هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

جمعه روز بدی بود

دوست نداشتم بیدار شم. تمام شب قبل را با فیلم و کارتون تا ساعت 2 بیدار بودم. با من مادر هستم دررررد کشیدم و حالم از اونی که بود بدتر شد. با اینکه از عصر خودمو ازش پنهون کردم بودم به هوای اینکه دوستش هست و مزاحمش نشم، پیام دادم حالم خیلی بده. تنها بودم. همه جا تاریک بود. پناه بردم به کارتون گیسو کمند.

هوا روشن شده بود. ساعت 10 بود. روز خیلی وقت بود روز شروع شده بود. هیچ دوست نداشتم از عصبانیتم کم بشه. باید تبریک میگفتم. به مادر شوهر، به پدر شوهر و صدا البته به عروس و داماد (جاری و برادرشوهر) به مناسبت چیده شدن خانه آرزوهاشون که به مناسبتش مهمانی ترتیب داده شده بود و صد البته امکان حضور بنده حقیر مهیا نبود. اما پر بودم از خشم. پر از عصبانیت. حوصله هیچ کس و هیچ چیز نداشتم. تاریک شد. وضو گرفتم. چادر انداختم سرم. نماز مغرب که تمام شد بعد از مدتها از شدت عجز سجده رفتم و اشک دیگه امونم نداد. 

خدایا من میدونم تو نعمت رو به من تمام کردی. میدونم که باید شاکر باشم و هستم. باید شاد باشم ولی من دلیل این حال خراب رو نمیدونم. تو نجاتم بده. 

چشمامو باز کردم. جمعه خیلی وقت بود که تمام شده بود. از همون وقتی که خوابیدم. شنبه شده بود . یاد شب قبل افتادم. که به محض پایان نماز، فکر مهربانی مادرشوهر پررنگ شد. زنگ زدم. حتی به جاری. تبریک گفتم و از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. اون خشم و درد دیروز از بین رفته بود. ما مونده بودیم و یک هفته جدید با حس و حال تازه. خدای من معجزه کرده بود. 

رقص

نمیدونستم چرا ولی به شدت بی حوصله بودم. کم کم فهمیدم چرا ناراحتم. علتش که آشکار شد فهمیدم که خیلی خیلی هم ناراحتم. نوشتم که کسی بخونه. که دلداریم بده. 2 ساعتی هم بود. اما نه کسی خوند و اگر هم میخوند معلوم نبود دلداریم بده. شاید من قضاوت بیجا کردم یا انتظار بیجا داشتم اما هرچی که هست ناراحتم. شاید هم حق دارم اما از اون دست ناراحتی هاست که دوست ندارم به زبون بیارم. برای هیچ کس، هیچ کس.  

حوصله هیچ کاری نداشتم. نه کتاب، نه وب، نه هیچ چیز دیگه. حوصله آدمها رو هم نداشتم. خدا را شکر تنها بودم. بعد از سالها برای اولین بار کنترل م.ا_ه.و..اره را برداشتم تا کانالها را زیر و رو  کنم 200 کانالی عوض کردم و خسته شدم. خاموش کردم. ترک سوم، سی دی آهنگای ترکی عقدمون را با بی حوصلگی تمام play میکنم. مثلا سعی میکنم آذری برقصم. فکر کنم یک چیزایی بلدم. تا یادم میاد استعداد رقصم خوب بوده. امیدوار نیستم تاثیری در حال و هوام داشته باشه. به زور دست و پامو حرکت میدم. آهنگ که به آخر میرسه میبینم منتظر بودم آهنگ باز هم ادامه پیدا کنه تا من با انرژی تر برقصم



اضافه جات:

+ از بچگی رقصیدن به سبکهای مختلف یکی از بزرگترین آرزوهام بوده. سرم کمی فراقت شه حتما اقدام میکنم. کاش 2 سال پیش با همون کلاس هیپ هاپ شروع کرده بودم شاید تا الان خیلی هاشو یاد گرفته بودم

عشق پیروز

به خودم گفتم از زمین که گذشت 
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد 
عشق مثل هوا شناسی نیست 
                                   یاسر قنبرلو


وقتی برایش می‎نویسم، فکر کردن به تو عجیب شیرین است و او در جوابم از همین شیرینی‎ها نسبت به من سخن می‎گوید، با تمام وجود باورش میکنم. امروز در اوج این باور، عدم اعتماد به نفسم که قبل از این پیامک‎بازی در حال جولان دادن بود، محو می‎شود و من غرق در این جمله شیرین نگار، ناخودآگاه لبخندی از عمق جان، بر لبم نقش می‎بندد که خوب است این اعتماد به نفس نداشته که در هر زمینه‎ای بر من غالب است ؛ در میدان ایمانم در این عشق مجالی برای خودنمایی ندارد وگرنه ...

به بقیه اش فکر نمی‎کنم. من این احساس را، این باور را و این لحظه را دوست دارم.



منو با خودت ببر

دلم هنوز پیش اون چرخ خیاطی هست که دیدم. انگار سالها به خاطر نداشتن چرخ خیاطی آرزوی خیاطی به دلم مونده باشه با خودم فکر میکنم تخفیش خوب بود. مامان زیاد موافق خرید از نمایشگاه نیست. آخه 6 سال قبل که یک بخارشوی کارچر از نمایشگاه شهر خرید، تو سفر قشم که خواست سرهای اضافی براش بخره گفتند، مدل بخارشوی شما باید همه این سرها را داشته باشه که مسلما نداشت و این دلیلی جز این نداشت که فروشنده سرهای بخارشوی را برداشته بوده. شلوغی مزید بر علت شد که از خرید صرفنظر کنیم.

 از ماشین پیاده میشیم. همسرک جلوتر میدوه که در پارکینگ و برای بابا باز کنه. من اما انگار چیزی درونم فرو ریخته. با حالتی که فقط در افراد به شدت غمزده و افسرده دیده میشه، یک نگاهی بهشون میندازم و به زور پله ها رو میام بالا. پالتومو از تنم در نیاوردم که همسرک میاد داخل اتاق و در رو میبنده. با دیدنش لبریز بغض میشم. آروم پالتومو در میارم. همسرک داره لباسهاشو عوض میکنه که اشکام قل میخوره رو صورتم و همسرک که شاید تا این لحظه فهمیده بوده که بغض دارم اما به روی خودش نیاورده با تعجب میپرسه چرا گریه میکنی؟ من ناراحتت کردم؟ هر چی میگه طوری شده با حرکت سر میگم نه. بغض توان حرف زدن رو ازم گرفته. کمی که آروم میشم میگم بازم داری میری و بلند بلند گریه میکنم. چشمای همسرک قرمز شده اما خودشو کنترل میکنه. وقتی صدای من قطع میشه، ملودی زیبای نفسهای عاشقانه یک مرد فضای اتاق را پر میکنه و من از خدا میخوام تا آخر دنیا این ملودی بیس ملودیهای زندگیم باشه.


+ برای اولین با در تمام مدت آشنایی و عقد موقع خداحافظی اینطور گریه میکردم. 

من هنوز میترسم

هنوز میترسم. از رفتن به شهر دیگه که هیچ، از رفتن از این خونه هم حتی میترسم. من هنوز نپذیرفتم که کم‎کم همه چیزم از پدر و مادرم جدا میشه. من تمام انرژی‎هامو از دست دادم وقتی فهمیدم که اگر شرایط جور بشه بدون من میرن سفر. چون زمانی که اونها میخوان برن، من باید برم ولایت همسرک اینا. از رفتن همراه همسرک ناراحت نیستم. فقط هنوز نپذیرفتم خانوادم برن سفر من نباشم. دلم میخواست زمانی برن که ما هم باشیم و باهاشون بریم. هنوز نپذیرفتم که اونا دیگه مجبور نیستند خودشونو با من هماهنگ کنند. من هنوز میترسم


+ خدا رو شکر من به انتخابم مطمئنم، وای به حال اونایی که با شک و تردید میرن زیر یک سقف