چقدر خوبه که یک چیزایی رو میفهمی در مورد خودت که در عین تکرار شدن متوجهش نبودی
بعد از اینکه پنجشنبه ساعت٥ صبح در ماشین باز بود و کیسه کثیف آقایی که از سطلهای آشغال بازیافت جمع می کنه خورد به در ماشین و من دچار اضطراب شدیدی شدم و وقتی با دستکش فریزر در رو با پد الکلی مثلا ضدعفونی کردم که آروم شم اما مظطرب تر شدم و تازه احساس میکردم با وجود دستکش فریزر دست خودمم میکروبی شده و مجبور شدم اضطرابش رو تحمل کنم تا حالم خوب شه. بعد از اینکه رسیدیم ترکستان و باز اونجا الکلیش کردم اما باز شک کردم . بعد از اینکه صبح فرداش یک بار دیگه اون قسمت در رو پاک کردم و ذهنم آروم بود نسبت به تمیزی وسیله هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه و بعد دو روز یهو گفتم نکنه کاور لباسا هم خورده به در؟! و خودم رو با شستن کلی لباس و کاور و ... تو این سرما که لباس خشک نمیشه بیچاره کردم. بعد از اینکه به مادرجان گفتم کاش فقط وسواس داشتم اما شک نمیکردم چون اگر با یقین با مستئل برخورد میکردم وسواسم اونقدر شدت نداره دیگه! تازه به یک نکته خیلی ساده رسیدم. این که من وقتی تنهام و دورم از بقیه آدمهای عزیزی که میتونند ذهنمو به حجم بزرگ حضورشون پر کنند؛ به شک هام به طرز فجیعی بها میدم؛ حتی با اینکه این بها دادنه آزارم میده و اعصابم رو بهم میریزه. اینکه درسته اونجا چند بار در رو پاک کردم اما دیگه اجازه ندادم حس بدی در درونم نسبت به اینکه دستم به در خورده و به لباسای خودم و ماه اک، پر و بال بگیره و باعث بشه بشورمشون. درسته شَکه همیشه هست اما در جمع مجال بسیار کمتری بهش میدم.
حالا از فهمیدن همین نکته خیلی ساده که چند ساله نمیدونستمش حالم خیلی خوبه چون میتونم برای رفعش برنامه هایی تعیین کنم
از طرفی دیروز بعد از خوندن استوری های ارگانیک مایندد و حرفای دکتر چاوشی عزیز؛ فهمیدم من خیلی وقته دارم "حرف مفت میزنم". ساده ترینش اینه که دلم میخواد یک خونه منظم داشته باشم اما همیشه میگم: "کاش وقت داشتم جوری مدیریت کنم که خونه همیشه منظم باشه" اما طبق حرفهای دکتر چاوشی من از تصور منظم بودن خونه لذت می برم اما سختیهایی که در راه این کار باید تحمل کنم رو دوست ندارم.
فهمیدن این دو تا نکته تو یک روز چالش بزرگ و قشنگی در ذهنم به وجود آورده. این که دروغ گفتن به خودم رو تمام کنم و لایف استایام رو تغییر بدم. فهمیدن این دو تا نکته تلاش همسر رو برام پررنگ تر از قبل کرده. پشتکار همسر برای به انجام زسوندن کارهاش مثال زدنیه. اصلا خصوصیت بارزش همینه. در این حد بگم که چون زبانش قوی نبوده قبول شدن واسه آیلتس براش خیلی سخت بوده. اونوقت تو یک سال هشت بار تو شهرهای مختلف امتحان های آیلتس، تولیمو و ... داده تا بتونه موفق بشه. برعکس من همیشه نیمه راه همه چیز رو رها می کردم و هیچکس نبود که من رو راهنمایی کنه تا تلاش کنم شیوه ام رو تغییر بدم و چون سی سال اینطوری زندگی کرده بودم؛ هنوز بعد از چند سال زندگی با همسر، موفق نشدم شبیه اون باشم. ولی الان واقعا و شدیدن به داشتن این خصوصیت احساس نیاز می کنم. الان دوباره میخوام موتور دفتر برنامه ریزی رو روشن کنم و ذره ذره عادت ها خوب در خودم نهادینه کنم که کمک کنه پشت کار داشته باشم. کمک کنه دیگه "حرف مفت نزنم" ، بهانه نیارم و تلاش کنم. باید بشینم بنویسم پراکنده های ذهنم رو و منسجم کنم در یک برنامه مدون جمع و جور اما طولانی مدت
میخوام خودم رو دوست داشته باشم و به ماه اک یاد بدم عاشق خودش باشه ولی خودخواه نباشه
میخوام قوی باشم و به ماه اک یاد بدم زود از پا نشینه
میخوام فعال باشم و به ماه اک یاد بدم تو سکون گیر نیفته
میخوام پر تلاش باشم و به ماه اک یاد بدم حال خوب دلشتن یعنی تلاش برای خواسته های قشنگ
میخوام آرامش داشته باشم و به ماه اک یاد بدم با آرامش میشه آهسته و پیوسته جلو رفت و به آرزوهای بزرگ رسید
میخوام برنامه های قشنگ و جذاب برای خودم تعیین کنم و به ذهنم فرصت شک و انحراف به مسائلی که موجب عذاب خودم و اطرافیانم میشن، ندم.
میخوام تا آخر سال یک غزل آپ تو دیت با ورژن ٩٨ تحویل خودم بدم.
غ ز ل واره:
+ به درخواست دوستان همین روزا یک پست در مورد لونت کاپ میزارم
به امید بهتر شدن حالم، خواب را بغل گرفته بودم اما صبح شده بود و حالم به مراتب بدتر هم شده بود در اثر خوابهای هچل هفتی که دیده بودم. بی حوصله، بداخلاق، کسل. به زور هم که بود صبحانه را خوردم و پناه بردم به تلویزیون. این روزها برگشتمه ام به حدود دو سال قبل که هر جا کم می آوردم می زدم o.n.y.x. از اتفاق فیلم تازه شروع شده بود و مطابق میل من بود. LOL یک فیلم تقریبا کمدی از یک دختر ١٦ ، ١٧ ساله به اسم لولا که دوست پسرش رفته بود با کسی. کایل به لولا گفت من اگر جای چد بودم هرگز رهات نمی کردم و همین شد شروع یک رابطه دوست داشتنی. با دیدن صحنه های فیلم خصوصا قسمتی که در ایستگاه مترو منتظر هم بودند و خداحافظی هایشان پرت شدم به کوچه پس کوچه های روزهای قبل از ازدواج. به لحظه های دیدارمان در صبح زود تهران، داخل ترمینال آرژانتین. دستای گرم همسر تو سرمای صبح هنگام که تنم را می لرزاند. خنکای صبحدم داخل پارک ساعی روی صندلی دنج سمت چپ پارک که شده بود میز صبحانه مان. سوپری خیابان قائم مقام، خامه عسل، نان بربری هایش و خوراکی های هوسانه. تهران گردیهایی که جز زیباترین خاطرات زندگیمان است. آخ اگر بخواهم بنویسم تمام نمی شود. به تردیدهایی که هر روز اشکم را در می آورد. غم و اندوه بی پایان از فکر بی فرجامی این رابطه قشنگ. دوران عقد و حلیم تجریش. پارک ملت و اردیبهشت اش. لحظه های سخت خداحافظی مان داخل ترمینال که او ایستاده بود و با پیچیدن اتوبوس در همه همه تهران گم اش می کردم. جمشیدیه، درکه، دربند و باغ ونک و .... فیلم که تمام شد چقدر حالم عوض شده بود اما ثباتش یک ساعت بود.
به مادرجان زنگ نزدم که غر نزنم. اما خودش زنگ زد و وقتی پرسید چرا صدایت گرفته درِ دلم باز شد و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. آخرش گفتم مادر چند وقتی است از یک مورد خیلی ناراحتم خیلی. گفت چی؟ با بغض گفتم از بعد از عید هر موقع با شما حرف میزنم فقط غر می زنم. خواهرک که صدایم را شنید گفت آخر حرف هم نزنی که باد می کنی : )) گفتم بله اما شماها نیستید که از نزدیک خوشحالی هایم را ببینید و من اینقدر کسی را ندارم برایش حرف بزنم که وقتی صدای مادر را می شنوم سرِ درد دلم باز می شود و تا برسیم به حرفهای خوب باید خداحافظی کنیم. اما خدا می داند چه معجزه ای بود حرف زدن با مادرجان. انگار سبک شدم. پر و بالم آزاد شد. فقط کمی انگیزه و هل دادن لازم بود تا پرواز کنم. با این حال همچنان حوصله خانه داری نداشتم، ماه که خوابید در نت دنبال غذای جدید می گشتم. سالروز نامزدی مان بود. می خواستم متفاوت باشیم که همسر زنگ زد آماده باش برویم بیرون.
ماه گریه میکرد و غذا نمی خورد و همین باعث شد دیر بشود رفتن مان اما رفتیم. ماه که از معاینه گوشش و دستگاه معاینه ترسیده بود روی ترازو چنان گریه ای سر داد که دلم کباب شد.
چرخ زدن با خیال راحت و پای سالم با یک عروسک که همه برایش ذوق می کنند توی پاساژها در کنار همسر... خنکای نسیم اردیبهشت... معجزه عطر یاس !!! یک پیاده روی طولانی... استراحت توی پارک برای رفع خستگی راه... همه اینها دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشتم. یک روز متفاوت در سالگرد اولین گره های پیوندمان. شام هم مهمان همسر جوجه نوش کردیم. در سالروز نامزدیمان حضور همسر و ماه اک و عزیزانم جان تازه ای به من بخشید و زندگی دوباره رنگی تازه گرفت. اردیبهشت رو به آخر است اما من تازه اردیبهشتی شده ام :))
غ ز ل واره:
+ برای رفه شُبهه های به وجود آمده باید بگویم قوانین سفت و سخت مالی همسر فقط بخاطر این است که زیادی به پس انداز کردن فکر می کند. من اما تا اینجا زیاد صرفه جویی کردم در خرجهای شخصی و یک سری خواسته های دیگر. در هر زندگی نوپایی اگر بخوای روی پای خودت بایستی صرفه جویی لازم است.اما معتقدم الان باید کمی آزادتر خرج کنم و نباید همیشه فقط پس انداز کرد. مگر چند سال زندگی می کنیم؟ چقدر جوان می مانیم تا هیجانات این روزها را بتوانیم در خرید و سفر تجربه کنیم. دو شب قبل برای درخواستی که از همسر داشتم گفت صبر کن خانه را عوض کنیم و من عصبانی شدم که تا آن موقع کی مرده کی زنده؟! بعد از عوض کردن خانه هم هزارتا دلیل می تراشی برای پس انداز دوباره و صرفه جویی.
من مخالف پس انداز و صرفه جویی نیستم اما نه اینکه الان سفر نریم چون تا چند سال دیگر قصد بهتر کردن خانه را داریم و ...
اختلافات ما در این زمینه فقط به خاطر تفاوت دیدگاه است. من هم شاغل بودم و وقتی چند کار مهم پیش رو داشتم از خیلی چیزها میزدم که پولم برسد اما کارها که انجام می شد یک دوره ای آزاد بودم تا لذت ببرم از پولم
+ در سالروز نامزدیمان ماه اک بین گریه های شب اش می گفت ماماماماماما. حس می کنم اینبار واقعا تلاش می کرد من را صدا بزند
خداوندا شیرینی این لحظه ها را نصیب تمام زنهایی که آرزویش را دارند بکن
+ از آنجایی که طی چهار سال و نیم به دلیل کمبود منابع سمعی بصری ترکی آذربایجانی موفق به آموختن زبان مادری همسر نشدیم؛ به ترکی استامبولی روی آوردیم. باشد که فرجی حاصل شود در آموختن آن نامبرده دور از دسترس. در این راستا عاشق کلمه سوکوشوم ( ) و جمله "هر شی بید ده" گشته ایم و راه میرویم و تکرار می کنیم
نام کمال تبریزی که نوشته میشود لبخند روی لبانم نقش میبندد که عجیب نبود اینکه فیلم را دوست داشتم. ذهنم درگیر شیرینی قصه فیلم است و نظم دادن کلمات در یک جمله. تصاویر فیلم روبروی چشمانم تیره و روشن میشوند. تمام تلاشم را دارم میکنم که سریع کار را پیش ببرم اما سرعت عملام همانقدر است؛ فقط قلبم سریعتر به طپش افتاده است که خودم را به کار برسانم و ترجمه این متن دوست داشتنی تخصصی را تمام کنم. صدایی رشته افکارم را پاره میکند و اسم پدرک رو صفحه موبایل نقش میبندد و ذوق مرگ میشوم. از صبح زنگ نزده بودم که شب تماس بگیرم و تبریک بگویم. بعد از سلام دل دل میکنم که تولدش را تبریک بگویم؟ یا مراسم خودمانی تولدش شب است. با خودم میگویم حساب منِ راه دور از بقیه جداست. بعد از تبریک چنان صدایش گویای لذت این به یاد داشتنِ زاد روزش را برایم فریاد میزد که بعد از نیم ساعت هنوز لبخند لبانم محو نشده است. حال و احوالها و تبریکها که تمام شد؛ یکی از شیرینترین خبرهای عمرم را از زبان پدرک عزیزتر از جانم شنیدم. خبری که این روزها هیچ چیز به اندازه آن نمیتوانست مرا خوشحال کند. اینکه شاید این هفته بیایند ...
تلویزیون را خاموش میکنم و غرق میشوم در برنامههای پیش روی این هفته. با این حساب من فقط دو روز برای ترجمه وقت دارم. امروز و فردا. یک روزش را مهمان دارم. دو روزش درگیر کلاس و انجام اموراتِ پیش از رسیدن مهمانهای راه دورم و آخر هفته هم مشغول پذیرایی از عزیزترینهایم خواهم بود ان شاالله. طپش قلبم، از فکر فشرده بودن کارهای این هفته بیشتر میشود و دلم سرخوش و شیطنت کنان جیغ میکشد و خودش را به این طرف آن طرف میزند از شدت خوشحالی.خانه پر از نور است. صدای تیک تاک ساعت تنها صدای برهم زننده سکوت خانه است. نور خورشید، گرمی وسط روز ، تنهایی، حتی نامرتبی خانه، همه چیز دلچسب میشود. تیک تاک و طعم خیالی که شیرین شده است ...
غـزلواره:
+ حالا که دلتنگیهایم را با شما شریک شدهام! رسم رفاقت است که خوشحالیهای قبل و بعد از بینظیرترین اتفاق این روزها، حتی این دنیا را نیز با شما شریک شوم.