یکشنبه ساعت چهار و نیم
روی تخت به شکم خوابیده بودم و به سختیِ این حجم از تنهایی فکر میکردم که دیدم دارم به خودم میگم فقط همسر نیست که به قول خودش عین خر کار می کنه تا راحت باشیم و یک امنیت مالی نسبتا خوب داشته باشیم؛ منم عین خر دارم زور خودم رو میزنم که تو این حجم از تنها بودن، افسرده نشم و بتونم جو خونه رو شاد نگه دارم. که اگر من افسرده بشم؛ یا هر روز یه جنگ روانی به پا کنم؛ به قول خودش اون هم تمرکزش میریزه بهم و نمیتونه کار کنه.
از پنج گذشته بود که رفتم رو کاناپه و غرق افکارم بودم. که وقتی گفت با صندلی ماشین مخالفم؛ خودت بخر و من همین کار رو کردم؛ هم نظارت میکرد که من ولخرجی نکنم؛ هم وقتی خریدم اون چند میلیون رو روی خرج ماهیانه حساب کرد و وقتی گفتم قرار شد من حتی اگر این پول رو آتیش زدم تو حرف نزنی گفت چون براش خیلی زحمت کشیدم نمیتونم نظر ندم. از طرفی غرق بودم تو غم اینکه اگر زودتر گفته بودن فردا جهازبرون هست همسر استراحتش رو میذاشت امروز و میرفتم جهازبرون. صدای گوشیم بلند شد و مثل اغلب مواقع پر انرژی و خندان جویای احوالم شد. عاشق این اخلاقش هستم که اگر هر چقدر خسته باشه سلام احوالش با یک صدای پر از انرژی چنان بهت القا می کنه که سرحال ترین آدم دنیاست. من اما سعی نکردم جوری غیر از حال اون لحظه رفتار کنم. گفتم دارم غصه میخورم. خندید و گفت وای وای چرا غصه؟ گفتم دیگه وقتی یه خرجی میکنم هی نگو عین خر براش کار کردم. شاید به نظرت کار من آسونه اما منم دارم جون می کنم تا روزگار به خوشی بگذره. منم اندازه تو واسه اون پول دارم تلاش میکنم. رسیدگی و حمایت من نباشه؟! کنار اومدنم با شرایط کاریت نباشه؟! هر روز گریه و غم و اندوه باشه! چطور امکان این همه کار کردن برات فراهم میشد؟ همسر که از این حرفای بی مقدمه تو اون لحظه تعجب کرده بود؛ گفت سرش به شدت از ظهر دردناکه. با این حال میخواد بره سراغ صافکار
وقتی دیدم همسر با اون شدت درد تا الان کار کرده و احتمالا به خاطر اینکه حوصله من بد سر رفته؛ داره تلاش میکنه ماشین رو برای فردا تحویل بگیره؛ از رو کاناپه پرتم کرد پایین که زانوی غم بغل کردن و غر زدن بسه. به خودم گفتم از صبح تا الان ولو بودی غصه خوردی. باشه حق داری اما الان دیگه خودت رو جمع کن. بهترین کاری که میشد انجام بدم این بود که وضو بگیرم و نماز بخونم. بعد نماز یادم به نظر استغاثه حضرت زهرا افتاد و اون رو هم خوندم و به جای یک صفحه هر روز اونقدری که دلم رو آروم کنه قرآن خوندم. کم کم حالم عوض شد.
کتابم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعد از اون
واسه مغرب وضو گرفتم و رفتم پای آینه. هر چقدر بگم چقدر پوشش و رنگ سی سی کرم رو دوست دلشتم کم گفتم. همینطور که کرم رو روی پوستم می زنم لکه ها یکی یکی کمرنگ میشن و تو نور زرد چراغ محو میشن. پنکیک رو با فرچه روش میزنم. پوستم یک دست و صاف میشه و وقتی بعد از همه کارها رژ بنفش رو روی لبهام می کشم یک لبخند پهن روی لبهام میشینه. موهای کنفی ام رو بعد از مدتها از پشت سر باز می کنم و میریزم دورم و تازه میفهمم چه نظمی تو ظاهرم ایجاد میکنه از بس همیشه به خاطر موهای ریز در حال رشد دور صورتم شاخ شاخ میشه. جلوی آینه برای خودم میچرخم و کیف می کنم از زیبایی موهام و آرایشم
خونه رو سریع مرتب می کنم و اسباب بازیهای ماه اک رو از وسط خونه جمع می کنم. غذا داریم. این خیلی اتفاق مبارکی هست. میرم سر وقت آشپزخونه که زنگ در رو میزنند. خانم همسایه است. با یک شیشه فسقلی از روغن آرگان که به خاطر خشکیه موهام و اینکه ماسک مو و اسپری دو فاز و غیر معمولا اوضاع پوست سرم رو خراب میکنه؛ بهم گفته بود واسه تست بزن رو موهات و اگر خوب بود بخر. نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم. نه به خاطر خودِ روغن. به خاطر اینکه پیشنهادی که بهم داده بود مثل خیلی های دیگه براش بی اهمیت نبود. به خاطر اینکه اینقدر براش ارزش داشتم که فراموش نکرده بود.
یک خوشحالی وصف ناپذیر دیگه هم داشتم. اینکه یک بار خانم همسایه در رو زد و خونه ما مرتبه. اینکه وقتی اومده که حس خیلی خوبی به خودم و ظاهرم دارم و مثل همیشه احساس شلختگی خصوصا در مورد موهام ندارم. از بس خانم همسایه منظم و مرتبه چه تو ظاهر خودش چه خونش. هر موقع بری خونش همه چیز سر جای خودشه. بین خودمون باشه به نظرم کمی وسواس نظم داره. اما هرچی باشه بهتر از وسواس تمیزیه چون زیادی شستن یک جورایی باعث میشه خونه نظمی که باید رو نداشته باشه چون همش درگیر تمیز کردنی:))
دختر همسایه طبقه بالا با دختر کوچولوش از راه میرسن. ماه و دختر کوچولو به شدت از هم خوششون اومده. طفلکی دست و پا میزد و از هیجان داد میزد که بیاد داخل پیش ماه اینقدر که بردنش بالا و گریه کرده بود. آوردنش پیش ماه که همسر با یک جعبه کیک در آسانسور رو باز کرد فسقلی چنان غریبی کرد و گریه سر داد که بردنش
ماه اک گونه:
ماه اک تو دلم روبروی من نشسته و محو نقاشی با شن عصر جدید شده که میچرخه سمت من و میگه خیلی قشنگ بکشه :)
امروز نشستم سر میز ناهار اومده میگه غذا خوردی؟
شنبه هفته قبل توی هتل برگشتم از اتاق چیزی بردارم که برای اولین بار گفت غ ز ل کجایی؟ :)). قبلا میگفت مامان کجایی؟
میگه برام خوک بکشه کشیدم نشد. میگم بلد نیستم. میگه برو. بابا بشینه :)))
غ ز ل واره:
هر روز زنگ میزنم گزارش عملکرد عروسی میگیرم اما دیگه دپرس نمیشم. فقط دلم میخواد بتونیم بریم.
+ پاشو که میذاره تو خونه یک دنیا حال خوب تو جای جای میریزه. اینقدر که دو سه ساعت بعد از اومدنش تازه یادم میاد چه روز پر استرسی رو طی کردم. تازه می فهمم چقدر از دلواپسی هام دلیلش تنها بودنه. تازه می فهمم که چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم و از همیشه بیشتر به حضورش محتاجم.
اون وقته که با خنده بهش می گم چطور بلدی فقط با پا گذاشتن به ورودی خونه حال و هوای زندگی رو تا این اندازه خوش کنی؟ و اون با صورتی غرق لذت و چشمایی که از غرور این تعریف برق میزنه بهم نگاه می کنه و می گه نفسمی.
+ ماه اک با مداد نارنجی با قدرت صفحه. رو خط خطی می کنه و وقتی تمام شد میگه "بابا کشیدم". حیرت زده ام از سرعت مراحل رشد و تغییراتش و وقتی زمان آزاد دارم یادم نمیاد چه کار جدیدی کرده یا چه کلمه جدیدی گفته که بنویسم
+ دیشب باز نمی خوابید. در شرف خواب بودم که رفته پایین تخت و میگه :"مامان شیر بده" این یعنی شیر من تمام شده. "مامان یخچال شیر بده" کنارش دراز میکشم شاید با خوردن شیرش بخوابه. ولی خوابش نمی بره. عوضش میاد دهن بازش رو میزاره رو لبهام و من کم مونده از هیجان این کارش قالب تهی کنم. شاید در مجموع ده بار این کار رو کرده باشه از بعد شش ماهگی
+ از شش بیدارم. تقریبا کار اصلی ام رو انجام دادم و مونده سازماندهی وسایل و یه کم اتوکاری. کمرم در حال شکستنه اما در عوض آروم و خوشحالم.
+ ماهی های دیشب روی دستم موند چون همسر حالش خوب نبود و ماه اک ماهی خور هم دیشب لب نزد. اینم بعد از سه سال ماهی پختن :)) از زمان بارداری که حالم از ماهی بهم میخورد تا الان سمت خریدن و پختنش نرفته بودم.
+ در مجموع دیشب سه ساعت خوابیدم خیلی خوابم میاد اما کم خوابی رو به استرس ترجیح میدم
+ رفتم ضد آفتاب بخرم اما دلم سی سی کرم ساسکین میخواست. فکر نمیکردم داشته باشن اما بود و خریدم و اون شوت رژگونه که برای پنکیک خریدم چقدر حالم رو خوب کرد
+ اینجور وقتا چقدر عاشق خودمم که خوب از عهده کار مهمی برمیام
یکشنبه ٦ مرداد
قبل از ٦ با سردرد بیدار شدم. با فکر اینکه اگر قرار بود با خواب خوب بشه با این دو ساعت خواب بعد از شیر ماه باید خوب میشد. نمیخواستم کلاس باشگاه رو از دست بدم چون به شدت بهش نیاز داشتم.....نوافن و کیک برای خالی نبودن معده!
یک ساعتی دنبال یک کتاب با داستانی شاد یا متنی طنز بودم که غم کتاب قبلی و هول و ولای دلم رو بشوره و ببره. آخر به نتیجه خاصی نرسیدم چون خواستم اتحادیه ابلهان رو بخونم و خیلیا نوشته بودن شخصیتاش تهوع آور و چندشن. شاید یه زمان دیگه خوندمش
هر چقدر تلاش می کنم نمیدونم چرا من نمیتونم زودتر از یک ساعتی از خونه بزنم بیرون و درسته همه بچه های کلاس تنبل اند و دیر میان اما من دوست دارم ده دقیقه قبل از ساعت کلاس باشگاه باشم ولی همیشه سر ساعت میرسم و پنج دقیقه هم زمان لازمه تا آماده بشم.
چند جلسه است که آخر کلاس هستی نردبون میزاره، استپ و امروز تشک هم اصافه شده بود اما نمیدونم چرا من از این روش اصلا لذت نمیبرم. البته که بخش زومبا جانی تازه به من می بخشه حتی اگر آخر کلاس خیلی برام لذت بخش نباشه خصوصا اگر توی دراز و نشست دو نفره کسی پارتنرم بشه که دستاش خیسه از عرق و چندشم بشه
بعد از کلاس.....
نیم ساعتی در حال التماس و آماده سازی ماه اک برای ترک اتاق کودک، یک ربع تماشای زومبای بچه ها که ماه اک لذت ببره و راضی بشه به رفتن. سر راه خریدای جزیی خونه، رسیدن و خوردن شیر. پریدن داخل حمام. شیر دادن ماه اک، مطالعه و خواب.....
ساعت چهار اپراتور تنظیم مودم زنگ زد و یک اینترنت پر حجم به خدمتون درومد . غم های دیشب تو باشگاه و زیر دوش شسته شدند از دلم و با یک حال خوب منتظر رسیدن همسر هستم.
دوشنبه
باز هم طفلکی ٦:١٥ بیدار شد با اینکه من بیدارش نکردم و ساعت هم کوک نکرده بود چون قرار بود ٩ بره. دیشب روی کاناپه خوابش برده بود و من برای اینکه بدخواب نشه بیدارش نکردم. اومد کنارم دراز کشید. در شرف خواب بودم که شروع کرد نوازش کردن موهام. گفت من تهنا موندم :))) بیدار شو که تنها نباشم. دلم میخواست بیدار شم اما هر چند ثانیه ای که تکونم نمیداد و سر به سرم نمیذاشت از هوش میرفتم اینقدر که خوابم می اومد. گفتم نون بزار بیرون و کتری رو روشن کن میام. اما خوابم برده بود. هشت بیدار شدم دیدم صبحانه آورده، چایی دم کرده و در حال خوردنه. از ته ته اعماق وجودم دلم برای این همه مظلومیتش سوخت. برای اینکه هر روز اینقدر باید زود بیدار شه که الانم که دیر میره نمیتونه کمی بخوابه. یک صبحانه دونفره با طعم مهربونی خوردیم. چایی با طعم دستای مردونه نوش کردم و در مورد سفری که خیلی وقته دلم میخواد برم تماسی با هتل گرفتم. اگر برنامه عروسی خاله (جشن ندارن) نزنه تو کاسه کوزه ام.
اینقدر دلم میخواد برم که حاضرم خانوادم و خانواده همسر رو طولانی مدت نبینیم.
آخر هفته قبل بی حوصله و پر استرس بودم. نه به خونه رسیدم و خونه بازاری است شام گونه و نه جدول برنامه رو به موقع رنگ نزدم و هنوز فرصت نشده جدول این هفته رو خط کشی کنم. قطعا هیلی گزینه ها جا افتاده اما من یه تغییر بزرگ کردم. کاری رو که هیچ جوری نتونسته بودم به جز یه مدت کوتاه انجام بدم به لطف جدول حتی تو روزای بی حوصله حتی الان که جدول نکشیده ام هنوز انجامش دادم و میدم و این یعنی یه تغییر درونی. یه تعهدی که قبلا نداشتمش و الان معجزه وار در من ظهور کرده.
ماه اک روز به روز شیرین تر میشه و دلبرتر. خونه رو یک نظمی بدم بشینم با دل امن بنویسم از کودکانه های لبریز زندگی اش
غ ز ل واره:
+ ماه اک دیروز خیلی خوب غذا خورد. هی راه رفت و گفت خوراکی :))
+ دیروز برای اولین بار وقتی گفتم تو باشگاه چه کار کردی؟ گفت نقاشی
+ میشه چندتا کتاب خیلی خوب بهم معرفی کنید؟ ترجیحا قصه کمی شاد باشه. نه پر از درد و غصه
+ هفته آینده ان شالله میرم دکتر
+ فرصت کنم امروز جواب پاپ اسمیر وو
+ چندتا کار جدید تو برنامه هفته قبل بود که به جز دو روز بقیه روزا سفید موندن. قول میدم از امروز جدی پیگیری کنم
هر چقدر که می توانی صبور باش
آرام و صبور نه اینکه غصه ها را رج به رج ، ردیف به ردیف ، بچینی توی دلت و دم نزنی و غمباد بگیری و آن وقت بگویی که صبورم
صبور باش یعنی:
آنقدر فتیله ی چراغِ توکلت را بالا بکشی
که نور آرامش حضورش
تمام دلت را روشن کند...
تمام دلت را به امید فردا که نه....
به امنیت همین لحظه...
به شیرینی همین آن...
روشن روشن کند...
بگذار گریه هایت که تمام شد
آفتاب مهربانی اش بتابد
به گوشه گوشه ی دل و جانت...
آرام بگیر که خدا همیشه به موقع سر وقت از راه می رسد...
همین الان پرده را کنار بزن...
ببین از پشت پنجره چه دستی
برایت تکان می دهد.
ادامه مطلب ...