هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

می‌وزد نغمه‌ات وحشی و شورانگیز

هنوز باورم نشده است که تا چند ماه دیگر قرار است تمام زندگی‌ام؟! تمام زندگی‌مان!  زیر و رو شود... هنوز باورم نشده است که من قرار است مادر باشم... هنوز باورم نشده است این تکان‌های داخل شکمم مربوط به موجود خارق‌العاده‌ای است که با تمام کوچکی‌اش قادر است کل زندگی‌مان را کن فیکون کند... هنوز باورم نشده است که قرار است به زودی از موجودی پاک و ظریف مراقبت کنم... هنوز باورم نشده که با همین کوچکی‌اش اینقدر قدرت دارد... هنوز باورم نشده... اما او دارد تمام تلاشش را می‌کند که من اینها را باور کنم... 

گفته بودم که همان روز آزمایش من برایش یک دست کامل لباس new born خریدم؟! و بعدش یکی یکی کادوهای اطرافیان به مناسبت تبریک رسید!... و قبل از عید وقتی برای بچه‌های خواهرشوهر و برادرشوهر، به سلیقه پسرکوچولوی محبوبم عروسک عیدی خریدم، یکی هم برای ماه‌اکم خریدم؟! گل سرها و جورابهایش به مناسبت دادن خبر سلامتی‌ ماه‌مان به پدرک‌اش که معرف حضورتان بود و دو ماه پیش آن کاپشن سرهمی، بعدش عروسک‌ها و کالسکه و کریر و دو هفته پیش یک پیرهن قهوه‌ای گلدوزی شده و یک جفت پاپوش سپید؟!!!
جمعه هم که گذشت برایش یک قنداق فرنگی شیری خیلی بانمک  خریدم ....  یک ست بیمارستانی... و یک ست شانه و برس؛ قربانش بشوم... نشانه‌هایش روز به روز بیشتر در خانه به چشم می‌خورد و کم کم دارد جای خودش را باز می‌کند... به زودی قرار است تخت و کمدش از راه برسند و ماه کوچک ما اتاق کوچکتر را صاحب شود و ما مجبور شویم وسایلی مثل جارو برقی و بخارشور را هم به اتاق خودمان بیاوریم!!! این هم از اقتدار کوچکی که هنوز به دنیا نیامده :))

به ایام عید فکر می‌کنم. به روزی که جلوی آینه اتاق خواهرک ایستادم و گفتم می‌ترسم از اینکه شکمم بزرگ شود و اندامم بی ریخت!... و خواهرک دعوایم کرد که تو بیخود کردی به این چیزها فکر می‌کنی و به بچه استرس وارد می‌کنی...  اما حالا!!! هر روز که حس می‌کنم بزرگ‌تر شده ذوق می‌کنم و نوازشش می‌کنم که قوی‌تر شود کوچک یکدانه‌ام. چقدر تغییر کرده‌ام... به همسرک می‌گفتم این 9 ماه نه که کوچکمان رشد کرده است!... انگار این نه ماه برای آماده سازی تمام جوانب حضور این کوچک‌های بهشتی  در نظر گرفته شده است. خوب‌تر که فکر می‌کنم می‌بینم این مهر تائید بسیار بزرگتری است بر این که مو لای درز کار خدا نمی‌رود. این کوچک‌های بهشتی هم باید رشد کنند... هم شرایط اطرافشان را مهیا کنند... حالا من با این شکم بزرگ هر روز خودم را در آینه برانداز می‌کنم و به جای استرس از بی ریخت شدن ذوق مرگ می‌شوم که در من کوچکی، جان تازه گرفته و دونفری تا اینجای راه را با موفقیت پشت سر گذاشته ایم... راستش تا اینجای کار فقط شکمم بزرگ شده و همسرک مرا تشویق می‌کند که تا اینجا خوب پیش رفته‌ای... همینطور تا آخر ادامه بده :))

غ‌زل‌واره:

+ ماشاللّه ولا حول ولا قوة الّا باللّه

+  تا دو روز پیش خوشحال بودم که عین یک آدم عادی داریم دو نفره زندگی می‌کنیم که از صبح دیروز که بیدار شدم رگ سیاتیکم گرفته و به سختی خم و راست می‌شوم و مانده‌ام با این گرفتگی چه کنم؟!! و به چند ماه گذشته فکر می‌کنم که همسرک هربار با یک دلیل الکی نگذاشت که یوگای بارداری را ادامه بدهم. آن موقع این بلا سرم نمی‌آمد. 

+قصد محکمی داشتم که برایش صورتی نخرم اما چند دست از لباسهای هدیه‌اش صورتی است و ست بیمارستان به سلیقه پدرش هم و بعضی وسایل هم که می‌پسندی متاسفانه جز آبی و صورتی رنگ دیگرای ندارد 0_0 ... اینکه جا افتاده صورتی دخترانه است و آبی پسرانه! به نظرم چیز مسخره‌ایست... قصد دارم اتاق کوچکمان را با رنگ‌های مختلف پر کنم. 

+ در مورد چله و نگرانی‌هایش بگویم که شروع کردم. از همان روز که نوشتم... راستش اعتقادات آدمها با هم متفاوت است... من معتقدم خواندن قرآن تاثیر بزرگی روی این کوچک‌هایی که تازه روح خدا درشان درمیده شده دارد... از طرفی خاطرم نیست متن شعر را اما در ادبیات شعری داشتیم که معنی یکی از بیت‌هایش این بود:" به من دعاهای جانسوز بیاموز..." و من معتقدم ما هرچقدر هم دعا کنیم خیلی از مسائل را نمی‌بینم و به نظرمان نمی‌آید که در موردش دعا کنیم... آنوقت همین  صحیفه سجادیه و دعاهایی مثل آن را وقتی می‌خوانی تازه می‌فهمی چه حرف‌های قشنگی می‌شود به خدا گفت که در حالت عادی به ذهن ما نمی‌رسد... اینست که دوست دارم همت کنم و بخوانم آن چیزهایی را که دوست دارم

+ زهرا جان از سعی در اصلاح رفتار در این دوران گفته بود... فکر می‌کردم در این زمینه تلاشی نکرده‌ام اما تازه دیروز فهمیدم آن ایراد بزرگ را چقدر برای رفعش تلاش کردم... همان عیبی که اشکهایم برای بودنش ریخت و گفتم خدایا نمی‌خواهم ماه‌کم یک لحظه چنین حس‌هایی را در طول عمرش تجربه کند و دلم می‌خواهد به معنای واقعی زندگی کند و سخت نگیرد... و حالا خیلی بهتر شده‌ام و در تلاشم که تا آمدنش کاملا رفع شده باشد اگر خدا بخواهد

دلخوشی های کم نیست... مثلا این خورشید

با خودم روزهای گذشته را مرور می‌کردم و اینکه آنقدر روزها سریع می‌گذرند که بعضی اتفاق‌ها به نظرم خوابی بیش نبوده. به دو هفته پر از جنب و جوشی که قبل از این هفته گذشت... به خریدهای دلچسب و مناسبت‎ها و مهمانی‌ها و گشت و گذار‌های بی مثال‌ش... به همه اتفاق‌هایی که فقط بخشی از آنها در اینجا ثبت شده است... به ماه‌اک کوچکم که در عرض سه هفته آنقدر بزرگ شده است که خودم هیجان زده شده‌ام... به تغییرات خودم که 13 خرداد مادرک گفت چقدر لاغر شده ای و به حالا که عکس‌هایم را می‎بینند و می‌گویند کمی لپ آوردی و آبی زیر پوستت آمده... به تکان‌های ماه کوچکم که آنقدر قوی شده که تکان خوردن کل شکمم گواه رشد این معجزه عظیم است و همسرک از آن طرف سالن می‌تواند تکان‌ها را ببیند... به...

راستش در حیرتم از این همه سرعت... از این که روزها آنقدر سریع می‌گذرند که حس می‌کنم عقب‌ام. خاطرم هست که قبل از ازدواج صبح‌ها وقتی چشم باز می‌کردم و می‌دیدم که روز دیگری رسیده؛ استرس می‌گرفتم و با نگرانی بیدار می‌شدم که وای یک روز دیگر هم آمد. اما وقتی سه سال پیش در برنامه اردیبهشت دکتر بابایی‌زاد گفت:" دلیل چنین استرس‌هایی، زندگیِ نکرده است."... من تازه فهمیدم تمام آن روزها به جای آن که تلاش کنم بهتر باشم و شاد؛ فقط ایام گذرانده‌ام و سردرگمی‌ها مجال اندیشیدن و زندگی کردن را از من گرفته بوده است.  یادم نیست بعد از ازدواج هم این حس‌ها را داشتم یا نه!!! اما از زمانی که دلیلش را فهمیدم سعی کردم زندگی کنم. چون آن روزهایی هم که دلیلش را فهمیدم دوباره دچار اضطرابهای شدیدی شده بودم؛ البته این بار از فکر نداشتن همسرک؛به خصوص به دلیل ترددش در راه‌های دور و خطرهای راه و ترس دور شدن خودم از خانواده و تنها شدن و افسرده شدن....

تا دو هفته بعد از عروسی آن نگرانی‌ها در ابعاد کوچکتر در درونم خودنمایی می‌کردند. نشان به آن نشان که سه شنبه دوم به محض باز شدن چشمانم، به همسرک گفتم حالم بد است. به او نگفتم اما که وحشت‌زده بودم از اینکه آن حس ترسناک دوباره تشدید شود. فقط حاضر شدم و از خانه زدیم بیرون. مجبور بودم سر کلاس حاضر شوم. شب که خسته و کوفته به خانه برمی‌گشتم؛ لبخند پهنی روی لبم نشست وقتی متوجه شدم که به خاطر مشغله‌های مثبت؛ حس ترسناک صبح همان صبح زود بار و بندیلش را جمع کرده و رفته است.

بعد از عروسی زندگی‌ام از این روز به آن رو شد. تمام برنامه زندگی‌ام عوض شده بود... خانه‌داری! چیزی که آرزویش را داشتم. چرخ زدن و کار کردن در خانه‌ای که خانمش من باشم. محیط کار جدید زمین تا آسمان با محیط‌های قبلی فرق داشت. حس مفید بودن به منِ اعتماد به نفس از دست داده، می‌بخشید.حس زندگی کردن در درونم جریان پیدا کرده بود. استرس‌های تهیه جهیزیه تمام شده بود و حالا هر چیزی به بهترین شکل در جای خودش قرار داشت. یک خانه بزرگِ پر نور و روشن با ته مانده‌ی بوی رنگ و وسایل نو که همه‌اش مال من و همسرک بود. خاطرم هست دست به هر چیزی می‌زدم اول می‌گفتم خدایا شکر و دعا می‌کردم برای پدرک، مادرک و حتی خانواده همسرک. دو ماه اول از صبح تا شب در خانه کار می‌کردم اما کارها تمام نمی‌شد. یادم هست روزی که از خرید سوپر مارکت برمی‌گشتم، خانمی با یک بسته سبزی جلوی من راه می‌رفت و من با حسرت در دلم می‌گفتم کی می‌شود سرم خلوت شود و من هم بتوانم سبزی بخرم!! من تا دو ماه بعد از عروسی که خانواده‌ام آمدند؛ سبزی فریز شده نداشتم :). روز جهاز چینی جای یخچال درست نشد و در یخچال باز نمی‌شد که بشود روشن‌اش کرد.

همان روزها تمام درونم متحول شد. همه ترس‌ها رفتند و من ماندم و تنهایی‌های دلچسب و این خانه آرزو... حالا دو سال است که همان تنهایی که در حد مرگ از فکرش ترسیده بودم؛ بهترین همنشین این روزهای زندگی من شده. با همه وجود دوستش دارم اما حقیقتش از این وابستگی بین‌مان می‌ترسم. البته به نظر می‌رسد با آمدن ماهک بین ما هم فاصله عمیقی بیفتند.

داشتم از ترس گذر روزها می‌گفتم!! حالا که نزدیک دو سوم راه طی شده... حالا که ماهک هر روز بزرگتر می‌شود... حالا که به چند ماه گذشته فکر می‌کنم... حالا که فکر می‌کنم کم گذاشته‌ام... حالا که فکر می‌کنم باید ذکرهای بیشتری می‌گفتم و دعاهای بیشتری می‌خواندم... حالا که غمگینم از نخوردن ماهی در سه ماهه اول(به دلیل سردی شدید آن روزها و فراری بودن از ماهی)... حالا که هنوزم که هنوز است به ندرت با ماهک حرف می‌زنم... حالا که هنوز هم درست غذا نمی‌خورم چون هیچوقت علاقه وافری به غذا خوردن نداشته‌ام... حالا که قوت روزانه‌ام میوه است... حالا که بادام‌ها دست نخورده مانده‌اند... حالا که وقت کمی باقیمانده و می‌ترسم هنوز هم نتوانم چله بگیرم برای دعاها و نیایش‌هایی که دلم می‌خواهد انجام بدهم و حس می‌کنم حق ماهک است به گردن من... حالا که هنوز نمی‌دانم کجای این کره خاکی و زیر دست چه کسی ماهک به دنیا می‌آید... حالا که کم کم شمارش روزها دو رقمی می‌شود... حالا که فکر می‌کنم وقتم برای تنها بودن و انجام دادن کارهایی که تنها بودنم آنها را پیش می برد کمتر و کمتر می‌شود... حالا که می‌ترسم از روز زایمان... حالا که هزارجور فکر خوب و ناخوب در ذهنم می‌چرخد... دوباره صبح‌ها که بیدار می‌شوم نگرانم از آمدن یک روز جدید... شدت  این حس به اندازه قبل از ازدواج نیست اما هر روز که بیدار می‌شوم حس می‌کنم چقدر وقت رفتن نزدیک است. چقدر وقتم تا آمدن ماهک کم است... چقدر کار نکرده دارم... چقدر راه نرفته... چقدر..... کاش این روزها کش می‌آمد... کاش کــــــــــــــــــــــــش می‌آمد

دوست نوشت:
+فتانه جان کجا رفتی بانو؟ خوبی؟
+ دکتر رخساره عزیز هنوز هم اینجا می‌آیی؟ خوبی؟

مهمانداری شیرین

روز قبل استراحت کرده بود و یکشنبه از صبح فقط کمی آبریزش بینی داشتم. احساس رخوت و بیحالی روز قبل را نداشتم و پرانرژی بودم. بعد از ناهار وسوسه خوردن بستنی داخل فریزر هر لحظه بیشتر از قبل شد و نیم ساعت بعد بستنی به دست، با خودم می‌گفتم من که خوب شدم چرا نخورم؟ بعد از این عیش اعیان، مشغول تی کشیدن کف شدم و وقتی خواستم کمی استراحت کنم؛ چشمتان روز بد نبیند که آبریزش بینی با شدت هر چه تمام‌تر آغاز به کار کرد که مبادا من بخوابم. وضع افتضاحی بود. ربطی نداشت اما مدام این جمله در ذهنم می چرخید: ”لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.” :))

 برای تعمیر کابینت باید به کارگاه چوب بری می‌رفتیم و با اصرار من، همسرک طفلی را خسته و کوفته، با زبان روزه و همان لباسهای پر از خاکِ چوب تا تی تی کشاندم برای خرید روسری. حالم آنقدر خراب بود که نه هیچ روسری به قیافه‌ی مشت خورده ام می آمد نه چیزی به چشمم زیبا می آمد اما از آنجا که رنگ مورد نیاز مشخص بود یکی از همان روسری های تک رنگ را برداشتیم و خودمان را به خانه رساندیم.

تا ساعت 2 لباس شستم، حمام کردم، کمد نامرتبم را نظم دادم و بعد از اتوی لباسهای خودم و همسرک برای روز بعد بیهوش شدم. اصلا توان زود بیدار شدن نداشتم اما چاره ای نبود. باید نماز می‌خواندم. بعد از آن آشپزخانه را مرتب کردم. حدود 8 بود که با مهمانهایمان رسیدیم با نان بربری تازه. چمدان‌شان را که باز کردند اولین چیزی که درآوردند لباسهای دخترانه کوچکی بود که برای ماه کوچکمان سوغات آورده بودند و در کنار آن ظرف برنزی که بهانه‌اش تولد من بود! هنوز سرماخوردگی ام خود نمایی می‌کرد اما خیلی بهتر بودم. با اینکه کمی گلویم درد داشت، تصمیم داشتم برای ناهار مرغ سرخ کنم که مادر همسرک در نقش فرشته های آسمانی در آمد و گفت من دلمه پیچیده‌ام، برای ناهار دلمه آورده‌ام و فقط یک خانم خانه‌دارِ سرماخورده‌ی خسته از کار و بی‌خوابی می‌داند این چه لطف عظیمی است. وسط روز همه خوابیدند اما من خواب و بیدار بودم و از نگرانی سوختن دلمه‌ها به خواب عمیق نرفته بیدار شدم. جایتان سبز عجب دلمه دلچسبی بود. بعد از استراحت بعد از ظهر راهی آتشگاه شدیم و در یک قهوه‎خانه کثیــــف عصرانه‌ای میل کردیم و به دلیل ترافیک راه 20 دقیقه‌ای پیچ در پیچ تا سر جاده را دو ساعته برگشتیم. ادامه مسیر هم که بماند.

و چه خوب است که شب می‌شود و موقع خواب می‌رسد. سه‌شنبه همه تا ساعت 9 خواب بودیم و این چیز عجیبی است چون همسرک فوق سحرخیز است و پدر همسرک هم سحرخیز اما همه آنقدر خسته بودند که تا 9 یک سره خوابیده بودند. یکی از دلچسب‌ترین خوابهای دنیا بود. 
نزدیک پنج سال بود که من و همسرک قصد عزیمت به برج میلاد را داشتیم اما هر بار به دلایلی به تعویق افتاده بود و حالا بهترین زمان بود برای رفتن. مادر همسرک زیاد اهل تفریح نیست. البته دلیلش اینست که بعد از تفریح تا دو روز باید مشغول شستشو باشد. در عوض رفتن به جاهای تمیز را خیلی دوست دارد و برج میلاد یکی از بهترین گزینه‌ها برای پذیرایی از ایشان بود. عکس‌های خوبی گرفتیم. راستش از آن روز عاشق کیفیت عکس این گوشی جدید شده‌ام. عجیب به دل می‌نشیند. تا ساعت 4 تمام طبقات قابل بازدید را دیدیم، ناهار خوردیم و وقت رفتن به سمت ماشین پیشنهاد و پذیرایی بهشتی پدر همسرک روانمان را شاد کرد. من هات چاکلت سفارش دادم و همسرک چای انگلیسی و من هنوز پشیمانم که چرا سفارشم با همسرک یکی نبود آنقدر که این چایی دلچسب بود.

از برج میلاد مادر همسرک را برای خرید سوغاتی‌های کوچک برای نوه‌هایشان به بهار بردم. سلیقه من و مادر همسرک در خرید لباس گاهی شبیه هست اما در انتخاب لباس پسربچه ها اصلا سلیقه شان را نمی‌پسندم. از نظر من بچه باید لباس روشن و شاد بپوشد اما مادر همسرک همیشه تیره می‌پسندد و یا نهایتش ترکیب سفید و سرمه ای. لباسهای مغازه معمولی بودند و من در جستجوی لباس دلچسبی برای سیسمونی‌ ماه کوچکم بودم که پدر همسرک به اصرار آن پیرهن سپید اسپرتی که از همه لباسها بهتر بود و گلدوزی سورمه‌ای داشت و من نشان همسرک داده بودم را برای کوچکمان هدیه خریدند با وجود همه نه گفتن‌های من و همسرک.(البته دستشان درد نکند :) ) با اینکه خسته شده بودیم، به من خیلی خیلی زیاد خوش گذشت. مدتها بود اینطور دلچسب تفریح نکرده بودم. تفریحی که در پایان روز سیر شده باشم و دلم بخواهد به خانه بروم و به خوشی‌هایش فکر کنم. راستش روزی که با خانواده ام به سمت چالوس رفتیم و برگشتیم، دلم را آنجا جا گذاشتم و سیر نشده برگشتم. اما سه شنبه حسابی دلم سیر شده بود. روز آخر هم سیری بود در بوستان آب و آتش و پل طبیعت اگرچه دوست داشتیم سمت چاده چالوس برویم اما از ترس ترافیک بیخیال شدیم.

مسافرهایمان که رفتند تازه فهمیدم سرماخوردگی‌ام کامل خوب شده و من به نسخه جدیدی از درمان سرماخوردگی دست پیدا کردم. کمی استراحت همراه با دو فنجان (آبجوش+ عسل+ لیمو ترش تازه) به همراه خوردن دو کیلو شلیل در یک روز :)))

غ‌ـزل‌واره:
+ موهبت عظیمی است که یک زن، خانواده همسرش، خصوصا مادرشوهرش را دوست داشته باشد. خداوندا سپاس بیکران برای این همه حس خوبی که در دلم می‌ریزی

زادروزی ماه‌گونه

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری خوشبختی را حس می‌کنم. این روزها بیشتر از هر زمان دیگری قدر داشته هایم را می دانم. این روزها بیشتر از هر زمانی دیگری ته دلم احساس سپاس گزاری دارم. این روزها بیشتر از همه سالهای سخت زندگی ام خودم را هول داده ام توی آرامش و در را به ناآرامی ها بسته ام. ناآرامی ها هر از گاهی می آیند و می روند اما مدتیست که به درهای بسته می خورند. این روزها خلوت من پر شده از لحظه های کوتاه دو نفره که خیلی وقتها فراموش می کنم دونفره بودنمان را. این روزها...

یک ماه و دو روز پیش بود کنار همسرک نیمه دراز کش بودیم. سرهایمان روی لبه شزلون بود. در حال حرف زدن بودم که گفت چند ثانیه ساکت باش. وقتی ساکت شدم خندید و گفت ببین، شکم ات نبض دارد و تند میزند انگار و دوتایی خندیدیم. شب که شد، دست چپم زیر دلم بود و تایپ می کردم. ساعت 12 دقیقه نیمه شب بود که یک مرتبه چیزی زیر دستم تکان خورد. تکانی اندازه ضربه یک پای کوچک در گوشه سمت چپ زیر دلم. خیلی پایین. یک لبخند پهن رو لبم نشست و گفتم همسسسسررررر تکان خورد. راستش هفته قبلش یک روز دوشنبه و یک روز شنبه یا چهارشنبه بود که یک لحظه چیزی زیر دلم حس کردم. اما شک داشتم. اما این بار یک لحظه نبود. تکرار شد. تا همسرک برسد و دستش را بگذارد پدرسوخته قایم شد. از آن روز هر روز با تکان خوردنهایش خودش را برایم لوس میکند و من قربان صدقه اش میروم. مثل همین الان که ریز ریز تکان می خورد. یک بار که همسرک موفق شد به موقع خودش را به شکمم من برساند؛ گفت تکانهایش شبیه نبض است. زیر دستم اندازه نبض قلب میزند.

از یک هفته بعد گاهی تکانهای بزرگتری حس میکردم اندازه جابجا شدن عرضی. حالا تکانها بیشت شده و قابل لمس تر.جمعه گذشته از آن روزهای پر شیطنت اش بود. دست همسرک که لمس اش کرد گفت دیگر اندازه یک نبض نیست. دیگر کامل مشخص است. تا اینکه بعد از ظهر در همان پوزیشنی که با همسرک یک ماه قبل لم داده بودیم، چشمم به شکمم افتاد و با چشم دیدم که شکمم قشنگ تکان می خورد و کوچکم تکانهای محکم می خورد. شنبه حتی فیلم گرفتم که بفرستم برای خاله اک و عمه اک اش اما تکانها بین بالا پایین رفتن شکمم در هر نفس گم شده بود.


 امسال یکی از بهترین، بهترین و بهترین زادروزهای عمرم را تجربه کردم. امسال کادوهای تولدم را جلو جلو گرفتم؛ دو هفته پیش خواهرک هدیه ام را داد. خرید بزرگمان درست یک هفته قبلش به دستمان رسید. یکی از دوستهایمان همان روز برای هفته بعد که میشد دو روز قبل از تولدم، دعوتمان کرد. همسرک 5 روز قبل از تولد یکی از بهترین هدیه های ممکن را به من داد. عزیزترین دوستهایی که در این غربت دارم سوپرازم کردند. یکی شان سه روز پیش تو راه برگشت یک بسته گل گلی توی دلم گذاشت و گفت تولدت مبارک و وقتی کادوی گل گلی را پاره کردم اولین چیزی که دیدم یک پیرهن کوچولوی صورتی بود که قلبم را محکم تر از همیشه طپاند. و دوست دیگری که باور نمیکردم یادش باشد اما نگو که که مهمانی که دعوتمان کرده بود برای تولد من بود و چهار روز قبل از تولدم زنگ زد و گفت برایت چی بپزم؟ بگو تولدت است و ما که خواستیم مهمانی اش داخل پارک باشد که کمتر تدارک ببیند اما سه مدل غذا درست کرده بود و کیک حتی و آخر سر گفت این مهمانی برای تولد تو بود و من چقدر غرق شادی شدم از این همه زحمت و محبت بی توقع. این اولین باری بود که کسی غیر از خانواده ام برایم تولد می‌گرفت. این یک تولد خصوصی چهارنفره بود اما هر چه بود تولد بود و شیرین تر از هزار تولد مفصل و مجلل

امسال همه فکر کردند تولدم زودتر است به جز همسرک و خواهرک که در خاطرشان بود. حتی مادرک هم زود تبریک گفت. امسال به جز خانواده ام کسانی که قبلا تبریک می‌گفتند تبریک نگفتند. در عوض آدمهای جدیدی تبریک گفتند که حالا حضورشان برایم خیلی مهم‌تر از قدیمی هایی است که دیگر آنقدر کمرنگ شده اند که بودنشان با نبودنشان یکی شده. 

و از همه مهمتر امسال هدیه ویژه خداوند است برای تمام سالهای عمرم که چند ماه پیش تو دلم جایش داد و حالا این اولین و آخرین تولد دونفره من در قالب یک جسم است با ماه‌اکم. امسال با خودم خیال  میبافم که سال دیگر روز تولدم دستهایش را روی صورت و بدنم می کشد و چشم در چشم هایم میدوزد و با سر و صدا مخصوص خودش شیر میخورد و هر بار سرش را عقب می برد و با شیطنت می خندد و دلبری می کند؛ آنوقت دوباره سرش را به سینه ام می چسباند و شروع به خوردن می کند.

امسال حس‌هایی را تجربه کردم که سالهای در حسرتشان بودم. داشتن یک معجزه توی دلم؛ یک مهمانی که بقیه برای تولدم بگیرند  کادوهایی که خیلی لازمشان داشتم


غـزل‌واره:

+ الهی به حق این ماه عزیز و این معجزه توی دلم؛ دامن همه آنهایی که دلشان معجزه میخواهد سبز شود و تجربه کنند این لحظه های شیرین دونفره بودن را

+ با اینکه فکر میکنم اینجا غریبم؛ گاهی خدا چنان شرمنده ام میکند با محبت بندگانش که به من بفهماند اینجا اسمش غربت است اما من عریب نیستم

گزارش‌وار

+ بعد از دو هفته پنجشنبه در کمال صحت و سلامت بیدار شدم. شبهایی بود که شدت درد گریه می‌کردم و دست به دامن دعاهای پدر و مادر می‌شدم. روزهایی بود که از شدت درد و تهوع نه توان آشپزی داشتم؛ نه هیچ کار دیگری اما با هر سختی که بود خودم را به آشپزی می‌رساندم. از جا ماندن مهمانی جاری گفتم در حالیکه اگر خیلی هم مشتاق رفتن بودم آنقدر بد حال بودم که نمی‎توانستم بروم. اولین عکس العملم بعد از دیدن عکسها رو به همسرک:"خوب شد من مهمانی‌های شما را نمی‌توانم بروم" همسرک:"چرا؟" من:" خوب هربار باید عزای لباس می‌گرفتم که چی بپوشم؟". راستش شاید بیشتر دوست داشتم ببینم چه تدارکاتی برای جشن دیده تا حضور در جشن. آیکون غزلی که مرده از فضولی!!!

خواهرشوهر خیلی ابراز کرد که جات خالی بود اما مادر همسرک با لحنی خشک و سرد جواب داد وقتی پرسیدم:"خوش گذشت؟" فقط گفت :"خوب بود". انگار اصلا دوست نداشت راجع به مهمانی حرفی بزند و برخلاف جشنهای دیگر که می‌گفت:"جات خالی بود" خیلی بی‌علاقه حرف زد. البته من هم سوالی از جشن نپرسیدم حال یکی دو نفر که می‌دانستم در مراسم بوده‌اند را پرسیدم و او همه را خلاصه جواب داد. همسرک که صدای مادرش را شنیده بود گفت مامان همیشه از تولد بدش می‌آمد. برای ما هم نمی‌گرفت. حس می‌کند اجباری برای مهمانهاست که بیایند و کادو بیاورند. البته مادر همسرک در اینجور برنامه‌ها همیشه برای نوه هایش سنگ تمام می‌گذارد و حتی اگر تولدهایشان نزدیک بهم باشد و یکی از آنها مراسمی نگیرد برای هر دویشان کادویی در حد جشن تهیه می‌کند.


+ از وقتی جواب آزمایش آمد آنقدر هیجان زده بودم؛ هم بابت سلامتی ماهک‌ام و هم بابت جنسیت‌اش که لحظه شماری می‌کردم برای طی کردن بازارها و معازه ها برای خریدن وسایل دخترانه کوچولو که نمی‌دانستم با آن همه هیجان چه کار باید بکنم. چیزی نگذشت که سردردها شروع شد و انرژیها و هیجاناتم ته کشید. فقط به این فکر می‌کردم چطور باید حالم خوب شود. حالا به لطف خدا بهترم و پنجشنبه با همسرک رفتیم کالسکه کریر دیدیم و تا خود صبح خواب ب ب کانفورت دیدم :)). با اینکه برای هیجانات از بین رفته‌ام و اینکه ذوق خرید کردن را از دست داده باشم ناراحت بودم اما به نظر می‌رسد این  فروکشیدن هیجانات اتفاق خوبی بوده تا من بدون حساب کتاب  هر چیزی که خوشم آمد را نخرم و کمی منطقی‌تر موضوع را بررسی کنم. عاشق یک دست لباس منزل شدم اما یک جورایی برای خرید لباس سردرگم شده ام. اینکه چه سایزی بخرم؟ گرم باشد یا سرد؟ اصلا چی بخرم؟ همسرک هم قربانش بروم از این چیزها سردر نمی‌آورد که نظری بدهد. یک جفت کفش بافت خاکستری دیدم که عاشق‌اش شدم. همسرک هم پسندیده بود اما چون هنوز لباس نخریده‌ام بیخیال خریدنش شدم و حالا سه روز است که تمام حواسم پیش آن کفشهای کوچک دخترانه مانده است.


+ حس می‌کنم فرصتم خیلی کم است برای اینکه خانه را به شکل دلخواه مرتب کنم و خریدهای ماه کوچولو را انجام بدهم و آماده شوم برای آمدنش. دلم می‌خواهد یک جور خاصی زرنگ شوم و در چشم بهم زدنی کمدها خانه تکانی شوند و بقیمانده کابینت‌ها هم. اما خیلی زود خسته می‌شوم.  کمرم خیلی درد می‌گیرد و من معمولا فقط به کارهای روزمره می‌رسم. دلم یک انرژی مضاعف می‌خواهد و یک سرعت عمل بالا.


+ این هفته دیگر تمام مانتوهایم رسما تنگ شده است. البته در بخش شکم :دی. اما هیچکس نیست که همراهی‌ام کند برای خرید مانتو


+ خوانده بودم که تا این زمان 3 تا 6 کیلو باید اضافه کرده باشم اما من تا یکشنبه گذشته فقط 1 کیلو و 600 گرم اضافه کرده‌ام. دکتر گفت:"رژیم‌ات باید به سمت پروتئین باشد و چون زیاد وزن اضافه نکردی در خوردن آزادی". از میوه سیر نمی‌شم اما از بس در این دو سال میوه در یخچال خراب شد می‌ترسم زیاد بخرم و وقتی تمام می‌شود، زانوی غم بغل می‌گیرم که حالا چه بخورم؟ مثل الان که دلم زردآلو می‌خواهد و تمام شده.


+ اگر نیستم فقط به دلیل شرایط نامساعد جسمی است.