+ هنوز اسم کشور را کامل نگفته که من گوشی بدست توی نقشه دنبالش می گردم. این حقیقته که میگن آدم از یک لحظه بعدش خبر نداره. این چندمین باره که همسر تقریبا جدی دلش از وضع اینجا پر است و از آزادی بال های پرواز نخبه ای که اینجا هر روز گوشه ای از آن را می چینند؛ در آن سوی دنیا حرف می زند.
+ هر چقدر از ذوق مرگی و خوشی تاپی که از مشهد خریده ام بگویم کم گفته ام. درست همان چیزی است که میخواستم. یک تاپ خنک و آزاد. اصلا احساس نمی کنم چیزی روی تنم را پوشانده :) ولی بین خودمان باشد؛ بعد از سه هفته هنوز ته دلم آرزو می کنم ای کاش دلار چند برابر نشده بود و من آن کاور صورتی نایک را می خریدم و عرش را سیر میکردم که چقدر نزدیک بود به جنس و مدلی که میخواستم. اما یک میلیون واسه یک کاور دادن عاقلانه به نظر نمیرسه. میشه باهاش یک مانتوی باحال خرید :))
+ ماه اک؟ قرار بود کمی حرفهای جدیدش بنویسم اما ذهنم انگار کلا ریست شده به تنظیمات کارخانه. البته تیتر برگرفته از آواز امروز صبحش است
یکشنبه ٦ مرداد
قبل از ٦ با سردرد بیدار شدم. با فکر اینکه اگر قرار بود با خواب خوب بشه با این دو ساعت خواب بعد از شیر ماه باید خوب میشد. نمیخواستم کلاس باشگاه رو از دست بدم چون به شدت بهش نیاز داشتم.....نوافن و کیک برای خالی نبودن معده!
یک ساعتی دنبال یک کتاب با داستانی شاد یا متنی طنز بودم که غم کتاب قبلی و هول و ولای دلم رو بشوره و ببره. آخر به نتیجه خاصی نرسیدم چون خواستم اتحادیه ابلهان رو بخونم و خیلیا نوشته بودن شخصیتاش تهوع آور و چندشن. شاید یه زمان دیگه خوندمش
هر چقدر تلاش می کنم نمیدونم چرا من نمیتونم زودتر از یک ساعتی از خونه بزنم بیرون و درسته همه بچه های کلاس تنبل اند و دیر میان اما من دوست دارم ده دقیقه قبل از ساعت کلاس باشگاه باشم ولی همیشه سر ساعت میرسم و پنج دقیقه هم زمان لازمه تا آماده بشم.
چند جلسه است که آخر کلاس هستی نردبون میزاره، استپ و امروز تشک هم اصافه شده بود اما نمیدونم چرا من از این روش اصلا لذت نمیبرم. البته که بخش زومبا جانی تازه به من می بخشه حتی اگر آخر کلاس خیلی برام لذت بخش نباشه خصوصا اگر توی دراز و نشست دو نفره کسی پارتنرم بشه که دستاش خیسه از عرق و چندشم بشه
بعد از کلاس.....
نیم ساعتی در حال التماس و آماده سازی ماه اک برای ترک اتاق کودک، یک ربع تماشای زومبای بچه ها که ماه اک لذت ببره و راضی بشه به رفتن. سر راه خریدای جزیی خونه، رسیدن و خوردن شیر. پریدن داخل حمام. شیر دادن ماه اک، مطالعه و خواب.....
ساعت چهار اپراتور تنظیم مودم زنگ زد و یک اینترنت پر حجم به خدمتون درومد . غم های دیشب تو باشگاه و زیر دوش شسته شدند از دلم و با یک حال خوب منتظر رسیدن همسر هستم.
دوشنبه
باز هم طفلکی ٦:١٥ بیدار شد با اینکه من بیدارش نکردم و ساعت هم کوک نکرده بود چون قرار بود ٩ بره. دیشب روی کاناپه خوابش برده بود و من برای اینکه بدخواب نشه بیدارش نکردم. اومد کنارم دراز کشید. در شرف خواب بودم که شروع کرد نوازش کردن موهام. گفت من تهنا موندم :))) بیدار شو که تنها نباشم. دلم میخواست بیدار شم اما هر چند ثانیه ای که تکونم نمیداد و سر به سرم نمیذاشت از هوش میرفتم اینقدر که خوابم می اومد. گفتم نون بزار بیرون و کتری رو روشن کن میام. اما خوابم برده بود. هشت بیدار شدم دیدم صبحانه آورده، چایی دم کرده و در حال خوردنه. از ته ته اعماق وجودم دلم برای این همه مظلومیتش سوخت. برای اینکه هر روز اینقدر باید زود بیدار شه که الانم که دیر میره نمیتونه کمی بخوابه. یک صبحانه دونفره با طعم مهربونی خوردیم. چایی با طعم دستای مردونه نوش کردم و در مورد سفری که خیلی وقته دلم میخواد برم تماسی با هتل گرفتم. اگر برنامه عروسی خاله (جشن ندارن) نزنه تو کاسه کوزه ام.
اینقدر دلم میخواد برم که حاضرم خانوادم و خانواده همسر رو طولانی مدت نبینیم.
آخر هفته قبل بی حوصله و پر استرس بودم. نه به خونه رسیدم و خونه بازاری است شام گونه و نه جدول برنامه رو به موقع رنگ نزدم و هنوز فرصت نشده جدول این هفته رو خط کشی کنم. قطعا هیلی گزینه ها جا افتاده اما من یه تغییر بزرگ کردم. کاری رو که هیچ جوری نتونسته بودم به جز یه مدت کوتاه انجام بدم به لطف جدول حتی تو روزای بی حوصله حتی الان که جدول نکشیده ام هنوز انجامش دادم و میدم و این یعنی یه تغییر درونی. یه تعهدی که قبلا نداشتمش و الان معجزه وار در من ظهور کرده.
ماه اک روز به روز شیرین تر میشه و دلبرتر. خونه رو یک نظمی بدم بشینم با دل امن بنویسم از کودکانه های لبریز زندگی اش
غ ز ل واره:
+ ماه اک دیروز خیلی خوب غذا خورد. هی راه رفت و گفت خوراکی :))
+ دیروز برای اولین بار وقتی گفتم تو باشگاه چه کار کردی؟ گفت نقاشی
+ میشه چندتا کتاب خیلی خوب بهم معرفی کنید؟ ترجیحا قصه کمی شاد باشه. نه پر از درد و غصه
+ هفته آینده ان شالله میرم دکتر
+ فرصت کنم امروز جواب پاپ اسمیر وو
+ چندتا کار جدید تو برنامه هفته قبل بود که به جز دو روز بقیه روزا سفید موندن. قول میدم از امروز جدی پیگیری کنم
شنبه ٦:٣٢
شش و نیم صبحِ خیلی کم خوابیدم. از بعد یازده روی تختش بودیم که بخوابه. اما بعد از شیر خوردن دوباره پاشد و شروع کرد به بازی و سر و صدا و حرف زدن. یک صد باری گفت "تاتی عباسی، بشورم" و اینقدر خوابم میومد که بقیه حرفهاش یادم نیست. ١٢ گفت بریم رو تخت ما. حالا ماه اک هی حرف میزد و شلوغ میکرد و می پرید رو من و همسر که خواب بود یکی در میون میگفت "نی نی داد نزن" منم نمیدونستم بخندم از شیطنت هاش؟ یا گریه کنم از خستگی؟ خدود ٤:٣٠ باز به خاطر ماه اک بیدار شدم و بعد از نماز خوابم نبرد. اینقدر انرژیهام پایینه که نتونستم آشغال ها رو جمع و جور کنم بدم همسر ببره. بهش میگم لطفا برای انتخاب خونه بعدی شوتینگ زباله هم مد نظر داشته باش. میگه نمیشه یک شوتینگ مرد هم داشته باشه تا صبح زود مردا رو از خونه پرت کنه تو محل کارشون؟! :)))))
شنبه ١٨:٤٠
+ فکر کنم بعد از نماز صبح نیم ساعت تونستم بخوابم تا ٩ که ماه اک بیدار شد. بعد از ظهر هم همسر از راه رسید و اینقدر بالا پایین پریدن و بازی کردن که نتونست بخوابه. بعد از مراسم میوه خورون، گوشت رو گذاشتم بار، لپه رو نیم پز کردم که بریم مرغ و ماهی بخریم. پوشک ماه اک رو عوض کردم و تا خودم یک دستشویی برم همونجا روی تشک تعویض بیهوش شده بود. بدون شیــــر و این یک اتفاق به شدت نادر هست در طول عمر ماه اک. دومین باره که از خستگی خودش خوابیده
+ یاد چند ماه قبل افتادم که ماه اک چندتا کلمه بیشتر بلد نبود. همسر بهم گفت غزل فکر کنم ماه اک از اون دخترای پر حرفه. گفتم چرا؟ گفت تمام مدتی که خواب بودی با خودش حرف زد. :)))
تا دوماه قبل محدوده کلماتش خیلی کم بود که شروع کرد گفتن اسم ها و تک کلمه. حالا سه هفته است که فعل ها رو یاد گرفته و یک هفته است که جمله میسازه و دیروز برای اولین بار جمله اش فاعل داشت " تاتی عباتی ...... بشویم..... من"
حالا نمیدونیم از هیجان این پیشرفت دیشب نمیتونست بخوابه و خرف میزد؟ یا کلا قراره شلوغ باشه :))))
شنبه ١٩:٣٨
+ همین ده روز پیش بود که با دیدن عکسهای ماه اک از تولد تا الان به شدت دچار دلهره شدم از سرعت عبور زمان. یک هفته ای بود که دوباره دفتر برنامه ریزی رو آورده بودم بیرون و برنامه های جذاب اما قابل انجامی رو واسه خودم در نظر گرفتم و جدول کشی کردم. الان بعد از نزدیک سه هفته نمی تونم بگم دفتر برنامه ریزی چه نظمی داده به زندگیم. دیگه حس تلف شدن وقتهام رو ندارم حتی وقتی زمان طولانی با تلفن حرف زده باشم یا تو نت چرخیده باشم. اگرچه که تلفن رو مدتهاست زمانش رو کم کردم اینقدر که هر ماه حداقل یک سوم طرحم میسوزه و نت رو هدفمندتر کردم. هر خونه ای که رنگ میشه یک جایزه شیرینه به روانم و آخر شبها وقتی میبینم تقریبا تمام خونه ها رنگ خوردن و من تمام کارهایی که قدم های کوچکی هستند برای تغییر سبک زندگیم و افزایش مهارتهام رو انجام دادم خودم رو بغل می کنم و خوشحالم که از زمانم به خوبی استفاده کردم و مقید بودم به انجام هدفهای کوچکم. در حالیکه قبل از شروع برنامه همیشه تو ذهنم برنامه ریزی میکردم اما نه درست انجام میشد نه من حس میکردم از زمانم استفاده کردم. انگار دیدنشون و رنگ شدن خونه مربوطه روانم رو ازضا می کنه و هولم میده جلو
+ معتاد این اپلیکیشن های کتابخوان شدم. خصوصا از وقتی فیدیبو چله کتاب زده. هی میرم تو کتابا میگردم. بعد هم میبینم با این فسقلی سرعت مطالعه ام پایینه به خودم میگم اونایی که داری رو بخون بعد کتاب بخر. تازه کتابستان طاقچه هم تو راهه. یکی باید منو از برق بکشه
یکشنبه ١٠:٠١
نون و پنیر و انگور یک قصه نا تموم :)) دیشب هم دیر خوابیدم. ماه اک برخلاف روزای دیگه هنوز خوابه و من با خیال راحت نشستم سر میز صبحانه میخورم. برخلاف وقتایی که بیداره و معمولا ایستاده باید غذا بخورم.
دیروز که از کم خوابی، سطح انرژیام پایین بود سه تا از گزینه هام که اتفاقا همین دیروز به جدول برنامه ریزی اضافه کردم سفید موندن. حیف شد. البته گزینه هایی هستش که حوصله و زمان کافی میخواد
اینقدر تعداد کلماتی که ماه میگه زیاد شده آخر شبها یادم نمیاد چی رو جدید گفته که بنویسم براش
غ زل واره:
+ شارمین بازم تغییر رمز؟!
+ بهی عزیزم هر روزی که با جدول حالم عالیه از ته ته دلم دعات می کنم که شاد و سلامت باشی و آسونیای زندگی در خونت رو بزنن و هجوم بیارن تو زندگی قشنگت
تمام دیروز کار کردم. اینقدر که یک فرصت پیدا نکردم پنج دقیقه مطالعه کنم. امیدم به شب و موقع خواب بود که چشم باز کردم دیدم ساعت سه و نیمه. پاشدم مسواک زدم و دوباره خوابیدم. شکر خدا مثل دیروز قبل از هشت بیدار شدم. ابروهام رو مرتب کردم. لباسهای باشگاه رو پوشیدم. صبحانه خوردم و باید ماه رو بیدار کنم.
از حس و حالم موقع بیدار شدن معلوم بود خواب خوبی ندیدم. تصاویر مبهمی از خواب توی ذهنم بود. از حس ام معلوم بود تو خواب یک قصه عشقی نافرجام داشتم که طرف من رو ترک کرده بود. درست برعکس خواب دیروز که همسر کنارم بود. با یک حس عاشقانه پر از هیجان مخصوص اون روزای اول یک گوشه پاهامون رو تو دلمون جمع کرده بودیم و از شونه بهم تکیه داده بودیم و داشتم یواشکی بهش می گفتم چند روزه صبح ها حال تهوع دارم. با یک حس خیلی قشنگی جوابم رو داد. فکر کنم از اثر اون خواب و مناجات بعد از بیدار شدن حال فوق العاده ای تا شب داشتم و کارهام خیلی خوب پیش رفت اگرچه چندتا از گزینه های دفترم جا موند از خستگی.
الان هفته دومه که بعد از چند ماه وقفه دارم با یک شوق خاصی برنامه تنظیم می کنم و بر اساسش عمل می کنم. شوقی که دفعه های قبل نداشتم. برای خودم در پایان هر هفته هدیه می گیرم و با هیجان خودم رو بغل میگیریم از این تعهد دوباره به خودم. راستش گزینه های این بار دفترم خیلی دوست داشتنی تر اند.
پریروز در کنار کتابهای انگیزشی و آموزشی عطر سنبل عطر کاج رو شروع کردم. راستش دو هفته قبل کتاب عقاید یک دلقک رو شروع کردم اما اینقدر از حس رخوتش گفته بودند فعلا گذاشتمش تو کتابخونه تا بعد.
زمانی که یکی دو تا از کتابهای کتابخونه ام رو بخونم؛ حتما کتاب "سه شنبه ها با موری" رو به خودم هدیه میدم و این بار دقیق تر میخونمش و تموم درسهای موری رو هایلایت می کنم تا هر بار کم آوردم بازش کنم و حالم خوب بشه
ماه اک بیدار شده و از سر و صدای نرده تختش معلوم بود داره تلاش می کنه بیاد پایین. بدو بدو میره سمت اتاق ما ولی تا می بینه من تو اتاق نیستم برمیگرده و وقتی من رو می بینه با لبخند می دوه سمت من. هم قدش میشم و با مهربانانه ترین حالت ممکن بهش میگم سلااااام عزیزم. سلام دختر قشنگم و می گیرمش توی آغوشم و صورتم رو می چسبونم به صورتش. انگار که هر دومون به شدت به این هم آغوشی نیاز داریم. دو سه دقیقه اصلا تکون نمیخوره تا دل من و خودش آروم بگیره از این تماس پوست به پوست. حالا نشسته توی بغلم و منتظره تاب تاب، سرسر ببینه تو گوشی مامان. با صدای کارتونی و شیرینش میگه: "سرسر بزار"