هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک روز تازه

* امروز برای تست ماه رو میبرم اتاق بازی باشگاه. ته دلم خدا خدا می کنم بدون من بمونه و بازی کنه. من باید از خونه بکَنم، بزنم بیرون تا دوباره بشم همون غ ز ل شاد. باید معاشرت کنم و برای خودم یک وقت آزادِ بدون بچه داشته باشم تا ذهنم آزادتر بشه


*همسر میگه هزینه ماه رو خودت میدی دیگه؟! 

   میگم چرا من؟! 

-: خودت گفتی تو هزینه من رو بده منم هزینه ماه اک رو می دم

+: اون روز چون گفته بودی این ماه کنی ملاحظه کنی؛ حاضر بودم خودم بدم اما الان نیازی نمی بینم من بدم. نیست مبلغ هنگفتی به من میدی؟!  :)) . 

-: باید ازت فیلم می گرفتم و با ویدئو پرژکتور می انداختم رو دیوار که ببینی چی گفتی؟!

+: اونوقت من خیلی جاها باید فیلم تو رو میگرفتم و روی دیوار هم نه. روی کل دیوارای خونه برات پخش می کردم. گفتی با هفته ای دو ساعت که ماه اک رو نگه دارم حالت خوب میشه؟! خوب وقتی تو نمی تونی بگیری، پول میدی سهم کمکت رو بقیه انجام بدن. 

-: الله اکبر. الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر ضد ولایت فقیه :)))

+: باید محکم بگی. دستتم مشت کنی. :)) مرگ بر دیکتاتور :)))


+ کاش بلد باشیم همیشه حرف که می زنیم و نظراتمون مخالفه با شوخی خنده تمامش کنیم نه با حرص و دعوا


* خواهره میگه بعد ایکس سال نمی تونی عوضش کنی و بگی دستاشو بشوره. یه عمر اینطوری زندگی کرده. حتی میدونه که حساسی رو این مسئله. اما فکر کنم یادش میره بشوره.

+ پس منم دیگه لباس معمولی میارم خونتون میپوشم که نگران شستنش نباشم.

- خوب تو که راه حل رو پیدا کردی چرا ادامه میدی؟

+ چون خونه شما لباس متفاوت میارم. خونه ما میایند چه کنم که به همه جا دست میخوره. من روی خیلی چیزا حساسم اما واکنشی نشون نمیدم. بیخیال ازش میگذرم اما این مسئله به قدری مضطربم می کنه که باعث میشه روی چیزایی هم که ساده ازش میگذرم از شدت اضطراب واکنش نشون بدم.

-: دلیل این همه حساسیت رو نمی فهمم (با یک لحن طلبکارانه)

بعد از خداحافظی

به خودم فکر می کنم که فهمیده نمیشم. به اینکه اگر شیر نمی دادم یا می رفتم سراغ روانپزشک یا خودم داروهایی که دکتر قبل از ازدواجم داد و تاثیر خوبی رو ی حالم داشت رو تکرار میکردم. خسته شدم از این همه فکر که به قول دکتر ق عین نوار تو ذهنم تکرار میشه و انرژی هامو تحلیل میبره.

زنگ میزنم به همسر ولی نمیتونه حرف بزنه. زنگ میزنم به منیر و از حالم میگم. میگه همه این اتفاقا برای رشدت لازمه. حتی این مسائل پیش آمده باعث رشدت میشه. ولی سعی کن بد حالیهات رو فقط از دور نگاه کنی. انگار یک فیلم می بینی. حالا میتونی پای اون فیلم بخندی، گریه کنی و غمگین بشی اما به اندازه یک فیلم. در حد همذات پنداری نه بیشتر. جالبه که تو خودت جواب خودت رو میدونی. خودت راه حل رو میدونی (فروغ هم همیشه همینو بهم میگفت). دلایلش رو هم میگی اما چون دانشی که داری ادراکی نشده در عمل نمیتونی به کار بگیریش.کم کم که به سطح ادراک برسه به کار میگیریشون و حالت بهتر و بهتر میشه

کمی که آروم شدم به خواهرک پیام میدم؛

"ماها وقتی یک عزیزیمون از لحاظ جسمی مریضه برای خوب شدنش از خواب و خوراکمونم هست میزنیم و اینقدر دورش میچرخیم و مراقبش هستیم تا خوب بشه. هیچ وقت وقتی از مریضیش حرف میزنه عصبانی نمیشیم. حرصمون نمیگیره. بهش نمیگیم نمیخوام در این مورد حرفی بزنم مبادا روحیه اش خراب بشه

اما متاسفانه بیماریهای روانی رو جزش نمیدونیم. در مقابلش جبهه می گیریم. نیاز نیست از خواب و خوراکمون بزنیم. اما یک کار ساده رو هم که میشه انجام بدیم؛ براش هزارتا توجیه داریم چون میگیم فکر اون اشتباهه و میخوایم بهش ثابت کنیم اشتباه فکر می کنه. نمی گیم مریضه بزار با انجام کارم بهش روحیه بدم تا بهتر شه.  شماها هیچوقت درک نکردید که این یک بیماریه که من انتخابش نکردم"


در حقیقت خیلی جاها همراهیم کردن اما خیلی جاها هم سرزنشم کردن و حالمو بدتر کردن. مثل الان. هیچ کس نمیدونه من چقدر بهتر شدم و تغییر کردم چون این درد درونیه. کسی از درون دیگری خبر نداره. حتی یکی از دلایلم برای باشگاه رفتن همینه. هم روانم با ورزش حالش بهتر میشه. هم مجبور میشم به خیلی چیزا دست بزنم که دوست ندارم. هم ماه اک خودشو به این طرف اونطرف می ماله و من میخوام به این مسئله کم کم عادت کنم که وقتی دیگه کامل قراره تو کوچه خیابون راه بره بهش سخت نگیرم.

حالا همش تو ذهنم دارم به خدا التماس می کنم ماه اک همکاری کنه تا یک قدم دیگه برای بهتر شدنم بردارم و هم حال خودم رو خوب کنم هم به بقیه انرژی و شادی هدیه کنم

+ حالم خیلی بهتره. مامان همچنان سر و سنگینه. منم. شاید بهتره یک مدت تلفنی هم کمتر تو دست و پای هم باشیم.

+ وقتی من روبراه نیستم ماه اک به طرز عجیبی با نخوابیدنش انگار قصد داره از من مراقبت کنه. دو روزه ظهرها نمی خوابه. دورم راه میره. بهم می چسبه. میگه بیا بازی کنیم. اما شبا که همسر میاد انگار خیالش راحت میشه که کسی مراقبمِ؛ میره سراغ بازیهای تک نفره و خودش با خودش مشغول بازی میشه. باورم نمیشه اینقدر میفهمه. باردار هم که بودم وقتایی که شدید خسته میشدم؛ موقع دراز کشیدن اینقدر وول میخورد انگار که داشت نازم میکرد و تشکر می کرد که اونقدر کار کردم. 
خدایا دامن همه منتظرها رو سبز کن که شیرینی داشتن موجودی به این باهوشی بالاتر از بهشته

در عمق وجودم

یادداشت زن کویر را می خواندم و تحسین اش می کردم. متن که تمام شد؛ غم عمیقی روی دلم سایه انداخت. غمی که سالهاست با خودم حمل اش میکنم اما معمولا هولش می دهم ته ذهنم و به روی خودم نمی آورم که هست. 

به گفته همسر من زن موفقی هستم که شرکت فلانِ تهران که همسر را با آن رزرمه قوی اش دعوت به مصاحبه نکرد؛ مرا دعوت به همکاری کرد و من به دلیل ساعت کاری زیاد دعوتشان را رد کردم. زن موفقی که چنان کار کرد و تلاش کرد که کل هزینه دوره ارشدش را خودش پرداخت و جهیزیه اش  را خودش خرید. زن موفقی که همسر دوست دارد بعد از بزرگ شدن ماه اک، او را به محل کار خودش برای کار معرفی کند. زن موفقی که چند ترم تدریس کرد و مطالب را به خوبی به دانشجوها آموزش داد. زن موفقی که همسر، او را قادر به انجام سفارش های کاری چند ده میلیونی  محل کارش می داند. زن موفقی که روابط اجتماعی بالایی دارد و موارد زیاد دیگری که برایم می شمارد .

همه اینها از دید همسر است و متاسفانه من آنها را چیز مهم و قابل افتخاری نمیدانم. متاسفانه هیچ کدام از اینها مرا به وجد نمی آورد که خودم را تحسین کنم و برایش به خودم افتخار کنم. 

دوست اشتباهی در دوران تحصیل که تمام عزت نفس نداشته اش را با تخریب ناخودآگاه من می خواست جبران کند و من آنقدر نادان بودم که نفهمیدم و تذکرهای خواهرک را در زمینه دوستی با او نشنیده گرفتم و زمانی رابطه را ختم کردم که برایم خیلی گران تمام شد.

در محل کار آخری در شهرمان اعتماد به نفس و عزت نفسم را به طرز وحشتناکی تخریب شد.

و ازدواج نکردن چنان ریشه حس دوست داشتنی نبودن را در وجودم دوانده بود که بدترین حس های دنیا را تجربه میکردم.

خاطرم هست که بعد از عقد رسما روی ابرها زندگی می کردم. روی زمین بند نبودم اما همچنان تخریب های محیط کار ادامه داشت و اوضاع خانه پدری به خاطر ورشکستگی پدر وخیم بود. آنقدر که روزهای قبل از عقد هیچ نشاطی که در خانه حس نمیکردم چه بسا اگر کسی پدر مادرم را می دید فکر میکرد کسی از نزدیکانشان مرده باشد. از طرفی استرس تهیه جهیزیه و دور شدن از خانواده هم مزید برعلت شد تا اینکه به سالگرد عقدمان نرسیده دچار بحران روحی وحشتناکی شدم که توان تکان دادن دست پایم را نداشتم. از روی ناچاری به داروهای روانپزشکی روی آوردم. از آنجا که یکی از داروها به من نساخته بود به قول مادرک شبیه مرده از قبر بلند شده ، شده بودم. مادرک تمام داروها را ریخت داخل سطل آشغال و بالاخره کم کم روی پا شدم. این حمله عصبی، ده ماه بعد درست روز ١٤ فروردین ٩٤ که بعد از ٢٠ روز از همسرک دور شدم و همسرک به تهران برگشت دوباره با شدت ضعیف تر تکرار شد و آن زمان فقط بخاطر ترس از دوری و ترس از آینده ای دور از خانواده تکرار شد.

آخرین بار چند ماه بعد از عروسی با شدتی کم در حد یک بعد از ظهر تجربه اش کردم. من و همسرک همه تلاشمان را برای آرامش زندگیمان کردیم و می کنیم اما داشتن آرامش، وجود پر برکت همسرک و حتی حضور شیرین ماه اک نتوانست باعث شود که خودم را دوست بدارم. هنوز هم نمی توانم به خودم افتخار کنم با اینکه مادر شده ام و با تمام وجودم ماه اک را در آغوشم بزرگ می کنم. گاهی فکر می کنم اگر ماه اک و همسرک به افتخارات بزرگتر هم نائل شوند باز هم به خودم افتخار نمی کنم. بلکه به آنها افتخار می کنم که تمام تلاششان را کرده اند تا به آن نقطه برسند. به خودم افتخار نمی کنم که من هم محیط و فضای خانه را به نحو احسنت مدیریت کرده ام که آنها بتوانند موفق شوند. به خودم افتخار نمی کنم که دختری تربیت کرده ام که اینقدر موفق است و سربلند. به خودم افتخار نمی کنم که...


چه غم بزرگیست در دلم که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم در حالیکه بقیه به من و موفقیتهایم افتخار می کنند. غم بزرگیست

همسرک می گوید یکی از دلایلی که اعتماد به نفس نداری اینست که خودت را دست کم می گیری و فکر می کنی کارهایی را که تو انجام داده ای یا میدهی را هر کس دیگری هم می تواند انجام دهد در حالیکه اینطور نیست


غ ز ل واره:

+ شاید کلیشه ای و مسخره به نظر برسد اما چند روز قبل  در تماس تلفنی، یک دوستی خندید و پرسید حالا خوشگل زاییدی؟ من خندیدم و گفتم آره خیلی نازه( همه مان میدانیم ظاهر و خصوصیات ژنتیکی است و ربطی به مادر ندارد اما بعضیها برای بچه دار شدنشان خدا را بنده نیستند؛ چه رسد که بچه خوشگل باشد) اما حتی ناز بودن ماه اک دردانه هم حس افتخار به خودم را به من نمیدهد. وقتی دستش را میگیرم با همه عشقی که به کوچکم دارم یکی ته دلم می گوید چقدر دستهای ماه ام سپید و ناز است اما دستهای تو؟! 

لطفا نیایید بگویید به دخترکم حسودی کرده ام. مادر به بچه اش حسودی نمی کند. فقط چیزی از دورن دارد این اعتماد به نفس نداشته را تخریب تر می کند. نمی دانم چه به سرم آمده


+ ماه اک بیدار شده و مجال ویرایش نیست. کلا فرصت نوشتنم خیلی کم است


+ آنقدر نیاز به گفتن این حرفها داشتم که فرصت نشد از شیرینی عسلم بنویسم


+ ماه اک لحظه هایم را شیرین تر از عسل کرده اما یک ترسی از از دست دادنِ لحظه ها و لذت نبردن از نوزادی ماه اک، نمیگذارد این شیرین تر از عسل، عمق وجودم را شیرین کند


+ راه کاری اگر برایم دارید؛ چه برای دوست داشتن خود، چه لذت بردن از لحظه ها؛ مشتاق شنیدنم


+ اگر از قابلیتهایم از نظر همسر نوشتم قصدم فقط نشان دادن عمق درد درونم است. نشان دادن عمق این ضعف که گاهی مثل خوره به جانم می افتد

وقت رفتن رسیده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چرا نمی‌فهمیم؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از همان روزهای لعنتی لعنتی

امروز از آن روزهای گ.و.ه است که هی می‌خواهی بخندی اما نمی‌شود. از همان روزهای گندی که وقت صحبت با خواهرک به جای محکم بودن با هر جمله بغض‌ات را می‌خوری . از همان روزهای لعنتی که فقط مامان می‌تواند حالت را خوب کند. از همان روزهای عوضی که باز هم نمی‌توانی هیچ کدامشان را ببینی و حسرت می‌خوری. از همان روزهای حرص درآر  که دلت می‌خواهی بزنی زیر همه چیز و سر به بیابان بگذاری. از همان روزهای نفرین شده که نمی‌دانی چه مرگ‌ات است. از همان روزهای مزخرفی که تمام تنت از کم خوابی‌های یک ماه گذشته درد می‌کند. از همان روزهایی که آرام جانت؛ شده مزاحم‌ترین و نمی‌گذارد خبر مرگت کپه مرگت را بزاری و به جای همه این یک ماهی که شبها خوابت نمی‌برد؛ بخوابی. از همان روزهای چندشی که با همه کارکردن‌ها و حمالی‌هایت بعد از 5 روز به خاطر آشپزی و کارهای زیاد دیشب و نداشتن انرژی تمام آشپزخانه پر از ظرف است. از همان روزهای گندی تا ساعت 11:30 حتی فرصت نکردی صبحانه بخوری از دست خورده فرمایشات همسرک. از همان روزهایی که در فلاکت تمام حتی ناهار نداری که بخوری. از همان روزهایی است که از گرسنگی هلاکی و فقط غذای مادرک را می‌خواهی؛ مثل آن وقتهایی که خسته بودی و له؛ آن وقت با همه عشقش لقمه می‌‌گرفت و می‌داد دستت و می‌گفت: "بخور مامان؛ قربونت برم". اصلا  از همان روزهایی که زمان و زمان را بهم میدوزی که به همه ثابت کنی همه چیز علیه من است اما عمیقا می‌دانی که اینطور نیست. از همان روزهایی که بغض و اشک امانت نمی‌دهند و تو از ترس سردرد سعی می‌کنی کمتر به هردویشان مجال دهی. از همان روزهای لعنتی لعنتی لعنتی که فقط مادرک را می‌خواهی. 



غ‌ـزل‌واره:

+ امروز پروفایل اینستاگرام یکی از فامیلهای دور را پیدا کردم که تمام پیچ‌اش عکسهای سیاه و سفید بود و کلا همه چیز لعنتی بود. با تعجب و حس بدی چندتایشان را خواندم و گفتم لعنتی هم شد واژه؟ که در اکثر متن‌هایش هست؟ نمی‌دانستم چند ساعت بعد با حرص زیاد و با غیض چنین گریبانم را می‌گیرد این واژه لعنتی.

+ امروز هر چه اراده کردم بخوابم همسرک بیدارم کرد و بدن درد از خستگی و بی‎خوابی و هورمونهای لعنتی همه با هم گند زدند به روز قشنگم.

+ چقدر گرسنه‌ام. اما لج کرده‌ام. با خودم؟ با زندگی؟ با شکمم؟ حوصله خوردن ندارم.

+ چقدر دلتنگم برای مادرکی که حتی گلایه نمی‌کند چرا نمی‌آیی چون می‌داند نمی‌شود.

+ لعنت به این بلاگ اسکای که هیچ وقت نشد یک پست بنویسم و بدون ویرایش اندازه فونتهاش یکشان باشه