یکشنبه شب (سوم آذر)
یک جور خوشایندی با اومدن همسر تمام افکار صد من یک غاز و ملال آور و قیاس گونه که تهش به ناامیدی و خود کم بینی ختم میشه پودر میشن و از یک آدم مفلوک بیچاره ی مضطرب که قلبش تحت فشاره تبدیل میشم به یک آدم امیدوار، خوشحال که انگار یک آرامش ابدی داره اما ساعت از ٩ که میگذره، همسر که حرف خواب میزنه باز همه چیز صد و هشتاد درجه عوض میشه و تبدیل میشم به همون آدم مضطرب تنها (حسن اش اینه که اون خود مقایسه گری نقش اش کمتر شده) که فقط اضطراب داره و تو دلش دعا دعا میکنه فسقلش به ملاقات رویاها بره بلکه بتونه چشم هاش رو ببنده و صبح حال بهتری داشته باشه.
ادامه مطلب ...
دریچه های تازه ای به روی افکارم باز شده که فکر بهشون هم به وجد میاره وجودم رو
باید بنویسم تا یادم بمونه تو وقتایی که کم آوردم و فاز افکارم منفی میشه باهاشون حالم رو تعدیل کنم
دوباره چله رو شروع می کنم. این بار جدی جدی و با همتی بالاتر
هفته قبل اعلام کردم که شارمین عزیز چله ای که تو تظرم بود رو یه کم مفصل تر برگزار کرده. من اینقدر بهم ریخته بودم که هی جا موندم اما از فردا که روز نهم چله است میخوام دوباره شروع کنم. اگر کسی خواست از همین جای چله گروهی شروع کنه از شارمین رمز وبلاگ چله رو بگیره
وب شارمین
+ چقدر راضی و خرسندم از خودم به خاطر تغییرات اساسی که در خونه ایجاد کردم و از اون اساسی تر تغییراتی که در نحوه خانه داری خودم ایجاد کردم. تازه فهمیدم مقید بودن به اینکه هر چیزی رو در اولین فرصت سر جای خودش بزارم تا چه اندازه مفید و موثر هستش توی نظم دائمی خونه
از طرفی بعضی وسایل ریز مثل گل سرهای ماه که جای درستی براشون در نظر نگرفته بودم و هر کدومش یک جا بود؛ با وجود ریز بودنشون خیلی توی بی نظمی تاثیر داشتن و البته تو خونه من همین وسایل کوچولو که نتونسته بودم تصمیم بگیرم کجا باشند عامل بی نظمی بودند روی کابینت ها.
وقتی قرار شد مادر همسر مهمون خونه مون بشه برام خیلی مهم بود که غیر از تمیز بودن خونه؛ هر وسیله ای جای خودش رو پیدا کرده باشه و در رسیدن به این هدف از نظر خودم عالی عمل کردم. حالا چند روز از اومدن و رفتنشون گذشته اما خونه پر از انرژی خوبه و بهم ریختگی ها خیلی جزیی
زنده باد خودم.
+ از یکشنبه با شوک اومدن مهمون دوباره در آخر این هفته چشمه ذوق و خوشحالی ام از اومدن پدر مادر همسر و پذیرایی قشنگمون و اینکه خونه رسما برق می زد خشک شد و نتونستم از حال خوش اون دو روز تعریف کنم. نمیتونم بگم تا چه اندازه لذت بردم از حضورشون. البته شوک اومدن مهمونهای جدید هم یک روزه از بین رفتن ولی به دلیل حساسیتها هر چقدر به اومدنشون نزدیک میشم استرس بیشتری میگیرم
+ از شارمین می پرسم این که رفت و آمدهای راه دور برنامه ام رو بهم میریزه (از چند روز قبلش استرس اومدنشون یا رفتنمون و کار کار و چند روز بعد از رفتنشون یا برگشتن مون که باید خونه رو جمع کنم) و من نمیتونم یک برنامه منظم داشته باشم و حتی جدول برنامه هام تیک نخورده میمونه؛ بهانه است؟ و او میگه بهانه نیست. شاید ....
و همین جمله "بهانه نیست" یک دنیا آرومم می کنه
+ مادر همسر به جز کادوهای تولد ماه اک یک تابه سایز ٣٢ برامون هدیه آورده. دیشب توش خاگینه درست کردم و نمیتونم بگم چقدر خوشحال و خرسندم از داشتن اش و دلم میخواد مادر همسر رو برای داشتنش بچلونم:)))
+ از اونجایی که مهمونای این هفته به برنداشتن اسباب بازیهای ماه اک و دادن همه اونها بعش اعتقادی ندارن!!! برای مراقبت از خودم تو روزای مهمونداری و بعدش، حجم بزرگی از اسباب بازیهای ماه اک رو جمع کردم که نه حرص بخورم چرا همه رو برداشتن نه مثل تیرماه دو روز اسباب بازی نشورم
+ آهنگ های زومبا داره پخش میشه. رسیده به پاپاراتزی. ماه اک باهاش میرقصه و تکرار میکنه
موزیک که تمام میشه ماه اک با عجله میدوه سمت من و هی میگه پاپاریتی
وقتی ازش میپرسم چی؟؟؟ لباشو جمع میکنه که نخنده و با خجالت یه لبخند زیرزیرکی می گه پاپاریتی
اونوقت میرم سمتش و محکم میچلونمش که اینقدر باهوشه
+ از یکشنبه شب زورش رسیده در یخچالو باز کنه
بعد جا میوه ای رو باز میکنه و میگه کُمَ کن. چیزی نداره :)))
+ بعد ازظهر نظرات رو تایید میکنم
+ برای بلاگ اسکای متاسفم به به حریم نویسنده ها تجاوز کرده و وسط پست آخر تبلیغاتش رو که آدم رغبت نمیکنه حتی بازشون کنه اضافه کرده.
خدای من!
چقدر خوبم. از عالی هم عالی تر
از روزی که به خوب بودن ترجمه کتاب: "پیرمردی که از پنجره زد و به چاک و ناپدید شد" شک کردم؛ کار مطالعه ام که کتاب رو با کتاب تموم میکردم خورد به خِنِسی؟!. ده روزی اصلا نبودم انگار. دیروز بین کتابها به دنبال یک گزینه متفاوت بودم که جمله " کارهای کوچک اتفاقات بزرگ می سازند" نظرم را جلب کرد و به یادآوردم دو هفته قبل به خاطر همین جمله دانلودش کردم. تقریبا یک روزه تمامش کردم و دل و قلبم لبریز هیجان است. و بیشتر از قبل به جدول برنامه ریزی ایمان آوردم. این همان "برتری خفیف" است. گامهای کوچک آهسته و پیوسته
آنقدر سرشارم کرده از حس توانستن که حرارت تنم بالا رفته و دلم میخواهد همین حالا تمام نکات موثرش را برای همه تعریف کنم. امیدوارم این بار زمان طولانی به خودم و اهدافم متعهد شوم.
باید زود به زود مرورش کنم که فراموش نکنم چه یادگرفته ام. کاش یک منتور برای خودم پیدا کنم :(
تا امروز هیچ کتابی تا این اندازه مرا برای رسیدن به خواسته هایم به وجد نیاورده بود.اینقدر کتابهای انگیزشی را نیمه کاره رها کرده بودم که مدتها بود نگاهشان هم نمی کردم. اما این یکی موتورشرا روشن کرد
1398/7/9 21:30