هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

+ بهترین سفر دنیا رو هم بری؛ وقتی میرسی خونه دوباره و دوباره می فهمی که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. عاشق این خونه ام. عاشق تک تک وسایلش. عاشق جمع سه نفره مون و همه لحظه های خوب و بدی که کنار هم تو این خونه داریم


+ کی گفته پاییز فصل عاشقاست؟ کی گفته پاییز پادشاه فصل هاست. بیاد اینجا باهاش حرف دارم :)))


+ تعطیلات بهتون خوش گذشت؟


این قافله عمر

یکشنبه ١ بامداد

دارم از خستگی میمیرم. اما حجم آرامشی که با پا گذاشتن تو این خونه تو وجودم میریزه قدرتش از خستگی و خوابالودگی بیشتره. ماه اک از شدت هیجان نمی تونه بخوابه. چندتا میک می زنه بعد سرش رو میاره بالا میگه: "مامان جون، کجایی؟ چه کا می کنی؟" و وقتی مامان جون صداشو نمی شنوه با سریع پا میشه و بدو بدو خودش رو به مامان جون می رسونه. سه ربعی به همین شکل چرخه شیر خوردن، نخوابیدن، بدو بدو رفتن تو بغل مامان جون تکرار میشه تا اینکه با صداش بیدار میشم و می بینم صبح شده


دوشنبه

با سر و صدای ماه اک و سردردی که دیشب موقع رفت و آمدای نیمه شب ماه اک و با پریدن خوابم شروع شد بیدار میشم. ماه اک از شدت هیجان زود بیدار شده و داره شلوغ می کنه. حال خوبی دارم و درونم یه حس قشنگ هیجانی هست که دلم میخواد همه رو بغل کنم اما یک گوشه کاناپه خودم رو جا دادم و هیجان مهری که درونمه داره خودش رو به در و دیوار میزنه.

دلم میخواد مادر همسر رو بغل بگیرم و محکم بچلونمش. و همسر رو که دلم میخواد اونقدر بچلونمش که دادش در بیاد اما متاسفانه اینقدر زورم کمه که اون داد منو در میاره :)))


تو دلم میگم چی میشد مامان اینا هم هی محبور نبودن جابجا بشن و من وقتی هم میرفتم خونه اونا همین آرامش رو داشتم؟ چی میشد اون قضیه دست نشستن به کل از بین میرفت و من با همه وجودم لذت می بردم از بودنم تو خونشون یا بودنشون تو خونمون؟! و بعداز هر دیدار اضطراب این دست نشستنِ باعث نشه من احساس کنم که باید همه چیز رو بشورم؟!



سه شنبه یک بامداد

جاری و خانوادش به شدت حاشیه ساز شدند و کار به جایی رسیده که مادر همسر میگه نمی بخشمشون. ما در حق پسرمون ظلم کردیم که با اینا وصلت کردیم و من خدا رو شکر می کنم از ته دل که خانواده من اهل حرف ببر و بیار غیبت نیستند. اینطوری هم من آرامش دارم هم همسر هم خانواده هامون


چهارشنبه یک بامداد

قرار بود کلی خرید کنم اما....

بر اساس اعتقادی بی پایه و اساس بازار لوازم خونگی تا سیزده محرم تعطیله. و بازار خرید لباس؟! تعطیل نیست اما دیگه جنس به درد بخوری واسه خرید پیدا نمی کنی. تو بازار لاله دنبال مغازه ای بودم که سه ماه پیش ازش برای همسر خرید کردم. بعد از کلی چشم چشم کردن یک مغازه با اسم مسخره " دو ب دو" دیدم که شبیه اون مغازه بود. فروشنده رو که دیدم مطمئن شدم. ازش پرسیدم و فهمیدم مجبورشون کردن اسم های فارسی بزارن. حتی مغازه BAQA هم یک اسم قلی اوغلی طور گذاشته بود و ته مونده جنسای خارجی اش رو می فروخت و میگفت دیگه باکا نمیاریم. هم خیلی گرون شده هم مجبورمون کردن جنس ایرانی بیاریم. حالا موندم اسکیچرز، گریدر، adl، Ronan، پیرگاردین و چندتا مغازه دیگه چی به سرشون میاد؟ من مخالف حمایت از تولید داخلی نیستم اما هر چیزی جای خودش رو داره. اگر طراح ایرانی مثل "ساحل" کاراش خاص باشه حتی گرون هم باشه آدم دوست داره بخره و به نظرم خودش یک برند داخلی محسوب میشه. ولی اگر قصدشون حمایت از تولید داخلیه پس چرا این همه کارخونه و تولیدی توی یکی دو سال گذشته تعطیل شدن؟ 


+ موقع خرید ماه و بچه های عمه اش به قدری بازی کردند و خندیدن که نفهمیدن زمان خرید چطور گذشت. یک شلوار پارچه ای خوشگل و یک شومیز بلند خیلی دوست داشتنی خریدم. اما مانتوها همه بی ریخت :)) لباس بچه هم که یُخ

روسریا هم زشت. البته من یه شال سفید میخواستم که چیز خوب نبود و مغازه روسریهای ابریشم هم نرفتم چون روسری قبلی رو گفت تا میشه نشور و من آدم روسری نشستن نیستم اونم اگر سفید باشه و یک کوچولوی شیطون بلا هم داشته باشی


+ تو خونه بحث مشکل شوهر نسرین میشه. همشون ناراحتند. همسر به باباش میگه باید با شوهرش حرف بزنید. بابا هم میگن من حرف زدم نتیجه نداد. از ما حمایت از دخترمون برمیاد بقیه اش با خودشه. گاهی یک انتقادهایی به همسر نسرین میاد تو ذهنم اما وسطش با زور هولشون میدم تو و در رو محکم می بندم. میگم کلاتو بگیر باد نبره. مردم رو هم قضاوت نکن

ماه اک حسابی بهش خوش میگذره. راه میره میگه مامان جونی

رزا هم که میاد دیگه ما نمی بینیم شون. 

فردا مادر همسر شل زرد می پزه چه شله زردی :) 



+فرصت کنم نظرات پست قبل رو تایید میکنم

شیر و کُلَک

+ ساعت ٩:٢٠ زنگ زدم. سر جلسه بود.  نمیتونست حرف بزنه با این حال گفتم درسته بی ادبی اما این بار هم می بخشمت
وقتی جلسه تمام شد با یک سدای بشاش زنگ زد اما من مهمونی بودم. الان هم باز جلسه بود. اونوقت زندگی اینقدر هیجان انگیز شده که منتظرم زنگ بزنه اذیتش کنم :)))
حالم خیلی خوبه

+ صبح زود که میرفت بد تو قیافه بود. ساعت شش یک سر و صدایی راه انداخته بود که من از خواب بیدار شدم.بعد از پست گذاشتن و کمی خوندنتون ماه بیدار شد. خونه رو بیخیال شدم و فقط بازی کردیم. اینقدر بوسش کردم و چلوندمش اما سیر نمیشم که

+ ماه اک دیشب لگویی که شبیه تلفن هست رو برداشته گذاشته رو گوشش و میگه حامی بیسوگی میخری؟
 الان هم حرف میزنه و میگه "چطوری؟ بابا خوبی؟ خدا رو شکر. بابــااا کجایی؟
لباسای بیرونش رو آورده پوشیده البته با کمی کمک و میگه "بییم دَدَ"

کنار میز نزدیک  خانم همسایه ایستاده. ماه اک اینقدر ترسیده که خودش رو میندازه تو بغل خانم همسایه و دورتا دور خونه رو میگرده. بعد از یک دقیقه تازه میفهمیم از صدای اذان گوشی من فکر کرده یک آقا تو اتاقاست

شنبه 
انگوراش رو خورده تمام شده اومده میگه "بازم اگور میخورم" بعد از کمی مکث میگه "دوباره اگور میدی؟" و من از اینکه مفهموم دوباره و باز هم رو درک کرده و حتی اینکه مترادف بودنشون رو فهمیده از خوشحالی جیغ میزنم و میخندم.

دیشب
"انگَلو کجاست؟"
شب هی این دستش رو نگاه می کنه اون دستش رو نگاه میکنه. دست میکشه و میگه" اَاَگو نیست. گُ شده"
همه جمله هاش رو با مکثی بین هر کلمه و کمی فکر بخونید

یکشنبه
در حال سخنرانیه. از همون سخنرانی هایی که تمام دانش زبان و آموخته های محیطیش رو با هم ترکیب می کنه و تهش نمیدونی چی میگه. تو فکره که کلمه بعدی چی باشه خوبه که ماست رو میزارم رو میز. کلمه داره رو زبونش میچرخه که یهو با دیدن ماست داد میزنه ماااااااست :))) انگار چقدر ماست میخوره حالا :))

+ مامان تو بازی هاشون براش خونده الاکلنگ. شیر و پلنگ و ماه اک میخونه شیر و کُلَک شیر و کلک :)))

+ تصمیم به یه تغییری گرفتم که فکرش هم هیجان انگیزه برام. چون چند ساله که دلم میخواست چنین کاری بکنم اما تردید داشتم. ولی فعلا باید مسکوت بمونه  :)) 

روز آزمایش

. حقیقت اینه که من به دکتر ماه اک ایمان دارم. اون شلوغش نکرده. این منم که شلوغش کردم. دکتر ماه اک اهل الکی دارو دادن نیست. اول همه چیز رو بررسی می کنه بعد دست به قلم میشه واسه دارو. وقتی برگشتم ازش گواهی واسه بیمه تکمیلی بگیرم. پرسیدم ممکنه چیز بدی باشه؟! با آرامش و بیخیالیه خودش با چاشنی یک لبخند گفت نه. هر چی باشه درستش می کنم. اگر از دستم برنمیومد همین الان بهت می گفتم. با این حال ذهن من هی خودش رو پرت میکرد تو ذهنیت های بد.

گریه هام نیم ساعت بیشتر طول نکشید. ماه ام غذاش رو با بازی کامل خورده بود. بلا که فهمیده جز موقع خواب شیر نمیدم گفت بخوابیم اما فقط شیر خورد و شروع کرد بازی کردن. دلم آروم بود. کلی بازی کردیم و ماه از خوشحالی جیغ می کشید.  بعد از شام اومدیم رو تخت و خیلی زود خوابید

وقتی بیدار شدم؛ حالم خوب نبود. تمام شب خوابهای هچل هفت دیده بودم. بعد از صبحانه و رفتن همسر؛ مشغول مطالعه شدم. خوابم میومد اما بین خواب و بیداری بودم که ماه بیدار شد. همسر گفت اگر فردا بری میتونم باهات بیام اما من میخواستم زودتر از استرس خون گرفتن خلاص سم. بعد از صبحانه دادن عوضش کردم و رفتیم.

رفتم!

تنها ماه اک رو بردم

مسئول رادیولوژی گفت باید دو نفر باشید. یک نفر بچه رو بگیره یه نفر دستشو. رفتیم داخل و ماه اک تمام حواسش به نورهای دستگاه بود. من دستش رو گرفتم و بچه ام در احساس امنیت کامل بدون حرکت نشست تا دو سه دقیقه لازم طی بشه

برای آزمایش رگهاش نازکه. مجبور شدند از هر دو دستش خون بگیرن. دلم برای مظلومیتش کباب شد. 

مسئول آزمایشگاه روی چسب رگ اول یک پروانه چسبوند. برای رگ دوم گفتم پاشو واستا خودت انتخاب کن. یک برچسب ریز برداشت و به زبون خودش  چند بار گفت فرنگیه (نمیدونم دقیقا چی میگه ولی به عنوان مامانش متوجه شدم :))) تا من متوجه شدم منظورش همون دختر توت فرنگیه. مُردم براش که اینقدر دقیقه


حالا آروم و بی استرس کنار همسر و دخترک در خواب نازم دراز کشیدم و می نویسم


فقط یک چیز رو این روزا زیاد می بینم:

این که من زیادی از جزییات حرف میزنم. این که لازم نیست همه جزییات رو همسر یا بقیه بدونند. لازم نیست بگم که بعدش، از چیزی که من خوشم نمیاد ازم سوال کنند و من از حرصم جواب سر بالا بدم و تهش این بشه که اگر بردی، بچه ات بوده وظیفه ات بوده 

اینم تشکر ویژه همسر از اینکه من همه جا باید تنها همه کارهام رو انجام بدم. از اون روزای بارداری که باید با اون حالم تک و تنها از اینجا می کوبیدم میرفتم صارم. تا الان که همه کارهای ماه رو دست تنها باید انجام بدم.

ولی از این تنهایی سپاس گزارم که داره من رو یک جور تازه ای از نو می سازه. گاهی غر میزنم، کمی هم گریه می کنم اما بعد با قدرت تمام روی پام می ایستم و اجازه نمیدم اون ضعف لحظه ای تو همه اموراتم گسترده بشه.


جواب آزمایش هفته آینده آماده میشه

سفرنامه مشهد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.