امروز به شدت دلم میخواد خونه مامان نزدیک بود. میرفتم ماهک رو میسپردم بهش و در نبود همسر و ماهک فقط توی سکوت خونه یک مدیتیشن طولانی انجام میدادم. فقط خودم بودم و خودم.
دلم حضور توی اون طبیعت خیالی رو میخواد که گاهی بین مدیتیشن روبروم ظاهر میشه و سکوت رو چیزی جز صدای ظریف آب، آواز پرندگان، گاهی وزش نسیم نمی شکست
امروز جواب یکی از سوالهای بزرگ ذهنم رو توی مطالعه پیدا کردم و برای فهمیدنش خیلی خوشحالم.
ماهک نوشت:
مامان! میشه بّگّلم کنی؟
مامان! خیلی دوستت دارم
اینها پر تکرارترین جملات ماهکم است.
یادش بخیر کوچک تر که بود می چسبید به پاهام و میگفت بگل
سلام
این که بتوانی بچه ات را جایی بگذاری خیالت راحت باشد واقعا حس خوبی است. اگر سال های دور از خانه را کسی از عمق جان فهمیده باشد منم.
سلام حمیده جان
حس خوبیه ولی من از بس ماه پیشمه ته دلم یک عذاب وجدانی هم هست :)))
ای جانم
جوینده یابنده اس


بگلش کن و فووووشارش بده و کییییف کن لطفا
دقیقا

به جاش صدای ظریف ماهک رو داری به صورت ال دِ تایم

ببوسش بگلی رو
دقیقا ال د تایم


بیا تو رو هم بگل کنم
و اینقدر لذتبخشه که نگو