-
کاش هیچی نباشه
دوشنبه 31 شهریور 1399 10:15
از پنجشنبه که مامان رفت و اون قرمزی رو دیدم ذهنم خیلی درگیره. واسه چهارشنبه نوبت گرفتم. خیلی دلم میخواد راه ها رو بلد بودم و تنها میرفتم که مجبور نباشیم ماهک رو با خودمون ببریم. این کیست قبلا هم بود اما دکتر جراح بهم گفت اگر توی یک مدت کوتاه یهو بزرگ شد، دردناک شد یا رنگش عوض شد بیا. تو دوران بارداری بزرگ شد اما مجال...
-
این روزای من
جمعه 28 شهریور 1399 17:58
به یک ثبات نسبی رسیدم اما ظرفیت و تحمل ناراحتی ام به شدت پایین اومده. با هر مسئله نگران کننده ای سریع مضطرب میشم و صبح لرزان و مضطرب البته با شدت بسیار کمتر از روزلی سخت بیدار میشم. پنجشنبه ١٣ شهربور اولین روزی بود که بعد از نزدیک دو ماه بدون اضطراب تو خونه خودمون بیدار شدم. دائم از حال خوبم توی ذهنم می نوشتم اما...
-
و امروز....
پنجشنبه 20 شهریور 1399 23:58
چه لذت رصف ناپذیریست که بعد از مدتها (حدود دو ماه) توی خونه خودت بدون اضطراب بیدار بشی و در کمال حیرت چشم بدوزی به آسمون و ببینی تاریک نیست و بعد از ساعت هشت بیدار بشی و شب از خستگی کارهای روزانه توان نشستن نداشته باشی خیلی وقت بود همین لذتهای کوچک بزرگترین آرزوم شده بودن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 شهریور 1399 06:41
خدایا من پنج سال با سخت و آسون این زندگی تو غربت زندگی کردم؛ تلاش کردم و اغلب اوقات لذت بردم خدایا من که تنهایی هامو دوست داشتم چرا الان اینقدر آزار دهنده شده چرا فلجم می کنه خدایا کمکم کن من باید دوباره عادت کنم به شرایط زندگیم. به این دور بودن ترکستان که بودم فکرد میکردم حالم خوب خوب شده که صبحا خوب بیدار میشم و در...
-
عادت نکردم
یکشنبه 16 شهریور 1399 09:59
هنوز به خونه مون و خلوتی عادت نکردم. هنوز خود مچاله امو وسط پذیرایی می بینم. صبحای خونمون هنوز دلپذیر نیست. خدا کنه زودتر این بخش هم تموم شه و تو خونمون هم خوب بیدار شم. چقدر دلم میخواد خونمون ترکستان بود. اونجا عجیب برام دوست داشتنیه. همسر امروز خونه نیست و برخلاف قبل تنهایی لذتبخش نیست. دیروز باید برای خانم همسایه...
-
خنکای شب
جمعه 14 شهریور 1399 02:07
بقایای وسایل پخت و پز شله زرد نذری هنوز کنار پارکینگِ است.نگاهی بهشتن می اندازم و از کنارشان رد می شوم. پایم را که در َحیاط میگذارم خنکای شب هنگام دل مست ام می کند. بازوهایم از نوازش نسیم شب مور مور می شود. شاید برای آخرین بار روی تاب حیاط می شینم و خودم رو تاب میدهم. سعی می کنم به هیچی فکر نکنم جز این لحظه ای که...
-
صرفا جهت اطلاع
دوشنبه 10 شهریور 1399 16:19
با تغییر الگوی مصرف قرص از شب به صبح و گذشت یک هفته از شروع خوردن یک قرص کامل حمله های عصبی کم و کوتاه شدن اما هنوز به ثبات خُلق نرسیدم اغلب اوقات ساکت یک گوشه نشستم یا دراز کشیدم همچنان علاقه ای به جواب دادن تلفن ندارم و گوشی اغلب رو حالت پروازه و شبکه های اجتماعی هم تعطیل ولی شکر خدا خیلی خیلی بهترم ممنونم از تک تک...
-
ای خداااااا
دوشنبه 3 شهریور 1399 20:19
اللهم انی اسالک یا راحم العبرات و یا کاشف الزفرات (الکربات)، خدایا، از تو درخواست میکنم،ای رحمکننده به اشکها و ای رفعکننده آههای بلند خیلی دلم میخواد می تونستم نظرات رو جواب بدم و تایید کنم خیلی دلم میخواد باز هم با تموم عشق و هیجانم همسر رو در آغوش بگیرم خیلی دلم میخواد دوباره سرخوشانه با ماهک جیغ بزنیم و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 شهریور 1399 12:12
بهتر شده بودم کمی سرپا بودم حمله ها کوتاه و کم شده فردا خانوادم قراره برن و من امروز دوباره اصلا سرپا نیستم نمیدونم چرا وحشتناک به مامان وابسته شدم میترسم بره التماس دعای فراوون دارم
-
لحظه های شیرینِ روزهای سخت
جمعه 31 مرداد 1399 00:07
امروز هم خیلی خیلی سخت بود اما الان تو این لحظه پرم از حس های خوب. پرم از امید. پرم از برنامه های بامزه برای روزهایی که خیلی زود قراره از راه برسند همسر تو نه روز گذشته تمام عصرها برای تغییر حال و هوای من به جز یک روز هر روز بردمون تو طبیعت و از همه اینها سه شنبه که رفتیم دریاچه چیتگر عین یک معجزه شیرین حال من به شدت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مرداد 1399 13:40
شماها رو به خدا قسم میدم میشه برای سلامتیم دعا کنید؟ توان جسمی ام اونقدر کم شده که یک وقتا از شدت حمله های عصبی و ضعف بدون اینکه سردم باشه مثل بید میلرزم شما رو به خدا دعا کنید به خاطر ماهک سرپا شم اینقدر این هفته زجر کشیدم که کم کم دارم شک میکنم داروهای دکتر منو روبراه کنه تو رو خدا دعام کنید دستم به هیچ جا بند نیست....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 مرداد 1399 22:04
با هیچ چیزی نمی تونم کمی سر خودم رو گرم کنم. ساده ترین مسائل بهم استرس وارد می کنه و این خیلی سخته که نمیتونم ذهنم رو با هیچ چیزی از آشفتگی حالم منحرف کنم
-
عوارض داروی جدید
دوشنبه 27 مرداد 1399 21:35
خیلی دلم میخواد مهربونیاتونو جواب بدم اما داروی جدید خیلی داره اذیت میکنه تمام روز خوابیدم حتی نمی تونم ماهکم رو نگاه کنم و لذت ببرم لحظه ها اونقدر کند میگذرن که. .... امشب بعد از دو روز گوشی گرفتم دستم اونم فقط محض چک کردن اینجا. گوشیم اغلب تو حالت پروازه چون هم توان تلفن جواب دادن ندارم هم شنیدن صداش و دیدنش به شدت...
-
متخصص اعصاب و روان
یکشنبه 26 مرداد 1399 01:56
امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود اونقدر گریه کردم اونقدر پاهامو فشار دادم اونقدر بدنم منقبض بود که تمام بعد از ظهر بدن درد داشتم و تقریبا تا ساعت ٩ شب که مطب متخصص اعصاب و روان بودم نفس کشیدن سخت بود البته به جز نیم ساعت عصر و یک ساعت مسیر بین کرج تا قبل از ترافیک تهران دکتر با حوصله تمام برام وقت گذاشت. نزدیک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 مرداد 1399 15:27
میشه بهم چند تا فیلم حال خوب کن و حتی خنده دار معرفی کنید؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 مرداد 1399 13:41
چقدر دلم میخواد با خیال راحت از اینکه وقتی بیدار میشم آرومم بخوابم و سر حال بیدار شم خدایا برای همه خوابهای آرومی که بعدش با حالی سرشار از زندگی بیدار میشدم ازت ممنونم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 مرداد 1399 12:26
وقتی دکتر مغز و اعصاب بدون معاینه وفقط با یک نوار مغز چون ارتا دارو نوشت که روزی پنج تا قرص بود اما وقتی زنگ زدم و از بیقراری های شدید و حال بد گفتم و گفت اینا عوارض داروهای ما نیست برو دکتر داخلی طب سوزنی گفت دیازپوکساید و پرانول رو نخور دکتر اورژانس گفت فلوکستین رو قطع کن شاید بیقراریت از اونه فقطآلپرازولام موند با...
-
آرزوی یک حال معمولی یک زندگی معمولی
پنجشنبه 23 مرداد 1399 12:17
خوب بودنهای لحظه ای بیدار شدن های پر از اضطراب همه میگن خودت باید تلاش کنی و من ذهنم خالی با این حال احساساتم داغونِ اگر سردرد داشتم چارش مسکن بود اما الان؟ خیلی خوب احساس کسایی که اعتیاد دارن رو درک می کنم فقط دنبال چیزی هستند که کمی حال خوب بهشون بده منتها من سعی میکنم عاقلانه و طبق دستو دارو بخورم هفته قبل حال...
-
و دوباره زندگی
سهشنبه 21 مرداد 1399 06:30
دوست ندارم از روزای سختی که گذشت خیلی حرف بزنم. از روز سه شنبه اوضاع بدتر و بدتر شد. روز شنبه که همه خونه پدربزرگ جمع بودن تمام روز خوابیده بودم اشک هام تمام نمی شد. خاله کوچیکه قربونش برم من رو برد خونه دوستش و برام نوروبیون زدن. همه برام دعا خوندن و من مونده بردم حیرون که بقیه چطور نشستن؟ چطور میل دارن غذا بخورن؟...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مرداد 1399 11:32
کامنتای مهربونتونو خوندم مرسی ولی من نمیدونم چی منو به اینجا کشونده گاهی غمگین بودم گاهی دلتنگ اما این حالاهای وحشتناک نمیدونم ریشه در کجا داره فقط میدونم اینقدر بده که دلم میخواد تنفس بعدی دیگه بالا نیاد دیگه نه عشقی درونم حس می کنم نه امید به زندگی فقط دلم میخواد تموم شه چون تحملم تموم شده داروهای جدیدرو شروع کردم...
-
درد شما یک کلمه است
چهارشنبه 15 مرداد 1399 20:34
به زور روی پاهام ایستاده بودم. به خاطر خیس نشدن ماسک هزار بار بغضم رو فرو دادم. دیدن بقیه آدم ها که توی نوبت بودن حالم رو بدتر میکرد. نوبتم رسید و همین که پامو گذاشتم داخل اتاق دکتر و شروع کردم به گفتن اینکه دارو میخوردم و بعد از قطع ناخواسته اش چه به من گذشته گفت: " خانم ربطی به قطع دارو نداشته. شما افسردگی شدید...
-
وسط حیاط زیر آفتاب
شنبه 11 مرداد 1399 13:17
اونقدر کم آورده بودم که بغضم شکست. یک گور بابای کرونای بلند توی سرم می چرخید. گفتم منو ببر پیش مامانم شش ساعته ساک بستم و جمع و جور کردم و با ماشین خراب زدیم به دل جاده له له میزدم واسه یک ذره خواب اما فقط پنج دقیقه تونستم بخوابم. شبها حالم خوبه ١١:٣٠ شب رسیدیم گرسنه و تشنه و حالا دومین روزیه که اینجا اوضاع فرق زیادی...
-
یک عصر دلچسب
چهارشنبه 8 مرداد 1399 22:18
از خواب هلاک بودم اما طبق معمول بقیه روزا درست همون لحظه که داشت خوابم میبرد باز ماهک از راه می رسه و با صدای بلند مامان مامان کنان تکونم میده که نگاش کنم چی پوشیده. دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار اینقدر که از صبح اضطراب داشتم و تازه کم شده بود و احساس میکردم اگر بخوابم ته موندشم نابود میشه. همسر کنارم رو نخت دراز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مرداد 1399 10:45
خدایا صدامو داری؟ می بینی منی که حاضر نبودم جای هیچکس باشم الان دلم میخواد جای هر کدوم از اطرافیانم باشم جز جای خودم فقط برای اینکه این حس و حال لعنتی رو نداشته باشم میدونم خیلی خیلی بهترم امادیگه طاقت همین میزان اضطراب رو هم ندارم خدایا نجاتم بده
-
دو راهی عقل و احساس
سهشنبه 7 مرداد 1399 09:55
چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن...
-
چَشمِ بی عمل
یکشنبه 5 مرداد 1399 19:38
جمعه که خیلی دلم تنگ شده برد به مامان گفتم یک هفته ده روزی رعایت کنید (منظورم رفت و آمد نکردن با مامانجون و خاله ها بود) و بعدش بیاید اینجا. مامانم هم گفته باشه. حقیقتش از ترس کرونا و اینکه میدونم بازم رعایت نمی کنند پشیمون شده بودم که گفتم. امروز خاله کوچیکه از خونه باباجون زنگ زده. وسط حرفاش میگه مامانت و خاله میم...
-
خانواده غمگین من
یکشنبه 5 مرداد 1399 07:28
عذرخواهی میکنم. این پست خیلی غمگینه چراا خانواده من اینقدر تو مشکلات فرو رفتن؟ چرا اینقدر افسرده و غمگین اند؟ من تازه سر پا شدم اما با حرفها و برخورد خواهرک از روز جمعه حس های تلخ روزای بد حالی سه هفته پیش رو داشتم چرا بابا اونقدر اخبار می بینه و از تاثیرش روی بقیه غافلِ. اونوقت مامان دیروز اینقدر از فروش خزر و دادن...
-
حرفهایی برای نگفتن
شنبه 4 مرداد 1399 18:28
ساعت ٣:٣٠ نیمه شبِ. بیدار شده و آبِ سرد میخواد. آبش رو که خورد میگه: "مامان کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی، سرسره بازی کنیم. نی نیا بیان. چرخ و فَلَنگ بازی کنیم؟" چقدر دلم سوخت واسه طفلکم که اولین صحبتای جدی زندگیش با من باید در مورد کرونا و تموم شدن این روزاییِ که گاهی به نظرت میاد پایانی نداره؛ باشه. از...
-
ماهی به دُمش رسیده
سهشنبه 31 تیر 1399 20:30
صدای مامی مامی خوندن ماهک تو فضای خونه پیچیده و من کمی آروم ترم بعد از خالی شدن بغضی که تو گلوم مونده بود. همسر سکوت مطلقِ از استرس و سر خودش رو با کار گرم کرده. خونه زلزله است و چقدر همیشه آرزو داشتم از اون دسته آدمهایی باشم که موقع استرس بیفتم به کار کردن نه اینکه بشینم یک گوشه هم استرس داشته باشم هم حرص کارهای...
-
هوای تازه دوست تازه
یکشنبه 29 تیر 1399 08:55
اینقدر خسته بودم از رابطه هایی که یک طرفه باید تلاش می کردم برای حفظ شون، که همه رو رها کردم و تصمیم گرفتم هر رابطه ای که یکی دو بار تماس گرفتم و جوابی از طرف مقابل دریافت نکردم رو حتی اگر دلم بخواد داشته باشم ش رو تمام کنم مگر اینکه طرف بعد از تماسهای بی جواب خودش تماس بگیره و دلیل موجهی برای نبودن و جواب نداشتن اش...