هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

+ یکی از متن‌هایی که قبول کرده بودم تمام شد. یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. دوتاش رو همسر انجام داد. دو هفته پر کار دیگه پیش رو دارم. بعد از اون منم و ماه‌اک و وقتای آزادی که فرصت هست یک بخشی اش رو به خودم و تغییرات اساسی اختصاص بدم. تصمیم دارم لایف استایلمون رو کمی تغییر بدم. خدا کمک کنه این یکی هم به خیر و خوبی و قبل از موعدش آماده تحویل بشه.به خاطر ماه‌اک عذاب وجدان دارم که زمانم براش کمه


+ اگر تمام عمرم مثل دیروز روی کارم تمرکز کرده بودم الان کجاها که نبودم؟! :(

حس آزادی

+ بعد از اون دعوای کذایی یک ماه قبل و مذاکرات متعاقبش؛ توافق !!! نه... نمیشه اسمش رو توافق گذاشت چون همسر معتقده مبلغی که من میگم زیاده اما حرفی که خودش زده شده جز قرار. البته من هم کوتاه نیومدم و گفتم اون حرف تو هم جز قرار محسوب نمیشه مثل حرف من :)) باید از ح.ت هم سهم داشته باشم. حالا اون روزا به خاطر دلتنگی و عدم هماهنگیمون تو مسائل مالی خیلی عصبی بودم که سخت بحثمون شد اما بعد از مذاکرات و موقع عمل که فهمیدم میخواد چقدر بهم بده قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم من اگر میخواستم اینقدر باشه که اونقدر خودمو اذیت نمی کردم و دعوا راه نمی نداختم :)) اینو که قبلا میدادی فقط یک جا و چند ماه یک بار بود. در هر صورت فعلا فقط ماه به ماه بودنش به خواست من شده اما مبلغش خیر ولی...

بعد از هفت سال  دوباره احساس آزادی مالی دارم. مثل اون سالهای اولِ کار کردنم. نه اینکه تا قبل از این تو این هفت سال هیچ پولی نداشتم. تا پارسال کار می کردم و درآمد داشتم؛ همسر هم  بعد از عروسی چند ماه یک بار یک مبلغ کلی بهم میداد اما تمام این سالها درگیر هزینه های کلاس و رفت و آمد به تهران و بعدش خرید جهیزیه و سیسمونی و خون بند ناف بودم. همین بود که امکان آزادانه تصمیم گرفتن و برای خودم  دلی و با آرامش خریدی کردن را نداشتم. حالا اما خرج های بزرگی که از سمت من و خانواده ام باید انجام می شد تمام شدند. زندگی به یک حالت پایدار رسیده و لازم نیست نگران خریدهای اساسی باشم. حالا با خیال راحت می توانم بزنم بیرون و اگر چیزی چشمم دید و دلم خواست؛ دائم فکر نکنم نیاز هست یا نه؟! با همسر هماهنگ کنم یا نه؟ آیا قبول می کنه بخرم یا نه؟! و ... خودم برای دلم خرید کنم. اصلا یک حس قشنگی دارم که اگر هر کس ببینه فکر می کنه من هیچوقت پول نداشتم. دقیقا شبیه اون بچه هایی که تو خونه هم نوشابه میخورن ها اما وقتی میرن جشن؛ بعد برای دوستاشون میگن تو جشن نوشابـــــه خوردیم. انگار پدر مادرشون نوشابه بهشون نمیدن :))

یک کار جدید هم که تصمیم گرفتم بکنم اینه که هر ماه لیست ضرویات مورد نیاز را تهیه کنم و بدم به همسر تا با هم اولویت بندی کنیم و زمان تعیین کنیم برای خریدشون تا گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نکنیم


+ مادر همسر و نسرین اجازه ندادند تو کارهای آماده سازی مهمانی کمک کنم. حتی اجازه ندادند برنج ها رو پاک کنم یا تو درست کردن سالاد یا خاگینه کمک کنم. از یک جهت خیلی خوبه که بری بخوری و بخوابی. اما از اون جهت که علت ماجرا رو بدونی ته دلت یک جوری میشه. این که مادر همسر به جز خودش و دخترش اصلا کسی رو قبول نداشته باشه. 

قضیه کمک به جاری بود که مادر همسر یک جوری گفت فقط نسرین بلده تو کابینتی ها رو ببُره انگار که چه کار تخصصی و سختی هستش. یک جوری شدم. مثل اینکه کلا دیده نمی شم. یک روز که گذشت با خودم به این نتیجه رسیدم که خوبه مادرها کارهای کوچیک بچه هاشون رو هم اینقدر ارزشمند بدونند و فکر کنند همین کار ساده، خیلی هم بزرگه و خیلی هم مهمه که بچه اشون می تونه انجام بده. یاد دکتر افتادم که همیشه با بهترین واژه ها بچه هاش رو توصیف می کرد. اون وقت من در مورد خودم و کارهای تخصصی که می تونم انجام بدم بلد نیستم به خودم بنازم. نه که مغرور باشم. فقط در این حد که خودم رو خیلی قبول داشته باشم چون توانایی اش رو دارم. نسبت به قبل بهتر شدم اما تصمیم دارم نوازشگرانه تر و منطقی تر با توانایی هام برخورد کنم تا به قدرتی برسم که بتونم این رو به ماه‌اکم انتقال بدم و یادش بدم که یک آدم منحصر به فرده و قطعا مجموعه تواناییهاش هم منحصر به خودش خواهند بود. یادش بدم که خودش رو با دیگران مقایسه نکنه و خودش رو باور داشته باشه.

دلم میخواد توی آشپزی و پذیرایی خودم رو به جایی برسونم (غذاهایی متفاوت از غذاهای اونا و خیلی خوشمزه درست کنم) که دوست دارم و یک روزی یک جایی بهترین پذیرایی ممکن رو از خانواده همسر بکنم و بهشون نشون بدم که من هم توانایی های مختص به خودم رو دارم.


+ ترجمه ها که تمام بشه  تا وقتی مطمئن نشم من و ماه‌اک به لحاظ وقت و وابستگی میتونیم از پس یک کار خارج از کارهای خونه و با هم بودن بر بیایم؛ دیگه هیچ کاری رو با ددلاین کم قبول نمی کنم.  این مدت از نظر فکری اذیت شدم. ماه‌اک عین بومرنگ هر جا بگذارمش برمیگرده به من و اصلا وقتی بیداره مجال کار بهم نمیده. برنامه های قشنگی برای خودم و ماه‌اک دارم که باید ذهنم از این کار آزاد بشه و خونه به نظم قبلش برگرده تا شروع کنیم به کارهای متفاوت

تو دلم داشتم فکر می کردم کاش ماه اک کمی دست از سرم برداره و بزاره آزاد باشم که یادم به قدیمها افتاد. به اون روزایی که ته دلم به مامانها غبطه میخوردم که خوش به حالشون که بچه هر جا هم بره باز برمیگرده پیش خودشون. حالم بهتر شد. 


+ ماه اک این روزها به قدری شیرین شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم. خیلی باهوشه، خیلی کنجکاوه اگرچه گاهی کلافه میشم چون دست تنهام


+ این روزها خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم و ایمان دارم کارهای بزرگی میتونم انجام بدم. 


+ برای نوشتن هر پاراگراف این پست ده بار ماه اک رو بردم گذاشتم کنار اسباب بازیهاش تا بتونم چندتا جمله بنویسم. :))

از پنجره پاییز می‌ریزه رو تختم

امروز گواراترین آب دنیا را نوشیدم وقتی با دستهای کوچک سخاوتمندش لیوان قهوه‌ای کوچکش را به سمت صورتم گرفت و من فکر کردم دوباره آب می خوا‌هد اما لیوان را به من نداد و با پاهای لرزانش جلوتر آمد و با تلاش  آن را به لبهای من رساند و دقت کرد که آنقدری لیوان کج شود که بتوانم بخورم و وقتی حس کرد که خوردم با مدل خاص این روزهایش؛ دماغ کوچولویش را چین داد، چشمهایش را جمع و ریز کرد و زبانش را بین  لثه سفید شده بالایش که نشان از روییدن عنقریب دندان‌هایش دارد و دو دندان کوچک پایینش  قرار داد که به من بفهماند چقدر خوشحال است از اینکه توانمند شده و ازش کارهای بزرگتر از خودش سر می زند

خدایا چطور بگم که چقدر خوشبختم؟ چطور بگم که چقدر ممنونت هستم؟ چطور بگم که در پوست خودم نمی گنجم؟

دلم یک دشت سر سبز می‌خواد. یک دشت پر از سکوت که من از اعماق وجودم درش این همه حس فوق‌العاده را فریاد بزنم. یک جوری که به گوش همه دنیا برسه. و اندازه همه عمرم سر به زمین بگذارم و هیجان دلم اشک شود و گل کند خاک دشت را . چشمه‌ای زلال بسازد از این همه نعمت و رحمتی که به زندگی‌ام روانه کردی و برویاند گل‌های کمیاب؛ که داد بزنم و بگم عاشقتم خدا که یادم دادی خوب ببینم و خوب حس کنم و تلخی‌ها رو بگذارم پشت در گذشته ها و از ته دل قهقهه بزنم. که سرم رو تکیه بدم به تنه تنومند درختی که به لطف تو سایه اش را روی سرم انداخته؛ چشمهایم را ببیندم و خیس شوم زیر بلور شبنم خوشبختی و یک به یک مرور کنم تک تک خوشی‌های کوچک و بزرگ زندگی‌ام را. که خودم را بندازم توی بغلت و با همان زور کم‌ام فشارت بدهم و بوسه بارانت کنم که یادم دادی بخندم؛ درد سختی‌ها را در دلم پرورش ندم و از نهال آسونی‌ها و خوشی‌های زندگیمون مثل چشم‌هام مراقبت کنم.


 

ادامه مطلب ...

یک روز شگفت انگیز

بالاخره بعد از سه هفته برگشتن از سفر ماه دیشب فقط ساعت٤ بیدار شد و این یعنی خوابش داره تنظیم میشه دوباره. طفلکی بخاطر سفر رفتن های طولانی  و اجباری کل سیستمش بهم میریزه. مثلا من از شش ماهگی جای خوابش رو از خودم جدا کردم اما یک ماه سفر و کنار من خوابیدن تمام زحمتهامون رو به باد داده بود.

این میگرن لامصب دست بردار نیست. نمیدونم کی تموم میشه برای همیشه. یکی از بدترین حسهای دنیا اینه که صبح چشماتو باز کنی و ببینی سرت درد می کنه. ساعت چهار که بیدار شدم دیدم سرم چقدر درد می کنه. چند وقتیه که زیاد سردرد دارم. یادش بخیر نیمه دوم بارداریم که کلا میگرن محو شده بود. دلم نمیخواد هی مسکن بخورم اما هم کل سیستمم رو بهم میریزه این دردها و حال تهوع بدی میگیرم. هم از کار و زندگی می افتم هم اصلا تحمل درد ندارم این روزا. خدایا میشه کل دردای دنیا رو حذف کنی و به جز بیماری های جزیی و درمانپذیر بیماریه خاصی رو زمین وجود نداشته باشه؟

وقتایی که درد می کشم دیگه نه لذت می برم از زندگی، نه حرص می خورم از اتفاقای دوروبر مثل گرونیهای الان و بهم ریختگی اوضاع. فقط به یک چیز فکر می کنم؛ اینکه چه کار کنم این درد لامصب از بین بره و دوباره احساس سلامتی کنم. اینجور وقتا می فهمم این که بهترینها را داشته باشی یا نداشته باشی اصلا فرقی نمی کنه چون درد کشیدن نمیگذاره از هیچ چیز زندگیت لذت ببری. اصلا گرونی باشه یا نباشه. اصلا خیلی چیزها اهمیتشون رو از دست میدن چون تو اون لحظه ها فقط بدست آوردن سلامتی برات مهمه.

تنها حسن دلچسب این دردها، حس شیرین بعد از تمام شدن دردهاست. وقتی دردهام تموم میشن یک حس خوشبختی بی انتهایی سرازیر میشه تو وجودم. یک حس عجیب و بشدت دوست داشتنی. یک حسی که دلم میخواد تک تک عزیزانم رو محکم در آغوش بکشم و بگم چقدر خوشبختم از اینکه کنارم هستن و دوست داریم همدیگه رو. یک حس دلنشینی که احساس می کنم تمام دنیا مال من و تو دستای من ِ . یک خوشبختی شیرین از اینکه فقط سرم درد می کرده و دردم درمان داشته و با خوب شدنش نگرانیم بابت سلامتیم رفع شده. یک حس عمیق از اینکه چقدر خدا دوستم داره و من چقدر عاشق اش هستم. یک حس پر از هیجان که دلم میخواد می تونستم تو تمام لحظه های زندگیم تو وجودم حفظش کنم . حس این که چقدر برای چیزای کم اهمیت فکر می کنیم و غصه میخوریم و سلامتیمون را با افکار ناخوشایند پایین میاریم. خیلی از حسهای خوبی که در درونم دارم رو مدیون همین حال خوب بعد از درد هستم. با این حال دوست دارم نه من نه هیچکس دیگه ای تو این دنیا درد نکشه.

لامصب دم کرده پونه و پولک که دیروز خوردم چنان حرارت بدنم رو بالا برده که تو شب خیس عرق شده بودم. فکر کنم باید دست به دامن خاکشیر و تخم ریحون امثال اینها بشم تا بهتر شم،

ماه خوابش برده. میام تو پذیرایی که یک فکری به حال ناخوشم بکنم. چشمم می افته به قِی ساوا ( تخم مرغ و خرما) یی که برای ماه درست کردم و نخورد. زیر کتری رو روشن می کنم.  از سرِ کم تحملی آخرش مسکن می خورم. یک قاشق عسل، کمی دارچین و کمی زنجبیل داخل لیوان می ریزم. کمی آب داغ روش می ریزم. با لیوان معجون رفع تهوع ام میشینم سر میز و شروع می کنم به خوردن قیساوا و نوشتن. همسر زنگ می زنه. از حالم می پرسه. میگم کلا از کار و زندگی افتادم. تا بود بدن درد داشتم حالا هم سردرد. بعد از مهربونی به سبک خودش می گه "ولبهمن" رو فروخته. شرایط یک سرمایه گذاری رو برام توضیح میده و میگه به نظرت چکار کنیم. بهش می گم بد هم نیست ها! از قضیه همه تخم مرغ هاتو تو یک سبد نزار رو استفاده کن. از مهر سرت خیلی شلوغ میشه و فرصتت برای بورس بازی خیلی کم میشه. با شنیدن این جمله انگار تازه یادش میاد که همینطوره. میگه پس همین کار رو می کنم. میخواد خداحافظی کنه که میگم "همسر!" میگه "جونم" می گم:" میدونستی چه حس بی نظیری بهم میدی که باهام مشورت می کنی واسه انجام کارها؟!" با مهربونی خاص خودش میگه:"عشقمی" 

مکالمه که تمام میشه سرم بهتر شده و حس آرامش قشنگی از این همه مهم بودن تو زندگی مشترکمون توی وجودم  وول می خوره.


غ ز ل واره:

+ اینجا زیاد از تفاوتهای فکریم با همسر نوشتم اما همونقدر که یک جاهایی متفاوتیم همونقدر هم یک جاهای دیگه ای شبیه هستیم. الهی همه زوجها خوشبخت و شاد کنار هم لخظه هاشونو بسازند.


+ هورا بالاخره یک پست که به دلم بشینه نوشتم. برم تا ماه اکم خوابه یک کم به کارهام برسم. امروز چی بپزم؟ :))


+ با انجام تمرینهای سپاس گزاری تغییری تو خودتون وزندگییتون حس کردید؟

حال خوش


دیروز تا این موقع فقط صبحانه خورده بودم و مراقب ماه بودم

اما امروز با همسر صبحانه خوردم. بدرقه اش کردم و کلی کار انجام دادم. ماه کوچکم نهایت همکاری را با من کرده. با جارو و سیم اش بازی کرده تا من جارو زدم. با موبایل بازی کرده تا من تی کشیدم. به میز پاتخت ایستاده و هر چه روی میز بوده روی زمین ریخته تا من گرد گیری کنم. سراغ مودم رفته و گیر افتاده تا من لباسهایش را برای حمام آماده کنم. دستمال کاغذی ها را پراه کرده تالباس او و شال خودم را اتو کنم و وسایل مهمانی اش را بردارم. حمام کردیم و ده بار توی وانش دست به وان بلند شده و من ترسیدم که بیفتد. چسبیده به دراور تا من آرایش کنم و حالا شیر میخورد و خوابیده تا موهایم را سشوار کنم. لباس بپوشیم و بریم مهمانی. روزهای این مدلی که به کلی کار میرسم را عاشقم