هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ظهرنوشت

داخل آژانس نشسته ام و چقدر دلم میخواهد که یکى از این همه پست نیمه کاره آرشیو را تمام کنم و دکمه انتشار را بزنم.

دیروز براى خرید یادبود ایلشمه ماه اک رفته بودیم. اما طفلکم چند دقیقه بعد از رفتن من بیدار شده بود و حسابى گریه کرده بود. کارمان را در بازار نیمه کاره رها کردیم و برگشتیم تا به داد دردانه ام برسم. امروزماه اک را حمام کردیم که بخوابد و من بتوانم کارم را انجام بدهم. وقتى داخل حمام در بغل مامانجانش شسته میشد گریه اى سر داده بود که اگر خجالت نمى کشیدم در حمام را باز مى کردم و از دست مامانجانش میگرفتم و به قلبم مى چسباندمش. وقتى در حمام باز شد ماه اک طفلکم آنقدر قرمز شده بود که کم مانده بود گریه کنم. حوله را دورش پیچیدم و همین به خودم چسباندمش گریه اش تمام شد و فقط یک زن مى فهمد چه حسى دارد اینکه بچه اش در آغوش دیگران گریه کند و  فقط وقتى به او مى چسبد آرام بگیرد. این یکى از بى نظیرترین حسهاى دنیاست. 


+ بار الها این حس بى نظیر را قسمت تمام آرزومندانش کن

درهم برهم

از همه حرفها که بگذریم! مواردى هم هست که با گفتنش میشه بعدها به این روزها خندید. 


دوشنبه: عصرى که ماه اک تو بغل مادر گریه مى کرد و شیر مى خواست؛نزدیکش که  شدم آروم شد و همون صدایى که اغلب بچه ها  وقتى به وصال شیر مى رسند رو از خودشون در میارند را درآورد. من ته دلم قنج رفت و به مادر گفتم مى فهمه من نزدیکش شدم. مادر گفت این غریزیه. با همه اینطوره و حالا که خسته ام و ماه ام غر مى زنه؛ دارم گریه مى کنم که چرا مادر مى گه غریزیه؟ یعنى ماه ام بین من و بقیه فرقى قائل نیست؟


سه شنبه: مرداد که  رفته بودم آرایشگاه وقتى سریر با آن هیکل روى فرمش و تیپ  دلچسبش وارد شد براى اولین و آخرین بار توی دوران باردارى دلم خواست شکم من هم قلبمه نبود و لباس شیک تری میتونستم تن کنم. آنوقت امروز توی راه آرایشگاه یاد آن روز و آن حس افتادم و زدم زیر گریه که چه حس احمقانه ای را آن روز به خودم راه دادم در حالیکه سالها آرزوی داشتن آن شکم بزرگ و دوست راشتنی راداشتم و فقط چند ماه کوتاه فرصت تجربه اش را داشتم. گریه کردم که چرا دیگر شکمم قلمبه نیست. اگرچه ماه اک را دوست دارم اما بسیار دلتنگ روزهای بارداری شده ام این دو سه روز.


+ راستش حال دلم خوب نیست. غمگین نیستم اما شاد هم نیستم. هوای این وقت از سال و شاید تبعات زایمان، احساسم را به ناکجا آبادی می برد که نمی شناسم اما غریبه هم نیست. این حس های ناخوشایند نمی دانم از کجا روی دلم هوار شده اند به خصوص عصرها و شبها.


+ چقدر تا هفته قبل له له می زدم برای نوشتن از شیرینی این روزها اما کم خوابی و رسیدگی به ماه اک حوصله و وقتم را می گرفت و حالا وقتم بیشتر نیست  فقط کمى به وضع جدید عادت کرده ام اما حال ناخوش ناخوانده اجازه نمیدهد شیرین بنویسم


+ دیشب اولین شبی بود که باید بدون کمک به ماه اک رسیدگی می کردم. سخت بود. البته بی خوابی بیش از حدش اما موفق شدیم هردویمان؛ من و ماه اک.


+ درست بعد از خواب بعد از ظهر اولین روزى که رسیدیم خانه گردن درد گرفتم و بغل کردن ماه اک تشدیدش مى کرد تا دیروز که اوضاع رو به بهبود گذاشته است.


+ ماه دردانه ام دو ساعتی است که کنارم خوابیده است و من با عجله یک سری انتقال فایل انجام داده ام پست گذاشتم و لباس شستم و حالا باید فکری به حال ناهار کنم تا بیدار نشده


+ دلم تنگ شده براى روال عادى زندگیمان. براى خانه مان که درش هم هستم؛ هم نیستم و فرصت رسیدگى دلچسب به اش را ندارم. منتظرم فقط من باشم و ماه اک و همسرک و پیدا کنم روش مدیریت این زندگى سه نفره شیرین را آن وقت خانه دارى کنم و لذت ببرم. مادرى هم که مى کنیم آن موقع ادامه بدهم و حظ؟! وافر ببرم. همسرى کنم و به خودم ببالم و احساس غرور کنم از این مدیریت یک تنه و زیبا


+ این پست فقط محض اعلام وجود است و ارزش دیگری ندارد

وقت رفتن رسیده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چشماى تو

چراغ مطالعه را که مربوط به مراقبت هاى بعد از زایمان است روشن کرده ام و با یک ملافه سپید نشسته ام. گروه سون مى خواند: " چه جورى نگاهى ساده تبدیل شد به این عشق ... شدى تو اولین و آخرین عشق ... نذاشتى جلو چشمات برم از دست ... چقدر چشماى تو تعیین کننده است" و خیالم پر مى کشد تا خانه عشقمان. در خیالم همسرک را مى بینم که در یک نور کم از خستگى لم داده روى کاناپه و گوشى به دست چشم دوخته به یکى از عکسهاى ماه اک یا شاید به آن عکسى که من و ماه اک توى خواب بودیم و همسرک شکارش کرده بود و وقتى بیدار شدم با چشمهاى براق و حس غرورى که در چهره اش موج مى زند از شکار آن لحظه؛ عکس را به من نشان داد و  من قربان صدقه ذوق و شوق اش رفتم و او خندید. شاید هم چشم دوخته به دست کوچک ماه اک که محکم انگشت اشاره همسرک را در خواب گرفته و احساس مى کنم در این تنهایى ها حتما بارها چشمانش خیس شده. راستش من به جز دوبار در بحثهاى خیلى شدیدمان گریه همسرک را ندیده ام و مى دانم اهل گریه نیست. شاید فقط نَمى به چشمانش نشسته باشد اما این یعنى خیلى سخت مى گذرد.

از وقتى ماه اک آمده اشکم را لحظه خداحافظى نمیتوانم پنهان کنم و بغضم آنقدر شدید است که جواب خداحافظى اش را با سر و چشمانم مى دهم. از زمانى که آمدم بارها از سر دلتنگى براى همسرک و خانه مان باریده ام. قفل صفحه موبایلم شده یکى از عکسهاى دوست داشتنى همسرک اما دواى درد من خودش است نه عکس اش.

حالا اما لحظه رفتن نزدیک است و من با همه دلتنگى ام  براى خانه و زمدگى ام، به اینجا و حمایتهاى خانواده ام خصوصا مادرک و خواهرک به طرز فجیعى عادت کرده ام و با خودم فکر مى کنم آیا با این عادت به تنبلى و کار نکردن چند هفته اى و یک خانومچه بلا؛ از پس خانه دارى و آشپزى برخواهم آمد؟ همین که من نیاز شدید به خواب داشته باشم ماه اک در آغوش مادرک و خواهرک است و من نه آرام اما با همان دلواپسى براى بچه اکم کمى مى خوابم.  غذا همیشه حاضر آماده است و من اغلب مواقع به خصوص این دو روز که سرماخورده ام یا ماه اک را شیر میدهم یا یک گوشه در حال چرت زدنم.

چراغ مطالعه تعادلش را ازدست میدهد و روى پایم مى افتد. ساق پایم از حرارتش مى سوزد و رشته تمام افکارم پاره مى شود. از سوزش پایم حرصم مى گیرد. چراغ را خاموش مى کنم و عطای حرارت بیشترش را به لقایش مى بخشم. 


+ لباس گرم پوشیده ام اما از درون مى لرزم.

+ هنوز ناموفق ام در گرفتن باد گلوى ماه اک و امروز هرچه شیر خورد بالا آورد :((. نمیدانم این موضوع نگران کننده است؟ یا اغلب بچه ها همینطور اند؟ فکر کنم دلش هم درد مى کند چون نمى خوابد و زور مى زند.

+باید بیشتر از احساسم بنویسم. راستش گاهى حس مى کنم گُم اش کرده ام

تنم به وقت سرما

سرماخورده ام. از درون احساس سرما مى کنم. دکتر به جز یک بسته قرص سرماخوردگىو سرم شستشو و یک قطره تجویز دیگرى نکرده چون شیر مى دهم.

ماه اک در کنارم به خواب عمیقى رفته و گویا فهمیده است که من توان رسیدگى زیاد به او را ندارم.

مادرک هم سرماخورده است و باید سعى کنم کمى کمتر موجب زحمتش شوم اما تن دردناکم یارى نمى کند