هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زندگی را نفس کشیدن

با همه کم خوابیهایم روز احساس عالی داشتم. نه این که کسی بهم خس خوب بده. خودم عالی بودم. خیسی بارون، طراوت و تازگی هوا و خنکای پاییز دیوانه وار چنان خوش احوالت می کنند که نمیتوانی خوب نباشی.

این بخش از پاییز، این نقطه از زندگی، این لحظه از سی و چند سالگی عجیب شیرین اند


+ امروز در مورد هیچ کس نشخوار فکری نداشتم. از همه سپاس گزار بودم و سبک بال روزگار میگذرانن


+ چقدر ios13.1.3 حس خوبی برایم به ارمغان آورده

تدارکات شبانه

کمی از ادبیات فاصله می گیریم و می گویم

تو روح اونی که فکر کنه من تنبلم :)))

از ظهر تا همین الان به جز لحظاتی که به ماه اک غذا دادم یا با هم بازی کردیم و چلوندمش و اونقدر بوسیدمش که لبهام از فشار روی سر و صورت و دندونهام یه جوری شده بود و هنوز هم میگفت ببوس یک سره کار کردم.

از ساعت ٩ صبح که صبحانه خوردم تا خود ١١ شب که ناهار و شامم یکی شده بود اصلا احساس گرسنگی نداشتم یک اتفاق نادر که از دیروز به وقوع پیوسته :) جمله رو ببین چی نوشتم :))) حالا شما با ازبیات درست بخونید

ساعت دو نیمه

با یک استکان چایی دبش نشستم و بوی جرم گیر بینی ام رو پر کرده و در صدد سشتن دستشویی ام.

همسر برخلاف همیشه این جور وقتا یک لیوانم جابجا نکرد از خستگی

برای خدشه وارد نشدن به صداقتم باید بگم شبی هم یک ساعت رفتیم قنادی واسه سفارش یک کیک خوشگل. ماه از من کیف تولد میخواد پدرسوخته. نمیدونم کی اینقدر بزرگ شد؟! ولی متاسفانه مغازه ای که تا پارسال کیف های قشنگی داشت تازگیا مدلهاش مسخره شده و دستم موند تو پوست گردو و به همین ترتیب بدون کادو میریم تولد فسقلمون :)))

برم دستشویی مرد از بس صدام زد :)))))

برتری خفیف

خدای من!

چقدر خوبم. از عالی هم عالی تر

از روزی که به خوب بودن ترجمه کتاب: "پیرمردی که از پنجره زد و به چاک و ناپدید شد" شک کردم؛ کار مطالعه ام که کتاب رو با کتاب تموم میکردم خورد به خِنِسی؟!. ده روزی اصلا نبودم انگار. دیروز بین کتابها به دنبال یک گزینه متفاوت بودم که جمله " کارهای کوچک اتفاقات بزرگ می سازند" نظرم را جلب کرد و به یادآوردم دو هفته قبل به خاطر همین جمله دانلودش کردم. تقریبا یک روزه تمامش کردم و دل و قلبم لبریز هیجان است. و بیشتر از قبل به جدول برنامه ریزی ایمان آوردم. این همان "برتری خفیف" است. گامهای کوچک آهسته و پیوسته

آنقدر سرشارم کرده از حس توانستن که حرارت تنم بالا رفته و دلم میخواهد همین حالا تمام نکات موثرش را برای همه تعریف کنم. امیدوارم این بار زمان طولانی به خودم و اهدافم متعهد شوم.

باید زود به زود مرورش کنم که فراموش نکنم چه یادگرفته ام. کاش یک منتور برای خودم پیدا کنم :(

تا  امروز هیچ کتابی تا این اندازه مرا برای رسیدن به خواسته هایم به وجد نیاورده بود.اینقدر کتابهای انگیزشی را نیمه کاره رها کرده بودم که مدتها بود نگاهشان هم نمی کردم. اما این یکی موتورشرا روشن کرد


1398/7/9 21:30


  ادامه مطلب ...

زندگی را زنده گی می کنم

شده یک وقت هایی هم گیج باشم و تمرکزی روی حرکت ها نداشته باشم و حتی یادم نیاد حرکت بعدی چی بود؟! درست مثل یکشنبه که کمی سرماخورده بودم و از بدن درد و گرما رو ی فرم نبودم. شده یک وقت هایی هم دیر برسم یا اصلا حال روحی ام خوب نباشه و فقط حرکت ها رو انجام بدم به امید بهتر شدن اما به جرات می توانم بگویم یک ساعت باشگاه جز زندگی ام حساب نمی شود. تمام آن یک ساعت را توی بهشتی زندگی می کنم که فقط من هستم و خودم و عشقی که تو دل و چشمام موج می زند نسبت به خانم خوش هیکل مهربونی که حرکت ها رو به درست ترین حالت ممکن انجام میدهد و می شود گفت جز کارهایی است که وقتی انجامش می دهم بهترینِ خودم هستم و عاشقترین آدم روی زمین می شوم نسبت به خودِ بهترینم در آن لحظه. وقتی گرم می کنیم؛ آنقدر در حرکت ها خوب خم و راست می شوم و محکم مارش می زنم که دلم می خواهد دوتا شوم تا بتوانم خودم را اندازه تمام سالهایی که دوست نداشتم بغل کنم و ببوسم و در آغوش خودم به خواب بروم.

بعد از دو سه هفته ای که سرگردان بودم و قلم ام از من سرگردان تر؛ حالا بعد از یک حمام دلچسب، با موهای خیس و تمیز یک گوشه روی مبل پاهایم را در دلم جمع کرده ام؛ صدای موزیک فضای خانه را پر کرده و ماه اک روبرویم مشغول بازی است و هر بار صدای ظریف و کارتونی اش به گوش میرسد که با عروسک هایش حرف میزند و من با یک حال خوش وصف ناپذیر مشغول نوشتن هستم.

این روزهای در خنکای صبح زندگی را با تمام وجود نفس می کشم. عصرها موقع بازیهای پر سر و صدای من و ماه اک است. موقع جیغ زدن ها و قهقه هایمان و شبها وقت میوه خوردن های "سه تایی" (به قول ماه اک). هنوز هم غروب های پاییز دپرسم می کند اما این چند روز که وقت غروب ذهنم درگیر انجام کارهای فیزیکی بود و تنم مشغول انجامشان؛ تلخی غروب پاییز را حس نکردم. وقتی دستمال بدست در سکوت خانه که کوچکترین عضوش در خواب به سر میبرد؛ لکه های روی شیشه ها را پاک می کنم؛ انگار لکه های غم ناشی از غروب هم پاک می شوند و زندگی جاری میشود در وجودم. این روزها یکی از سخت ترین کارهای دنیا را با موفقیت پشت سر گذاشتم. بحرانش طی شد. حال من و دلم از این رو به آن رو شد. این روزها خوبم آنقدر که فقط زندگی می کنم و دلم برای هیچ چیز و هیچ کس تنگ نیست(دلتنگی های راه دور)


غ ز ل واره:

+ساعت ٧ شب شده. انرژی های شروع پست کم شده و دوباره بدن درد شروع شده. اما دلم نگرفته. حالش عالی نه ولی خوب است. فقط کمی خواب لازم دارد


+ ظهر با آن حال خوش مجبور شدم نوشتن را نیمه رها کنم.  پست آنگونه که در دلم بود کامل نشد اما بهتر از ننوشتن بود.


+ دوباره اتاق کودک بی سرپرست شد! خدا کند انسان لایق و درستی جایگزین شود با شرایطی مطلوب برای بچه ها

سلام مامان

+ وقتی کتاب دوست داشتنی تو دستمه اینترنت کلا تعطیل میشه :)) مثل همین روزا

+ بیشتر از نیم ساعت مثل این بود که کسی قفسه سینه ام رو مشت کرده باشه. باز هم پیش اومده بود اما این بار خوب که دقت کردم دیدم ضربان قلبم هم همزمان رفته بالا خودم متوجه نبودم. 

+ صبح ام رو با قشنگ ترین جمله دنیا شروع کردم. چشماش رو که باز کرد و کنارش ایستادم با همون صورت خوابلود لبخند زد و گفت: "سلام مامان"

+ باهاش حرف زدم که دیگه بزرگ شدی. باید مثل رزا و مامان، بابا دیگه شیر مامان نخوری. اونوقت از دیروز هر از گاهی انگشت اشاره اش رو میاره بالا به چپ و راست به علامت نباید تکون میده و میگه " شیرِ ... مامان...نخورم"

+ خودش رو کنار من رو مبل جا داده. دستاشو تو هم قفل کرده و کارتون میبینه

+ بعد از پنج هفته بالاخره رفتم باشگاه و چقدر خوش گذشت 

+ نمیدونم چرا حالم بده. یک جور حال تهوع که مجبورم کرده بشینم به جای مرتب کردن خونه