هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بیا و خانومی کن

وقتی با اشتیاق نرم افزارهای کتابخوان رو باز می کنم و دنبال کتابهای خوب میگردم؛

وقتی بیشتر از هر زمانی برای هر حرکت ماه اک ذوق مرگ میشم؛

وقتی بیشتر میسپاس گزاری می کنم؛

وقتی پنج ساعت تو محیط کار همسر میمونم و حتی بدون دلواپسی دستشویی میرم؛

وقتی گوشی تو دستم میگیرم که بنویسم؛

وقتی جدی به نوشتن فکر می کنم؛

وقتی نمی دونم چطور احساساتم رو بروز بدم؛

وقتی دستاشونو نمی شورن اما  من مضطرب نیستم؛

وقتی به خونمون فکر می کنم دلم میخواد محکم بغلش کنم؛

وقتی برای ذره ذره زندگیمون دلم ضعف میره؛

وقتی احساس می کنم همه دنیا مال منه؛

وقتی ...

یعنی حالم به طور وصف نشدنی خوبه. 

یعنی عاشق زندگی ام

یعنی نگران هیچی نیستم

یعنی من موفق شدم

یعنی جز اینجا و اکنون چیزی مهم نیست

یعنی دلتنگی هایم کوچک شدند و آب شدند

یعنی تلاشهایم موثر واقع شده و حساسیتهایم کمرنگ شده اند

یعنی خودم را عاشقانه دوست دارم

یعنی عالی ام عالی




ادامه مطلب ...

در خودم دنبال علت بد حالیهایم می گشتم. هر چند که علت بیرونی مثل دلتنگی عامل اصلی اش بود اما اینکه من در آرام ترین وقت زندگیمان (موقع خواب) شروع کنم به صحبت از کسانی که رفتارشان به دلم آمده بود؛ علت درونی داشت که بد آزار دهنده بود. اما چی؟!

مهار قدرتمند "مهم نباش" به بالاترین حد خودش رسیده بود و رفتارهایی که در این چند مدت گذشته این حس را به من القا کرده بودند؛ همه نشسته بودند روی طاقچه اصلی افکارم و هر کدام از سویی مثل یک سوهان مغزم را می تراشیدند.

من از درون ناراحت بودم که دیگران تعیین کننده روابط بودند. احساس بی ارزش بودن با تمام قدرت روی  ذهنم چمبره زده بود. تا اینکه درست مثل یک هشدار صدای همسر توی گوشم پیچید. چرا فکر می کنی اونها باید تعیین کننده باشند؟! خودت تعیین کن. مطمئن بودم اگر براش افکارم رو می گفتم قطعا جوابش همین بود.

مدتی بود که تصمیم داشتم با مهرسا تماس بگیرم. مهرسا یکی از مامانهای بانمک و فوق العاده مهربون و خوش مشرب کلاس یوگای بارداری بود. تنها کسی ازبچه های کلاس که وقتی فهمیده بود باردارم زنگ زد و تبریک گفت. بعد از اون کم و بیش در ارتباط بودیم. قبلترها خجالت می کشیدم زنگ بزنم و درخواست بیرون رفتن بکنم. اما حالا ماه اک آنقدری بزرگ شده که بچه هایمان بتوانند با هم بازی کنند. و تفاوت سنی بچه هایمان فقط سه ماه است. 

این دختر با اون صدای مهربونش و حرف زدن دلنشین اش به قدری حال خوب ریخت توی دلم که گاهی نزدیک ترین هایت از این کار عاجزند. خندیدم گفتم باید برای بچه هایمان دوست پیدا کنیم آنقدر که تنها هستند. گفت کلاس یوگا دلش میخواهد و اگر کلاس زومبا هم تشکیل شد خبرش کنم. خوشحال شد از شنیدن اینکه باشگاه، اتاق کودک دارد. گفت همین چند روز بچه ها را ببریم خانه بازی و من با خوشحالی موافقت کردم.

همسر که رسید ماجرا را گفتم. گفت کار درست همینه. به جای فکر کردن به اینکه پری فلان کرد؛ پوری بیسار کرد؛ باید ذهنت را درگیر افکار مثبت کنی. تو برای تدریس می رفتی چقدر دوست پیدا کردی؟ بماند که راهها دور بود و امکان رفت و آمد نبود ولی هنوز هم دوستید. تو قابلیت بالایی در ارتباط برقرار کردن با افراد داری. باشگاه هم یک فضای جمعی است که اگر کلاسهایت دائمی شود؛ میتوانی دوست های خوبی پیدا کنی. پس از این به بعد تو همه چیز را در روابطتت تعیین کن اما ارتباطتت با پوری را قطع نکن. ارتباط را در یک حد کنترل شده حفظ کن. اگر علاقه ای به صمیمیت با او نداری مهم نیست اما کلا رابطه را کات نکن. اینها از نظر قابل اعتماد بودن و از لحاظ فیزیکی برای ما در دسترس ترینند در مواقع اضطراری. 

به نظرم خودم پوری قصد ناراحت کردن من را نداشته اما من ِ حساس به خاطر عدم شناخت کافی از او؛ رفتارهایش دلم را رنجانده. حالا برای دلجویی از خودم برنامه هایی دارم. 

خوشحالم که مثل گذشته وقتی بد حال می شوم یک گوشه و منفعل ولو نمی شوم. هم با حضور ماه اک امکانش نیست. هم تمام مدت ذهنم درگیر پیدا کردن یک راهکار درست است و این یعنی تغییر. تغییری که تازگیها متوجه اش شده ام



+ تا شب نظرات پست قبل را تایید میکنم

حرف مفت نزن

چقدر خوبه که یک چیزایی رو میفهمی در مورد خودت که در عین تکرار شدن متوجهش نبودی

بعد از اینکه پنجشنبه ساعت٥ صبح در ماشین باز بود و کیسه کثیف آقایی که از سطلهای آشغال بازیافت جمع می کنه خورد به در ماشین و من دچار اضطراب شدیدی شدم و وقتی با دستکش فریزر در رو با پد الکلی مثلا ضدعفونی کردم  که آروم شم اما مظطرب تر شدم و تازه احساس میکردم با وجود دستکش فریزر دست خودمم میکروبی شده و مجبور شدم اضطرابش رو تحمل کنم تا حالم خوب شه. بعد از اینکه رسیدیم ترکستان و باز اونجا الکلیش کردم اما باز شک کردم . بعد از اینکه صبح فرداش یک بار دیگه اون قسمت در رو پاک کردم و ذهنم آروم بود نسبت به تمیزی وسیله هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه و بعد دو روز یهو گفتم نکنه کاور لباسا هم خورده به در؟! و خودم رو با شستن کلی لباس و کاور و ... تو این سرما که لباس خشک نمیشه بیچاره کردم. بعد از اینکه  به مادرجان گفتم کاش فقط وسواس داشتم اما شک نمیکردم چون اگر با یقین با مستئل برخورد میکردم وسواسم اونقدر شدت نداره دیگه! تازه به یک نکته خیلی ساده رسیدم. این که من وقتی تنهام و دورم از بقیه آدمهای عزیزی که میتونند ذهنمو به حجم بزرگ حضورشون پر کنند؛ به شک هام به طرز فجیعی بها میدم؛ حتی با اینکه این بها دادنه آزارم میده و اعصابم رو بهم میریزه. اینکه درسته اونجا  چند بار در رو پاک کردم اما دیگه اجازه ندادم حس بدی در درونم نسبت به اینکه دستم به در خورده و به لباسای خودم و ماه اک، پر و بال بگیره و باعث بشه بشورمشون. درسته شَکه همیشه هست اما در جمع مجال بسیار کمتری بهش میدم.

حالا از فهمیدن همین نکته خیلی ساده که چند ساله نمیدونستمش حالم خیلی خوبه چون میتونم برای رفعش برنامه هایی تعیین کنم


از طرفی دیروز بعد از خوندن استوری های ارگانیک مایندد و حرفای دکتر چاوشی عزیز؛ فهمیدم من خیلی وقته دارم "حرف مفت میزنم". ساده ترینش اینه که دلم میخواد یک خونه منظم داشته باشم اما همیشه میگم: "کاش وقت داشتم جوری مدیریت کنم که خونه همیشه منظم باشه" اما طبق حرفهای دکتر چاوشی من از تصور منظم بودن خونه لذت می برم اما سختیهایی که در راه این کار باید تحمل کنم رو دوست ندارم.


فهمیدن این دو تا نکته تو یک روز چالش بزرگ و قشنگی در ذهنم به وجود آورده. این که دروغ گفتن به خودم رو تمام کنم و لایف استایام رو تغییر بدم. فهمیدن این دو تا نکته تلاش همسر رو برام پررنگ تر از قبل کرده. پشتکار همسر برای به انجام زسوندن کارهاش مثال زدنیه. اصلا خصوصیت بارزش همینه. در این حد بگم که چون زبانش قوی نبوده قبول شدن واسه آیلتس براش خیلی سخت بوده. اونوقت تو یک سال هشت بار تو شهرهای مختلف امتحان های آیلتس، تولیمو و ... داده تا بتونه موفق بشه. برعکس من همیشه نیمه راه همه چیز رو رها می کردم و هیچکس نبود که من رو راهنمایی کنه تا تلاش کنم شیوه ام رو تغییر بدم و چون سی سال اینطوری زندگی کرده بودم؛ هنوز بعد از چند سال زندگی با همسر، موفق نشدم شبیه اون باشم.  ولی الان واقعا و شدیدن به داشتن این خصوصیت احساس نیاز می کنم. الان دوباره میخوام موتور دفتر برنامه ریزی رو روشن کنم و ذره ذره عادت ها خوب در خودم نهادینه کنم که کمک کنه پشت کار داشته باشم. کمک کنه دیگه "حرف مفت نزنم" ، بهانه نیارم و تلاش کنم. باید بشینم بنویسم پراکنده های ذهنم رو و منسجم کنم در یک برنامه مدون جمع و جور اما طولانی مدت

میخوام خودم رو دوست داشته باشم و به ماه اک یاد بدم عاشق خودش باشه ولی خودخواه نباشه

میخوام قوی باشم و به ماه اک یاد بدم زود از پا نشینه

میخوام فعال باشم و به ماه اک یاد بدم تو سکون گیر نیفته

میخوام پر تلاش باشم و به ماه اک یاد بدم حال خوب دلشتن یعنی تلاش برای خواسته های قشنگ

میخوام آرامش داشته باشم و به ماه اک یاد بدم با آرامش میشه آهسته و پیوسته جلو رفت و به آرزوهای بزرگ رسید

میخوام برنامه های قشنگ و جذاب برای خودم تعیین کنم و به ذهنم فرصت  شک و انحراف به مسائلی که موجب عذاب خودم و اطرافیانم میشن، ندم.

میخوام تا آخر سال یک غزل آپ تو دیت با ورژن ٩٨ تحویل خودم بدم.


غ ز ل واره:

+ به درخواست دوستان همین روزا یک پست در مورد لونت کاپ میزارم

سپاس بیکران

تازه خوابم برده  که با تماس همسر بیدار میشم. به شدت آشفته ام و همون چند دقیقه خواب هم پر بود از افکار بهم ریخته. نمیدونم باید چطور حالمو خوب کنم. اذان مغرب رو گفتن. با اولین فکر، وضو می گیرم تا خودمو بندازم تو آغوش اونی که باید. با شک و تردید که ماه بیدار نشه؛ چراغ اتاق رو روشن میکنم. لاک زرشکی صورتی، برق ناخن، لاک اکلیل دار و چسبای ناخن رو برمیدارم و میرم توی سالن. لاک زدنم که تمام میشه؛ می ایستم روبروی آینه. با دیدن چهره بهم ریخته ام یاد دکترم می افتم که می گفت تو از در که میای تو من می فهمم حالت خوبه یا بد. یادش بخیر. چقدر دلم میخواست باز هم ببینمش و با اون صدای نرم و مهربونش باز نوازشم می کرد. 

اینقدر دلم سایه میخواد که نمیتونم صبر کنم اول کرم بزنم. سایه قهوه ای رو که میزنم پشت چشمام تو ذهنم رنگ می پاشم روی فکرهام.  مداد مشکی رو برمیدارم و چندبار می کشم پشت چشمم که تیره ترین حالت رو ایجاد کنه و همزمان خط بطلان می کشم روی اون افکار مسخره. همراه با کرمی که صورتم رو یک دست و روشن می کنم؛ دستی روی ذهنم می کشم و نوازشش می کنم. ریمل که میزنم سعی می کنم دسته بندی کنم ورودی های ذهنم رو. ...

بعد از نماز کمی آرومترم. نردبون رو میارم توی سالن و با پاک کردن دیوار بالای در ورودی و کمد دیواری و سقف کمد آروم تر میشم. با خودم میگم اینم استارت خونه تکونی. با خودم تصمیم میگیرم امسال فقط دیوارها رو پاک کنم و برای بقیه کارها اگر زمانی نموند اذیت نکنم خودم رو. گوش ماهی های دوست داشتنی و بزرگی که ماههاست از دست ماه اک جای درستی ندارن رو از روی شومینه بر میدارم و میذارم روی سقف کمد. خیلی جالب نمیشه چون بالاست اما زشت هم نیست. بهتر از نامرتبیه. همسر از راه می رسه و ماه اک که تازه بیدار شده با دیدن نردبون غرق هیجان میشه و میدوه. هنوز روی نردبونم که ماه اک دو تا پله اول رو اومده بالا. مثل هفته قبل تو اتاق خودش که تا متوجه بشم سه پله اول رو اومده بود بالا. همسر یا الله گویان ماه اک رو بر میداره و من به خاطر تخلیه هیجاناتش، نردبون رو میذارم روی فرش که خطرش کمتر باشه و اجازه میدم چند بار بره بالا و بیاد پایین. به هر پله که میرسه امم امم گویان و با اشاره، پله رو به من نشونش میده و من هنوز نفهمیدم دقیقا منظورش از این اشاره و نشون دادن قبل از خوردن چیزی یا برداشتن وسیله ای یا بالارفتن از وسیله ای چیه؟! اجازه میگیره برای اون کار؟ یا داره توضیح میده که میخواد اون کار رو بکنه؟!

بازی ماه اک که تمام میشه نردبون رو جمع می کنم و میام میشینم. همسر تمام عکس العملش اینه که عه چه آرایشی؟!! و فقط میپرسه چطوری؟ و من میگم خوب نیستم... حتی نپرسید چرا؟! لابد فکر کرده سرم درد می کنه؟!  نه یک بوسی نه یک نوازشی؟! 

با خوندن همون پنج شش نظر اول حالم خیلی بهتر میشه. لبخند میاد رو لبام  از این همه لطف و مهربونی. از فکر این که بالاخره می رسه روزی که یک آدم تمیز بدون وسواس هستم و بزرگترین لذتهای دنیا رو تجربه می کنم.


غ ز ل واره:

+ دست تک تک تون رو به گرمی می فشارم و به احترام کلمه به کلمه حرفهاتون می ایستم که توی اون حال بد با نوشته هاتون، دعا ها و مهربونیاتون دلم رو گرم کردید، حالم رو خوب کردید و اراده ام رو قدرت بخشیدید.

به احترام خواننده محترمی که اون پنج صفحه کتاب رو برام آپلود کردن تعظیم می کنم که خوندن اون پنج صفحه به قدری حال من رو بهتر کرد که خودم هم فکرش رو نمیکردم

شماها بی نظیرترین آدمهای دنیایید که بدون چشم داشت محبتتون رو خرج یک غریبه ندیده و نشناخته می کنید. تن تون سالم، روانتون آرام، لبهاتون خندون و دلهاتون شادشاد

چقدر حالم خوبه. اتفاق متفاوتی نیفتاده. عملکرد من در موقعیت مشابه متفاوت بوده. زنده باد خودم :)


روزتون پر از انرژی و حال خوب