هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چند لحظه آغوش

بی حوصله خودم رو جا میدم پایین پای همسر گوشه کاناپه. میدونه که قلبم مچاله شده. یک نگاهی می کنه و میگه بیا بغلم. میگم اینجا تنگه می افتم. از سمت دیواره کاناپه برام جا باز می کنه و من دور از افکار وسواسی که این به اون میخوره، به پهلوی چپ خودمو جا میدم تو همون یک ذره جا. سرم رو میزارم روی سینه همسر.  از عصر که در ماشین ظرفشوی رو یک ذره باز کردم و ماه اک گریه افتاد، چون من ندیده بودم که دستش رو کرده تو قسمت باز پایین در ماشین، (البته خدا رو شکر فقط یه ذره باز کرده بودم و زود فهمیدم) چنان تخلیه انرژی شدم که حالم هنوز بعد از چند ساعت جا نیومده. 

طبق معمول وقتهایی که همسر منو تو آغوشش جا میده، به دقیقه نرسیده، ماه اکم سریع خودش رو می رسونه و دستاشو بالا میاره که منم بغل کنید. با همه وجودم می پرستم این فرشته کوچک رو. من و همسر غش کردیم از خنده. من با دست راستم و همسر با دست چپش زیر بغل ماه اک رو می گیریم و میاریمش بالا اما ته دلم می خواد ماه اک بزاره من چند دقیقه بی دغدغه و در آرامش ، بدون سر و صدا، تو همون وضعیت بمونم.  بعد از اینکه خیالش راحت شد و بغل سه نفره بهش چسبید، خودش رو می کشه پایین و میره. من میمونم و یک خلوت که در عین دو نفره بودن، کاملا شخصیه. یک خلوت تری ذهن خودم

خیره موندم به لوستر و سالار عقیلی میخونه: "نه آروم میشم از گریه، نه یادت میره از یادم". چشمام پر میشه و اشکام سر میخوره پایین روی لباس همسر.  اگر چیزی پشت گردنم رو گرفته بود این وضعیت بهترین وضعیتی بود که تو این لحظه میتونست بهم آرامش بده. در حال خیره ام به لوسترا، یاد روز جهازبرون می افتم که ذوق مرگ بودم از اینکه لوسترهای باب دلم رو خریدیم. آبی دوست ندارم اما آبی سبز یکی از رنگهای مورد علاقه منه. چشمم رو میچرخونم روی اپن. نگاهم می افته به ساعت جعبه دار سبک قدیم و پرت می شم توی اون صبح زود پارک ساعی. همون روزایی که نمیدونستیم قراره عاقبت رابطه مون چی بشه. همون روزایی که پارک ساعی پاتوق صبحانه هامون بود. همون روزایی که فکر می کردم همه چیز موقتیه و خیلی زود تمام میشه. همون روزایی که تردید مثل خوره مغزم رو می خورد و یک روز عاشق بودم. یک روز فارغ. همون صبحی که به مناسبت کادوی تولدش این ساعت رو بهش هدیه دادم و بعدها گفت وقتی کات کرده بودیم می خواسته اونو بده به خواهرزاده اش.  

نگاهم میچرخه سمت میوه خوری سبز آبی و پرت میشم وسط مهمونی عید فطر دو سال قبل مادر همسر. وقتی بعد از ناهار جاری با یک جعبه کادو پیج بزرگ وارد اتاق شد. دل تو دلم نبود کادوی خاله جان رو باز کنم چون میدونستم هر چی هست خیلی دلچسبه. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم اما اینقدر خلوتیِ خونه را ترجیح می دادم که تا بیشتر از یک سال نیاوردمش و گفتم جا نداریم. باشه واسه خونه بعدی و هر بار میرفتیم ترکستان مادر همسر خواهش و تمنا می کرد که ظرفش به بقیه وسایلتون میاد،  ببریدش. 

همینطور غرق افکارم هستم که یک دفعه متوجه می شم یادم نمیاد چند لحظه قبل به چی فکر می کردم. خوب که فکر می کنم متوجه میشم که خواب بودم برای همین افکارم یک دفعه کات شد. 

دوباره یاد انگشت ماه اک می افتم. از درون نگاهی به قلبم می اندازم و می بینم همین چند دقیقه چسبیدن به همسر، همین خواب خیلی کوتاه که خودم اصلا متوجهش نشدن، معجزه کرده. قلبم دیگه فشرده نیست اگرچه هنوز به خاطر ماه اک ناراحتم. همین چند دقیقه اونقدر سرخالم می کنه که صدای قل قل برنج ها تو فضای خونه پخش میشه و عطر زندگی می پیچه تو خونه


غ ز ل واره:

گاهی یک آغوش گرم، بدون کلام، حتی بدون هیچ نوازشی آرامبخش خیلی از دردهاست. اگر بلد بودیم با عزیزانمون راحت باشیم و راحت ابراز احساسات کنیم ؛ آنوقت خیلی از اتفاقها نمی افتاد. خیلی از جاها به مرز جنون نمیرسیدیم. افسرده نمی شدیم. با خودم فکر می کنم اگر خیلی از جاهای زندگی همینقدر راحت سرم را روی سینه پدر جان گذاشته بودم یا او سرم را روی سینه اش جا میداد؛ وقتی نیاز داشتم!! از خیلی چیزها نمیترسیدم. خیلی از اشتباه ها را از ترس انجام نمیدادم. قطعا انسان شجاع تری می بودم. کاش لااقل با مادرجان رابطه لمسی نزدیکی داشتم؛ شایدخیلی از این ترس ها، غم ها و کمبودهای عاطفی ام از بین می رفت. کاش راحت احساسات و علاقه به نزدیکانمان را بیان می کردیم. هم حال خودمان خوش می شد هم آنها


زندگی با طعم عشق

بیدار شدم و تو خونه چرخ می زنم و یک حال خوبی دارم. تنم مور مور میشه از سرمای صبح و این لذت بخش ترین حس دنیاست برای من در ششمین روز ماه دوم پاییز. بالاخره گرما بساطش رو جمع کرد و سرما با سلام و صلوات تشریفشون رو آوردند. شاید هیچوقت اینقدر از سرد شدن هوا خوشحال نبودم و لذت نبردم چون با یک نسیم احساس سرما می کردم و می لرزیدم. از شما چه پنهون تحمل گرما رو هم نداشتم و از حضور هیچکدومشون لذت خاصی نمی بردم. اما با گُر گرفتن‌هایی که از دوران بارداری به شدت کلافه ام کرده بود؛ اینقدر تابستون امسال سخت گذشت که خونه پدر همسر که زمستون(به خاطر سرمای زیاد شهرشون) و تابستون(به خاطر کولر شبانه روزی) باید یخ می زدم؛ از خونه مادرجان هم گرمتر بود برای من. گاهی هر روز حمام بودم از شدت گرمازدگی.
 سرم رو تو حریر طلایی موهای ماه اک که داره شیر میخوره فرو بردم و نفس می کشم و میبوسمش. به اتفاقهایی که افتاده و حرفهایی که شنیدم فکر می کنم. به همسر که این همه احساس خوشبختی ام رو به بودنش مدیونم. به خدایی که این زندگی قشنگ رو به من هدیه داد. به ماه که من رو پر کرده از امید و انگیزه. به اعتماد به نفسی که هنوز راه زیادی داره تا برسه به اون سطحی که باید. به خودم. به تغییراتم. به همراهی های همسر. به کم آوردن های خودم. به قدرت دادن های همسر. به رو پای بلند شدن های خودم. به روزهای سرد. به لحظه های سخت. به تفاوتهایی که گاهی به شدت از هم دلخورمون می کنه. به خودم. به خودم و خودم.
 
ادامه مطلب ...

یک روز شگفت انگیز

بالاخره بعد از سه هفته برگشتن از سفر ماه دیشب فقط ساعت٤ بیدار شد و این یعنی خوابش داره تنظیم میشه دوباره. طفلکی بخاطر سفر رفتن های طولانی  و اجباری کل سیستمش بهم میریزه. مثلا من از شش ماهگی جای خوابش رو از خودم جدا کردم اما یک ماه سفر و کنار من خوابیدن تمام زحمتهامون رو به باد داده بود.

این میگرن لامصب دست بردار نیست. نمیدونم کی تموم میشه برای همیشه. یکی از بدترین حسهای دنیا اینه که صبح چشماتو باز کنی و ببینی سرت درد می کنه. ساعت چهار که بیدار شدم دیدم سرم چقدر درد می کنه. چند وقتیه که زیاد سردرد دارم. یادش بخیر نیمه دوم بارداریم که کلا میگرن محو شده بود. دلم نمیخواد هی مسکن بخورم اما هم کل سیستمم رو بهم میریزه این دردها و حال تهوع بدی میگیرم. هم از کار و زندگی می افتم هم اصلا تحمل درد ندارم این روزا. خدایا میشه کل دردای دنیا رو حذف کنی و به جز بیماری های جزیی و درمانپذیر بیماریه خاصی رو زمین وجود نداشته باشه؟

وقتایی که درد می کشم دیگه نه لذت می برم از زندگی، نه حرص می خورم از اتفاقای دوروبر مثل گرونیهای الان و بهم ریختگی اوضاع. فقط به یک چیز فکر می کنم؛ اینکه چه کار کنم این درد لامصب از بین بره و دوباره احساس سلامتی کنم. اینجور وقتا می فهمم این که بهترینها را داشته باشی یا نداشته باشی اصلا فرقی نمی کنه چون درد کشیدن نمیگذاره از هیچ چیز زندگیت لذت ببری. اصلا گرونی باشه یا نباشه. اصلا خیلی چیزها اهمیتشون رو از دست میدن چون تو اون لحظه ها فقط بدست آوردن سلامتی برات مهمه.

تنها حسن دلچسب این دردها، حس شیرین بعد از تمام شدن دردهاست. وقتی دردهام تموم میشن یک حس خوشبختی بی انتهایی سرازیر میشه تو وجودم. یک حس عجیب و بشدت دوست داشتنی. یک حسی که دلم میخواد تک تک عزیزانم رو محکم در آغوش بکشم و بگم چقدر خوشبختم از اینکه کنارم هستن و دوست داریم همدیگه رو. یک حس دلنشینی که احساس می کنم تمام دنیا مال من و تو دستای من ِ . یک خوشبختی شیرین از اینکه فقط سرم درد می کرده و دردم درمان داشته و با خوب شدنش نگرانیم بابت سلامتیم رفع شده. یک حس عمیق از اینکه چقدر خدا دوستم داره و من چقدر عاشق اش هستم. یک حس پر از هیجان که دلم میخواد می تونستم تو تمام لحظه های زندگیم تو وجودم حفظش کنم . حس این که چقدر برای چیزای کم اهمیت فکر می کنیم و غصه میخوریم و سلامتیمون را با افکار ناخوشایند پایین میاریم. خیلی از حسهای خوبی که در درونم دارم رو مدیون همین حال خوب بعد از درد هستم. با این حال دوست دارم نه من نه هیچکس دیگه ای تو این دنیا درد نکشه.

لامصب دم کرده پونه و پولک که دیروز خوردم چنان حرارت بدنم رو بالا برده که تو شب خیس عرق شده بودم. فکر کنم باید دست به دامن خاکشیر و تخم ریحون امثال اینها بشم تا بهتر شم،

ماه خوابش برده. میام تو پذیرایی که یک فکری به حال ناخوشم بکنم. چشمم می افته به قِی ساوا ( تخم مرغ و خرما) یی که برای ماه درست کردم و نخورد. زیر کتری رو روشن می کنم.  از سرِ کم تحملی آخرش مسکن می خورم. یک قاشق عسل، کمی دارچین و کمی زنجبیل داخل لیوان می ریزم. کمی آب داغ روش می ریزم. با لیوان معجون رفع تهوع ام میشینم سر میز و شروع می کنم به خوردن قیساوا و نوشتن. همسر زنگ می زنه. از حالم می پرسه. میگم کلا از کار و زندگی افتادم. تا بود بدن درد داشتم حالا هم سردرد. بعد از مهربونی به سبک خودش می گه "ولبهمن" رو فروخته. شرایط یک سرمایه گذاری رو برام توضیح میده و میگه به نظرت چکار کنیم. بهش می گم بد هم نیست ها! از قضیه همه تخم مرغ هاتو تو یک سبد نزار رو استفاده کن. از مهر سرت خیلی شلوغ میشه و فرصتت برای بورس بازی خیلی کم میشه. با شنیدن این جمله انگار تازه یادش میاد که همینطوره. میگه پس همین کار رو می کنم. میخواد خداحافظی کنه که میگم "همسر!" میگه "جونم" می گم:" میدونستی چه حس بی نظیری بهم میدی که باهام مشورت می کنی واسه انجام کارها؟!" با مهربونی خاص خودش میگه:"عشقمی" 

مکالمه که تمام میشه سرم بهتر شده و حس آرامش قشنگی از این همه مهم بودن تو زندگی مشترکمون توی وجودم  وول می خوره.


غ ز ل واره:

+ اینجا زیاد از تفاوتهای فکریم با همسر نوشتم اما همونقدر که یک جاهایی متفاوتیم همونقدر هم یک جاهای دیگه ای شبیه هستیم. الهی همه زوجها خوشبخت و شاد کنار هم لخظه هاشونو بسازند.


+ هورا بالاخره یک پست که به دلم بشینه نوشتم. برم تا ماه اکم خوابه یک کم به کارهام برسم. امروز چی بپزم؟ :))


+ با انجام تمرینهای سپاس گزاری تغییری تو خودتون وزندگییتون حس کردید؟

طعم عشق

از پنجره تراس سرم را می برم بیرون برای شانه زدن موهای نمناکم. نفس عمیقی می کشم. ته بوی سیگار در آمیخته با بوی چمن در این هوای نیمه شرجی شب صیقل می دهد روحم را و طراوت می بخشد مشامم را. از دود سیگار متنفرم اما این ته بوی درآمیخته با عطر چمن مرا می برد به شب نشینی های تا دم صبح خانواده پدری داخل پارک ه.ب. به آن شبی که با کاسه نارنجی مادر از دور حوض پارک آبشار یک پلاستیک قورباغه  جمع کرده بودم و مادر گفت اجازه ندارم آنها را به خانه ببرم و همه شان را کنار خیابان رها کردم. راستی اگر ماه اک دستهایش را به قورباغه ها بزند عکس العمل من چه خواهد بود؟ احتمالا از شدت شوک موهایم بریزد :))  

به خاطر نزدن نرم کننده موهایم در هم گره خورده. با اسپری بازکننده گره مو بازشان می کنم و با مهربانی زیاد می بافم موهای دوست داشتنی ام را که وقت خواب پریشان خشک نشود. مدتهاست که حوصله سشوار زدن را ندارم. البته که با حضور ماه اک امکانش خیلی کم شده. می ترسم سشوار را روشن کنم و همان چند دقیقه ای که نمی شنوم اش برایش اتفاقی بیفتد. دستی می کشم روی بافتِ موهایم و چه رضایت بخش است داشتن شان

همینطور که مسواک می زنم، کلید را داخل قفل می چرخانم. صورتم را که بر می گردانم قامت مردی کنار در اتاق برایم هویدا می شود. دلم هوری می ریزد اما آن قامت لوله پیچ و تاب دار جارو برقی است. هنوز آثار ترس را در دلم حس می کنم. سرم را که برای قرقره کردن بالا می برم چشمم می افتد به ابروهایم و لبخند رضایت بخشی بر لبانم نقش می بندد و با خودم می گویم عملکردت بد هم نبوده. دو ماه قبل که بی مقدمه قصد رفتن به ولایت پدری ام کردیم و فرصت آرایشگاه رفتن نبود ابرویم با دستگاه بند انداز به فنا رفته بود. بالاخره به حد قابل قبولی درآمده اما با این ماه شیطون و نبودن کسی برای نگه داشتن اش؛ آرایشگاه رفتن سخت است در نتیجه در این زمینه هم مانند خیلی کارهای دیگر خودکفا شده ام.

چرخی در خانه می زنم. دلم از این نامرتبی و ضعف ام در مرتب کردن خانه گرفته است. حرف زن کویر "ده سال بعد کسی خاطرش نیست که خانه تو تمیز نبود اما تو هرگز زمانهایی را که برای بودن با ماه اک از دست داده ای را فراموش نخواهی کرد " در ذهنم بانگ می زند. گرفتگی دلم را پشت در فکرهایم می گذارم. ماه اک خوابم را بوسه باران می کنم و روی تخت دراز می کشم. دستم را که روی بازوی همسر می گذارم پرت می شوم به صبح ساعت ٦:٣٠ و جمله پر از حس خوب همسر که برای اولین بار در این سه سال به جای این که بگوید " غزل صبحانه میدی؟" گفت:"جوجه با من صبحانه می خوری؟" 


غ ز ل واره:

+ بالاخره دیروز دوران نقاهت بعد از بدخلقی ها و بی حوصلگی های این دوره هایی که نمی دانم بر چه اساسی رخ می دهد هم تمام شد. نفهمیدم چرا ناخوش شدم اما تلاش کردم برای خوب شدن. البته که رفتن خانواده ام ناخوشی را تشدید کرده بود. دیروز یک عالم کار کردم و چقدر چسبید


+ فقط خدا می داند منِ حساس روی جمله "صبحانه می دی" چقدر با شنیدن جمله جدید انرژی گرفتم. با شنیدن جمله اول احساس بدی دارم. این که من یک کلفتم که وظیفه صبحانه دادن دارم. اما حس جمله جدید برایم حس عشق بود. حس همدلی و مهربانی. مست خواب بودم اما اینقدر حس جمله برایم خوب بود؛ اینقدر همیشه سر جمله اول و قهر کردنهای زیرپوستی همسر که چایی ندهم صبحانه نمی خورد ... که دلم نیامد همراهی اش نکنم. گفتم من میز را می چینم شما چایی دم کن و همسر بدون قیافه گرفتن و با کمال میل چایی دم کرد و جایتان خالی عجب صبحانه ای بود با طعم مهربانی و همدلی


+ دوشنبه وسط ناراحتی هام به همسر گفتم من زنت هستم نه مادرت. باید بعضی کارهاتو خودت انجام بدی نه من. شاید این هم اثر همان حرفها بود


+ ماه اک هر روز شیرین تر می شود و خدا را سپاس که دارمش. الهی روزی همه خانمهای عالم شود مادری کردن



سه شنبه ٢٥ تیرماه

پنج سال گذشت!

پُرم از 

یک عالم حس خوب

یک دنیا آرامش

یک بغل محبت

یک بغچه لبریز از عشق

یک عالم دل خوش

یک دنیا آرزو

یک بغل عروسانه

یک بغچه دخترانه و خواهرانه

و دنیا دنیا مادرانه و همسرانه


  ادامه مطلب ...