برای بازی درست با ماه اک نمیدهد و وقتی زمان برای کارهای منزل میگذارم وقت کافی برای بودن با ماه ندارم. تا یکی دو هفته پیش...
-
زندگی را نفس کشیدن
سهشنبه 30 مهر 1398 18:33
با همه کم خوابیهایم روز احساس عالی داشتم. نه این که کسی بهم خس خوب بده. خودم عالی بودم. خیسی بارون، طراوت و تازگی هوا و خنکای پاییز دیوانه وار چنان خوش احوالت می کنند که نمیتوانی خوب نباشی. این بخش از پاییز، این نقطه از زندگی، این لحظه از سی و چند سالگی عجیب شیرین اند + امروز در مورد هیچ کس نشخوار فکری نداشتم. از همه...
-
دیوانه ای در قفس زندگی
سهشنبه 30 مهر 1398 02:46
دوباره همان سندروم معروف و رفتارهایی غیرنرمال!!!! و طفلک ماه اک ام :((( قرص آهن ام تمام شده و سرم دردناک است از ساعت 9:20 تلاش کردم برای خواباندن ماه اکی که ظهر هم پلک بر هم نزده بود و به بی اعصابی دیروز دامن زده بود. رسما اعصاب هیچ چیز را نداشتم. فقط میخواستم بخوابد تا جمع و جور کنم و بخوابم بعد از یک ساعت و نیم تلاش...
-
چله و نظرسنجی
یکشنبه 28 مهر 1398 18:09
این روزها که نشخوارهای فکری ام زیاد شده و بخشی از این نشخوارها به انتقادهای ذهنی و کلامی من به عزیزانم ختم می شود؛ تصمیم گرفته ام چله بگیرم چله این که به محض خطور کردن یک فکر منفی نسبت به هر فردی بلافاصله یک یا دو ویژگی مثبت یا محبت ها یا کارهای خوبش را به خودم یادآور شوم و جایگزین فکرهای منفی کنم شاید در کنارش بشه در...