سردرد و تهوع وحشتناک تمام شده
همسر و کوچکمان مرا بین نفسهایشان جا داده اند
به راست که می خوابم همسر را نمی بینم و به چپ ماه اک را
ناگزیر به پشت می خوابم که در خیالم نه همسر ناراحت شود؛ نه ماه اک
بین خودمان باشد در این وضعیت دیدن هر دویشان خیالم را راحت می کند
از گوشه چشم ماه اک و همسرک را یک جا می بینم و پرت می شوم به چهارشنبه قبل از یلدا. همان شب کذایی که زلزله آمد و صورت سرخ و سفید همسر رنگ گچ شد. همان شبی که تمام آرامشی که با نذر و نیاز و تلاش برای پذیرایی از مهمان هایم، به دست آورده بودم در ده ثانیه پودر شد و رفت هوا.
همان شبی که بعد از ده ثانیه خواستم ماه اک را از آغوش مادرک بگیرم تا آرام قلبم شود و مادرک با شدت بچه را از دستم کشید و هنوز هم علت آن رفتار ناراحت کننده را که ته مانده آرامشم را نابود کرد را نفهمیده ام. انگار میخواسته ترس من به بچه منتقل نشود.
همان شبی که همه شهر در پارکها و ماشینها خوابیدند و ما در خانه ماندیم.
همان شب که همسرک از خستگی بیهوش شد و ماه اک در آغوشم به خواب رفت و من تا سه و نیم صبح پلک نزدم از شدت ترس و وحشت از دست دادن.
همان شبی که هی همسرک و ماه اکِ درخوابم را بوسیدم و گفتم خدایا خواهش می کنم اینها آخرین بوسههایمان نباشد.
همان شبی که فکر کردم بار آخریست که زندگی شیرینم را مزه مزه می کنم
همان شبی که تمام من زیر و رو شد و تمام سیستم جسمی و عصبی ام بهم ریخت
همان شبی که فکر کردم آخرین شب من و مردم این شهر است
همان شبی که خواهرک ترسیده بود که تمام آدم های مهم زندگی اش را از دست بدهد
همان شبی که لعنتی بود و رعب آور
همان شبی که دلم نمی آمد همسرک را بیدار کنم و از ترس به همه آنهایی که در نواحی زلزله بودند پیام دادم و جز یک نفر بقیه هیچ جوابی ندادند
همان شب لعنتیه لعنتی
حالا آن شب تمام شده و سه شب دیگر هم گذشته است و ترسهای زلزله ای کمتر شده
باز هم سردرد تمام شده و شیرین ترین حسهای دنیا در وجودم ورجه وورجه می کنند
باز هم فکرم آرام شده و آرامش خاطر قلقلکم می دهد
باز هم حساسیت ها ته آن گوشه ی دنج ذهنم کز کرده اند و لبخند مهمان لبهایم شده
حالا وقت خواب رسیده و نفسهای ماه اک و همسرک لالایی خوابم شده
حالا اینجا به وقت زندگی جانم تازه شده
+ ماشاالله و لا حول و لا قوة الا بالله
٤ دی ماه یک بامداد
اپیزود 1: قبل از بیرون رفتن از خونه باهاش طی کرده بودم که میخوام مغازه های شیک اون راستا رو نگاه کنم. میدونستم اونجا که برسیم دوباره دستمو میکشه و میگه ما برای تفریح اومدیم نه خرید. همین اتفاق افتاد اما زبان من دراز بود که من اعلام کرده بودم و شما هم موافق بودی. به زور رفتیم داخل فروشگاه و با اینکه معتقد بود قیمتها بالاست؛ به خواست من برای خودش خرید کرد و مطمئنم خیلی خوشحاله از اصرار من.
اپیزود 2: هیجانزده بودم از دیدن اون فضای جنگلی داخل شهر و چند بار پرسیدم چرا تا حالا من را اینجا نیاورده بودی؟! من فکر میکردم بد مسیر است. حال و هوایم به کل عوض شد با دیدن اون طبیعت زیبا.
اپیزود3: دیدن جمعه بازار هنری جالب بود. مخصوصا غرفه چوب و آن تخته چوب بزرگ نهنگ. چقدر دلم میخواست چند تکه چوب برای پذیرایی بخرم. فکر جایش را کردم و نخریدم.
اپیزود4 : پولهایم را یا خرج کرده ام یا قرض داده ام. تا گرفتن حقوقم مدتی زمان لازم است و مانده ام چطور برای همسرک هدیه سالگرد بگیرم.
راستش را بخواهید مردها برخلاف ظاهر محکمشان انسانهایی ظریف و گاهی بی نهایت شکننده اند. این روزها که برای حفظ رابطه و زندگی مان تلاش میکنم هر روز درسی تازه میگیرم و خوب است که میان جنگ و دعواها حرفهایی زده میشود از دلخوریها. دلخوریهایی که تو هرگز یک لحظه فکر نمیکردی که چنین فکر عجیبی به ذهنش خطور کند و یا چنین خواسته ظریفی داشته است و تو ندانسته از آن رد شدی . در حین دعوا و بحث، عصبانی میشوی که چطور توانسته چنین برداشتی از رفتار تو و احساسات داشته باشد و بعد از دعوا گاهی دلت آنقدر برای این ظرافت و حساسیت وجود مردانهاش میسوزد که هزارتا راهکار جستجو میکنی؛ شاید ذهنیتش را تغییر بدهی و نگذاری این پسر بچه کوچک بیشتر از این غم در دلش بماند.
19 مرداد 10:44
موقع صبحانه قوری را خالی کردم در سبد اسکاچمان که پر از تفاله خشک شده بود در ایام نبودنم. بعد از صبحانه رفته استکانش را خالی کند میگه غ ـزل من اینقدر با دقت قوری را توی سبد خالی کردم؛ چرا تمام سینک را پر از چایی کردی؟
با خنده؛ سینک را نشان اش میدهم و میگم که از دقتات بوده که قوری را در سبد اسکاچ که سوراخهایش درشت است خالی کردهای و اسکاچ آبیمان، قهوهای شده و تمام سینک تمیزمان، زرد و جرمی شده
می خندد و میگوید من دقت را از نوع مردانه به کار گرفته ام و به جزییات زنانه توجه نکردهام
زندگی همین دقت های مردانه است بدون ظرافت های زنانه
زندگی همین کم غذا خوردنهای در زمان دور از هم بودن است
زندگی همین اشتیاقهای دیدار است بعد از دو روز دوری
زندگی همین خانه مرتب کردن های عجله ایِ دو نفره برای آمدن مهمان است
زندگی همین حس خوشبختی و نگاههای عاشقانه و طپیدنهای بی وقفه است
+ کاش همیشه زندگی را اینقدر آسون بگیرم
زندگی رنگی میشود انگار
زندگی زندگی میشود انگار
در میان این همه مشغله و دلتنگی
دل من دوباره زنده میشود انگار
غ ـزل
وقتی با همسرک آشنا شدم؛ همسرک خیلی عادی و ساده حرف میزد. اینقدر لحن صحبتش عادی بودکه با خودم میگفتم: " چرا اینطوری صحبت میکنه؟ یعنی اینقدر بی تفاوتِ؟ روزها میگذشت و بیشتر درگیر رابطهمان بودم تا لحن کلامش. چند ماهی گذشته بود که یک روز متوجه شدم چقدر لحن صحبتش تغییر کرده. سلامهایش شده بود سلاااااااام و احوال پرسیهایش آنقدر دوست داشتنی شده بود، که قند در دلم آب میشد. کم کم یاد گرفته بود و شاید کمی هم خجالتش ریخته بود. حالا بعد از نزدیک 5 سال به نظرم با بهترین لحن دنیا احوالم را میپرسد و من گاهی با هیجان، گاهی با لطافت، گاهی با مسخره بازی های خشن و گاهی در اوج غم، خبردارش میکنم از احوالی که بر من میگذرد. صد البته هست روزهایی هم که دلگیر است و یا احوالی نمیپرسد و یا سرد و بی روح جویای احوالم میشود.
مثل همه زندگیها و آدمها
اوایل آشنایی همه چیز خیلی معمولیست و اغلب هم از سر حجب و خجالت این روند را ادامه میدهند. اما از نظر من وقتی احساسی شکل گرفت، باید پرورشاش داد. بال و پرش داد به هر طریقی که میشود. راستش هرچه بیشتر میگذرد؛ بیشتر متوجه میشوم که چقدر لحن کلام در بهبود روابط زن و شوهری موثر هستند و مهم تر از آن لفظ و نوع صدا زدن یکدیگر است. از نظر من وقت صدا زدن همسر باید از لفظی استفاده شود که بهترین احساس را در وجودت نسبت به او ایجاد کند و به نوعی یادآور نوع نسبت و رابطه شما باشد. حالا اینکه چطور خجالت را کنار بگذارید؛ کمی زمانبر است اما شدنی است.
کسی میگفت رفتار همسرم اینقدر معمولیست که من نمیتوانم جور دیگری باشم. ولی راستش اینها بهانه است. وقتی ما تغییر کنیم اویی که ما را برای زندگی انتخاب کرده هم، تغییر خواهد کرد. این فقط ما نیستیم که طالب عشقیم. مردها گاهی از ما محتاجترند