هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خدایا دستم به دامن پر مهرت. امیدمان را امید مضاعف ببخش

دیشب از زنی خواندم که در آرزوی مادر شدن است. ترسیدم از اینکه نرسیده به روزهایی که به فکر بچه باشیم فکر کنم میشود یا نمیشود؟!

تمام دیشب خواب زنهای باردار دیدم

خواب دیدم باردارم. نمیدانم خوشحال بودم یا متعجب و نگران

اما میدانم که دلم آرام بود که فهمیدم میتوانم مادر باشم

آنوقت در خواب فهمیدم که خواب دیدم باردارم

تمام دیشب خواب زنهای باردار دیدم ......

چشمهایم را که باز کردم فقط دعا کردم

برای همه زنها و دخترهایی که آرزوی مادر شدن در سر میپرورانند

آخرش لحظه‎هایی هست که تنهایی

نمیدونم چطور بعضی ها تنها زندگی کردن را انتخاب میکنند. از دیروز که مامان اینها رفته اند و برادرک اغلب بیرون است من تنها هستم. تمام دیروز بعد از ظهر و امروز به جز بعد ازظهر که سر من در حال انفجار بود و چشمهایم در حال کور شدن(خوابیدم از درد)، همسرک آنلاین در کنار من بود. همین حالا از فرط خستگی خداحافظی کرد. همین حالا. و همین حالا نرفته قلب من ناآرام شده از این تنهایی. از این نبودن. از اینکه دل من مشهد است و خودم اینجا. 

روزهایی که تنهایی ذره ذره وجود را آب میکرد (دوران مجردی) گاهی به سرم میزد از این خانه بروم. چون عصبی بودم، گریه میکردم و اصلا خاطرم نیست معمولا چه زمانهایی میگفتم از این خانه میروم. اما فکر کنم میگفتم: "اگر تا فلان وقت ازدواج نکردم میروم. من جایی را میخواهم که صاحب اختیارش باشم. خانم آن خانه باشم". بعد روی تخت دراز میشدم. به رفتن فکر میکردم. به روزهایی که مامان نیست و من هم انگار نیستم. به روزهایی که مامان نیست و همه زندگی ام تعطبل میشود. آنوقت به خودم میگفتم با کدام جرات میخواهی تنها زندگی کنی؟ تو بدون مامان نفس هم نمیتوانی بکشی حالا تو! یک خانه جدا! تنهایی!!! خفه شو

هرگز هرگز نتوانستم بپذیرم که تنها باشم. و حالا با همه داشتن‎ها و بودن‎ها فقط به خاطر فاصله‎های فیزیکی احساس تنهایی دارد مرا خفه میکند. راستش ترسیده‎ام. و قلبم مثل بچه های دور از مامان تندتند میزند.



اضافه جات: 

خدایا خودت که داری میبینی حال مرا. میشود ما را همین نزدیکی ها، نزدیکی های مامان و بابا جا بدهی؟  میشود مرا از ماه‎ِمان دور نکنی!

سیزده هم به در شد

سیزده به در هم گذشت و من موندم با آرزوی نوشتن روزانه های اولین نوروز متاهلی. در کل خوب بود. بودن کنار مردی که عهد کردیم قدمهایتان را با هم برداریم. مردی که همه زندگیت است. مردی که بعد از  30امین بهار زندگی، هم‎پیمانم شد. لحظه هایی شیرین تر از عسل برایم می سازد. وقتی در مهمانی ها از دور میدیدمش و ته دلم خدا را شکر میردم و قربان صدقه اش میرفتم. اما کنار همه خوبیها سختی هم داشت. سختی دور بودن از خانوادم. سختی نفهمیدن حرفها در جمع خانواده همسرک سختی دلتنگی. به خصوص که روزهای ماندنمان طولانی شده بود. ده روز کنار خانواده همسر بودیم و صبح دهم چشمم به جمال شهر زیبایم روشن شد. صدای تلویزیون که بلند شد خندیدمو گفتم: به به صدای فارسی میاد :دی. 

این سیزده روز زیادی سرمان شلوغ بود. اینقدر که ترجیح میدادم سیزده به در توی خونه بمونم اما چاره ای جز رفتن نبود. از ساعت 2 شهرم میزبان باران شد. هوا هم سرد بود. موقع برگشت شهر تمیز بود و هوا ستودنی.



اضافه جات:

+استرس کارهای عقب مانده مجال نوشتن و خواندن رو ازم گرفته. خیلی دلم برای هر روز نوشتن و خوندن و نظر دادن تنگ شده

 

جمعه روز بدی بود

دوست نداشتم بیدار شم. تمام شب قبل را با فیلم و کارتون تا ساعت 2 بیدار بودم. با من مادر هستم دررررد کشیدم و حالم از اونی که بود بدتر شد. با اینکه از عصر خودمو ازش پنهون کردم بودم به هوای اینکه دوستش هست و مزاحمش نشم، پیام دادم حالم خیلی بده. تنها بودم. همه جا تاریک بود. پناه بردم به کارتون گیسو کمند.

هوا روشن شده بود. ساعت 10 بود. روز خیلی وقت بود روز شروع شده بود. هیچ دوست نداشتم از عصبانیتم کم بشه. باید تبریک میگفتم. به مادر شوهر، به پدر شوهر و صدا البته به عروس و داماد (جاری و برادرشوهر) به مناسبت چیده شدن خانه آرزوهاشون که به مناسبتش مهمانی ترتیب داده شده بود و صد البته امکان حضور بنده حقیر مهیا نبود. اما پر بودم از خشم. پر از عصبانیت. حوصله هیچ کس و هیچ چیز نداشتم. تاریک شد. وضو گرفتم. چادر انداختم سرم. نماز مغرب که تمام شد بعد از مدتها از شدت عجز سجده رفتم و اشک دیگه امونم نداد. 

خدایا من میدونم تو نعمت رو به من تمام کردی. میدونم که باید شاکر باشم و هستم. باید شاد باشم ولی من دلیل این حال خراب رو نمیدونم. تو نجاتم بده. 

چشمامو باز کردم. جمعه خیلی وقت بود که تمام شده بود. از همون وقتی که خوابیدم. شنبه شده بود . یاد شب قبل افتادم. که به محض پایان نماز، فکر مهربانی مادرشوهر پررنگ شد. زنگ زدم. حتی به جاری. تبریک گفتم و از ته دل آرزوی خوشبختی کردم. اون خشم و درد دیروز از بین رفته بود. ما مونده بودیم و یک هفته جدید با حس و حال تازه. خدای من معجزه کرده بود. 

منو با خودت ببر

دلم هنوز پیش اون چرخ خیاطی هست که دیدم. انگار سالها به خاطر نداشتن چرخ خیاطی آرزوی خیاطی به دلم مونده باشه با خودم فکر میکنم تخفیش خوب بود. مامان زیاد موافق خرید از نمایشگاه نیست. آخه 6 سال قبل که یک بخارشوی کارچر از نمایشگاه شهر خرید، تو سفر قشم که خواست سرهای اضافی براش بخره گفتند، مدل بخارشوی شما باید همه این سرها را داشته باشه که مسلما نداشت و این دلیلی جز این نداشت که فروشنده سرهای بخارشوی را برداشته بوده. شلوغی مزید بر علت شد که از خرید صرفنظر کنیم.

 از ماشین پیاده میشیم. همسرک جلوتر میدوه که در پارکینگ و برای بابا باز کنه. من اما انگار چیزی درونم فرو ریخته. با حالتی که فقط در افراد به شدت غمزده و افسرده دیده میشه، یک نگاهی بهشون میندازم و به زور پله ها رو میام بالا. پالتومو از تنم در نیاوردم که همسرک میاد داخل اتاق و در رو میبنده. با دیدنش لبریز بغض میشم. آروم پالتومو در میارم. همسرک داره لباسهاشو عوض میکنه که اشکام قل میخوره رو صورتم و همسرک که شاید تا این لحظه فهمیده بوده که بغض دارم اما به روی خودش نیاورده با تعجب میپرسه چرا گریه میکنی؟ من ناراحتت کردم؟ هر چی میگه طوری شده با حرکت سر میگم نه. بغض توان حرف زدن رو ازم گرفته. کمی که آروم میشم میگم بازم داری میری و بلند بلند گریه میکنم. چشمای همسرک قرمز شده اما خودشو کنترل میکنه. وقتی صدای من قطع میشه، ملودی زیبای نفسهای عاشقانه یک مرد فضای اتاق را پر میکنه و من از خدا میخوام تا آخر دنیا این ملودی بیس ملودیهای زندگیم باشه.


+ برای اولین با در تمام مدت آشنایی و عقد موقع خداحافظی اینطور گریه میکردم.