-
تلخ و گزنده
چهارشنبه 24 بهمن 1397 23:13
اگر بابا به موقع نقش پدریش رو راجع بهش ایفا کرده بود. اگر تو اوج مشکلات هر کدوم تو لاک خودمون فرو نرفته بودیم. اگر مامان بلد بود و به ما یاد داده بود چطور در نقش یک خواهر برای برادرم خواهری کنم و او چطور برادری کنه؛ اگر هممون نقشمون رو در قبال هم فراموش نمی کردیم!!... حالا نمی رسیدیم به روزی که من با دیدن استوری...
-
مشورت
چهارشنبه 24 بهمن 1397 13:40
حال جسمی ام روبراه نیست. تقریبا سومین روزیه که مسکن میخورم تا شدت سردردم زیاد نشه. با وجود اینکه درد شدت نمیگیره اما تهوعی که همراه درد جسمم را به چالش می کشد مسرانه به قوت خود باقی می ماند. حالا! نه که خسته ام و خوابالود. اما یک ساعت قبل با وجود درد حال دل و روانم آنقدر خوب بود که بیان کردنی نبود. صدای خنده های از ته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 بهمن 1397 17:45
من برگشتم اما یه مسئله ای هست که نمیذاره وقتی میرم پیش خانوادم یا اونا میان اینجا من لذت ببرم. اونایی که خواننده دائم هستند فکر کنم بدونند چیه. مامان شاید بتونه با صحبت مسئله رو حل کنه اما اونم هر بار من حرف زدم به توجیهی میاره انگار خسته شدم از این افکار ناتمام نبود همین مسائله که وقتی میرم ترکستان انگار رفتم بهشت...
-
ّخدمت کردم و رها کردم
پنجشنبه 18 بهمن 1397 15:02
+ ذهنم درگیر سفر بلاتکلیف آخر هفته است که در هاله ای از ابهام کاری همسر گیر کرده. کتاب " با خالق هستی" را هفته قبل بعد از چند سال دوباره خواندم. از آن کتابهای دلچسب است که باید بارها بخوانی تا حرفهایش برایت نهادینه شود در وجودت و خداگونه زندگی کنی. به دنبال پیدا کردن مطلبی در کتاب، یک جورایی کتاب را دوره می...
-
چند لحظه آغوش
دوشنبه 15 بهمن 1397 00:05
بی حوصله خودم رو جا میدم پایین پای همسر گوشه کاناپه. میدونه که قلبم مچاله شده. یک نگاهی می کنه و میگه بیا بغلم. میگم اینجا تنگه می افتم. از سمت دیواره کاناپه برام جا باز می کنه و من دور از افکار وسواسی که این به اون میخوره، به پهلوی چپ خودمو جا میدم تو همون یک ذره جا. سرم رو میزارم روی سینه همسر. از عصر که در ماشین...
-
همه چیز نرمال است
شنبه 13 بهمن 1397 18:08
زمان واکسن ١٢ ماهگی و افت نمودار وزن ماه اک، خانم بهداشتی گفته بود ١٣ ماهگی باید قد و وزنش کنترل شود. از شما چه پنهون به خاطر بحث های گاه و بی گاه همسر در مورد غذا خوردن و وزن ماه اک؛ که بارها وسط عصبانیت ها تذکر دادم "حق ندارد اینقدر در این مورد بازخواستم کند و اگر خیلی نگران است لاقل یک روز بماند خانه و خودش...
-
بچه غذا نخور
چهارشنبه 10 بهمن 1397 13:58
خوب که فکر می کنم میبینم اغلب روزها با حال خوبی بیدار میشم اما به ظهر نرسیده کاملا انرژی هام تخلیه شده و یک جورایی عصبی شده ام. و بیشتر که بررسی می کنم می بینم غذا نخوردن های ماه اک به طرز عجیبی منو عصبی می کنه؛ خصوصا که باید به باباش جواب پس بدم. از طرفی همسر همیشه تو حرفاش می گه ماه فقط قدش بلند میشه. و این اظهار...
-
ابدیت یک بوسه
سهشنبه 9 بهمن 1397 20:40
+ اینقدر که من اذیت شدم این مدت و همش یا عصبی بودم یا خوابالود به همراه حس خستگی و کوفتگی؛ رفتیم ١٣٠ تومن دادیم راحت ترین و خوشگل ترین شیشه شیری که مغازه داشت رو خریدیم برای خانوم که کمتر شیر منو بخوره. فکر میکنید نتیجه چی شد؟! به جای اینکه شیربخوره؛ به همه چیز و همه کس میخواد شیر بده؛ از جمله من، همسر و عروسک هاش....
-
دلا خو کن به تنهایی ٢
سهشنبه 9 بهمن 1397 19:36
میگن عصر ارتباطات ِ و فاصله ها و دوری بی معناست اینقدر که دنیای مجازی و نرم افزارهای اون ارتباط برقرار کردن رو راحت کرده. اگر فاصله ها بی معنا شده اند؛ پس چرا با صدتا تلفن و تماس تصویری باز هم تا عمق وجودم احساس تنهایی دارم؟ چرا از شدت احساس تنهایی سرم رو میندازم پایین. دستام رو میذارم روی صورتم و اشکام سر می خورند...
-
شبانه های مادر دختری
شنبه 6 بهمن 1397 00:26
ساعت از ١٢ گذشته. ماه اک داره شیر میخوره. داریم دوتایی؛ من و ماه اک؛ تلاش می کنیم واسه خوابیدنش. خودش رو از آغوشم می کشه بیرون. یاد خودم می افتم وقتایی که تو اتوبوس تهران بودم و شبا تلاش می کردم بخوابم اما توی اون فرم صندلی ها نمیشد. باید جایی پاهامو دراز می کردم. میارمش تو اتاق و میزارمش تو رختخواب کوچولوش. خودمم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 بهمن 1397 13:45
نیاز به یک جلوبرنده دارم برای یک شروع تازه برنامه خوابم به خاطر دیر خوابیدن ها و سردرد به هم ریخته و صبا دیر بیدار میشم و من که همیشه از خوابیدن بعد از ساعت نه بیزار بودم گاهی تا بعد از ده خوابم قرار بود دیروز بریم خونه پدری اما رئیس بزدل برنامه های ما رو با نظرات مسخره اش بهم زد. من خیلی نیازداشتم الان برم تا تجدید...
-
دوست عزیز
چهارشنبه 3 بهمن 1397 11:06
خیلی غیر منتظره زنگ زد و گفت عازم تهران است و می خواهد یک روزش را به دیدار من بیاید. تقریبا هنگ کرده بودم. فقط دو سه روز از آن حال بد دو پست قبل و تصمیم من برای تلاش بیشتر جهت رفع این مرض مزمن گذشته بود. چند دقیقه ای در شوک آمدن مهمان روی کاناپه نشستم و اجازه دادم افکارم هر چه دلشان می خواهد بگویند. ذهنم که آرام شد؛...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 بهمن 1397 00:39
چشمم میفته به قرصای ب-کمپلکس و به خودم میگم شاید عصری یکی از اینا رو خورده بودم حالم بهتر میشد. از شدت ضعف جسمی بود؟ یا از کم خوابی؟ یا هر دلیل دیگه ای جسمم حال خوبی نداشت. قابل توصیف نیست حالتهاش اما به زور رو پا بودم. کم مونده از شدت خواب سرم بیفته روی ماه اک کوچکم که در حال شیر خوردنه. فردا مهمان دارم و پذیرایی و...
-
سپاس بیکران
شنبه 29 دی 1397 01:44
تازه خوابم برده که با تماس همسر بیدار میشم. به شدت آشفته ام و همون چند دقیقه خواب هم پر بود از افکار بهم ریخته. نمیدونم باید چطور حالمو خوب کنم. اذان مغرب رو گفتن. با اولین فکر، وضو می گیرم تا خودمو بندازم تو آغوش اونی که باید. با شک و تردید که ماه بیدار نشه؛ چراغ اتاق رو روشن میکنم. لاک زرشکی صورتی، برق ناخن، لاک...
-
درد بی درمان؟!
چهارشنبه 26 دی 1397 15:34
این پست خیلی غمگینه چون حالم خوب نیست. پیشنهاد نمی کنم بخونیدش. خصوصا اگر حال روحیتون مساعد نیست لطفا نخونید ماه اک داره شیر میخوره. به خاطر گازهای بدی که دو شب قبلگرفته، درد می کشم مثل همون روزای اول تولدش که درد میکشیدم و شیر می دادم. صدای نفسای ماه اک فضای خونه رو پر کرده. یهو بغضم می ترکه و صورتم خیس میشه. صدا می...
-
ترکستان دی (٣)
دوشنبه 24 دی 1397 13:18
پنجشنبه بالاخره فرصت رفتن به مرکز خرید دست داد و همسر در عوض این مدت که خرید نکرده بودم؛ با یک روسری چهارگوش ابریشم دست دوز، ست مانتویی که تابستون خریده بودم و یک کیف چرم اصل که فروشنده با شعله فندک تستش کرد؛ حسابی خوشحالم کرد. مغازه ای که ازش کیف خریدیم ما رو با ماه می شناسه :)) همین که میریم داخل مغازه با سلام گرمی...
-
ترکستان دی(٢)
شنبه 22 دی 1397 17:54
نفهمیدم کی ساعت سه شد. ماه اک نه غذا میخورد نه حاضر بود شیر بخوره و بخوابه. از توی بغلم فرار می کرد. به ناچار آماده شدم و رفتم کلاس. چه حس قشنگی داشت فضا. مربی در حال آموزش رقص دف با آهنگ دف میزنم بود. همه شادند و در حال رقص. بعد از سفر تابستون به خاطر همین فضایی که دیگه امکان حضور درش نداشتم دوری سخت تر از همیشه شده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 دی 1397 17:19
همسر با محبتهاش، با سوپرایزش، با برنامه امشب همه حال بدمو شست و برد. این نوشته ها باشه که فقط یادم بیاد همسر برام سنگ تمام گذاشت مرده شور هر چی تکنولوژیه ببرن که وقتی لازمه کارایش به صفر میرسه لعنت به خودخواهی بعضی آدما که باعث میشن محروم بشی از حضور در جایی که سالها آرزوشو داشتی همسر میگه بپوش ببرمت بیرون به خاطر تو...
-
ترکستان دی (١
پنجشنبه 20 دی 1397 08:35
روی صندلی ماشین که نشستم؛ به همسر گفتم ما از پنج و نیم بیداریم. کارهای منم تمام بود. چه کردیم که هشت شد تا راه بیفتیم؟! البته تدخرنجمن اینقدر خسته بودم که تو فاز اسلوموشن با ضریب یک چهارم بودم :)). یک پیرهن شلوار اتو کرده بودم. دو جفت کفش از کمد بالا برداشتیم! کمی خوراکی برداشتم! ماه رو عوض کردم! تخت رو هم مرتب کردم!...
-
پیش از سفر
سهشنبه 18 دی 1397 15:49
از دو سه روز بعد از تمام شدن کار ترجمه؛ یکهو خالی شدم. انگار فشار روانی اون سه ماه تازه اثرش آشکار شد. آثار خوشحالی تمام شدن کار به پایان رسید. دیگه خوشحال نبودم. دیگه چیزی خوشحالم نمی کرد به جز شیطنت های گاه و بی گاه و شیرین ماه اک. با هرچیزی عصبی می شدم. وقتی ماه اک در ِماگ های جفتی که مدتها گشتم تا پیداشون کردم؛ رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 دی 1397 01:16
اینقدر به خودم سخت میگیرم واسه نوشتن که پستها رو مینویسم و تهش میشن چرکنویس :((( چرا ؟؟؟؟ اونی هم که منتشر میشه یک متن عامیانه ساده لست
-
یک شروع پر انرژی بعد از شب زنده داری تا طلوع شنبه
شنبه 15 دی 1397 06:46
اینجا هشت بهشت است؛ صدای شادی بخش غ ز ل بالاخره بعد از شش ساعت کار؛ گوشتها جمع شد و فرصتی دست داد که ولو شویم باشد که جز رستگاران خواب باشیم صبحتان پرتقالی و روزتان لبریز خیر و برکت
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 دی 1397 15:31
تازه شدم هیجان زده شدم ماه هدیه بارون شد بچه ها رقصیدن و باز هم مثل همیشه ترکستان خاطره هایی قشنگ برایمان رقم زد
-
حیرانم
یکشنبه 9 دی 1397 16:22
چشم دوخته ام به طلایی موهایش که با تابش نور کم جان عصرگاهی خورشید؛ درست مثل طلا برق می زند. این سومین بار است در دو ساعت گذشته که تلاش می کنم بخوابد شاید به کارهایم برسم. دیروز فقط یک زنگ تلفن ساده و نخوابیده بیدار شدن ماه اک با صدایش تمام عصرم را به فنا داد. هوس نوشیدنی گرم بعد از کشک و بادمجان مجبورم می کند بچه به...
-
می بری دلم رو
شنبه 1 دی 1397 11:38
هدفون رو که از گوشم برمی دارم؛ کرم چوبی به دست میاد تو ورودی اتاق خوابمون و میگه اینو. بعد از چند دقیقه عشق بازی مادر دختری رو کاناپه خودش رو می کشه تو بغلم و از پاها میره بالا؛ به این معنی که پاشو. بغلش که می کنم و پا می شم؛ انگشت اشاره کوچولوش رو که گاهی دنیای من خلاصه میشه تو اشاره هاش؛ به سمت حمام می گیره. در حمام...
-
این تنهایی زیادی
جمعه 30 آذر 1397 00:27
اینقدر دلم گرفته که نمیتون بخوابماگر نمیخواین چیزی بنویسید این پست رو نخونید چون راضی نیستم از این همه سکوت. خودتون رو مدیون نکنید به گمونم هزار سال هم بگذره؛ عادت نمی کنم به این همه تنهایی که مهمونیا برگزار میشن؛ همه در تدارک مهمونی رفتن اند و ما مهمونی که نمیتونیم بریم هیچ! سر یک تاکسی با هم حرفمون میشه.(یک بحث خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 آذر 1397 12:55
تازه فهمیدم همسر دیر میاد :(( فکر میکردم امشب میشه بریم بیرون هم حال و هوامون عوض شه هم یکی دو تا از خریدهامون که براش خیلی زمان نداریم رو انجام بدیم. اصلا فکر می کردم امروز خونه است و میرم کار بانکیمو انجام میدم. چون کمر درد دارم و با ماه اک نمیتونم تنهایی برم :(( کاش کمرم درد نمیکرد؛ اصلا کاش تنها نبودم و میرفتم...
-
شبتون نیک
چهارشنبه 28 آذر 1397 00:41
+ از همون ده پونزده سال قبل که واسه درمان جوش های صورتم طب سنتی می رفتم؛ چایی رو ترک کردم. البته زیاد هم چایی خور نبودم. تا همین دو سه ماه پیش بود فقط آخر هفته ها با همسر چایی میخوردم. اما این مدت که شبها کار می کردم؛ یک چایی داغ انرژی شروع کار شبانه و کاهش دهنده خوابالودگیم بود. حالا کار تمام شده اما باز آخر شبی هوس...
-
حیات دُسْتُم
سهشنبه 27 آذر 1397 13:40
هوا اونقدر ابره که خونه تقریبا تاریکه. در کتابخونه رو باز می کنم و چشمم می افته به فیه ما فیه. برش میدارم و ولو میشم رو کاناپه. چشمم می افته به دسته گل رز آبی. خدای من این یکی از قشنگ ترین گل های دنیاست با این که کلا کششی به رنگ آبی ندارم. دو روز پیش همین موقع ها بود که براش پیام دادم: " باید از خدا طلب بخشش کنی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 آذر 1397 00:16
بالاخره تمام شد. انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشتن. کاری که میشد یک ماهه جمعش کرد؛ با وجود کمک های همسر؛ سه ماه طول کشید. و تمام شدنش یعنی الان تمام دنیا در دستهای من است. سه ماه سختی بود. فشار روانی کار از خود کار بدتربود. هرسه مان اذیت شدیم . و تا قبل از مهد و مدرسه رفتن ماه کار تعطیل. یک عالمه هدف و برنامه...