هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترکستان دی (١

 روی صندلی ماشین که نشستم؛ به همسر گفتم ما از پنج و نیم بیداریم. کارهای منم تمام بود. چه کردیم که هشت شد تا راه بیفتیم؟! البته تدخرنجمن اینقدر خسته بودم که تو فاز اسلوموشن با ضریب یک چهارم بودم :)). یک پیرهن شلوار اتو کرده بودم. دو جفت کفش از کمد بالا برداشتیم! کمی خوراکی برداشتم! ماه رو عوض کردم! تخت رو هم مرتب کردم! جمع همش دو ساعت و نیم نمیشد :)))

دو ساعتی از حرکت کردنمون گذشته بود که حرف افتاد به حال نامیزون چند مدت گذشته من و همسر که حرف منو کامل نشنیده بود،یک برداشت نادرستی کرد و همین شد که حرف رو نیمه کاره رها کردم. این بار سکوت کردم و ادامه ندادم.برخلاف همیشه که به محض راه افتادن همه دلواپسی ها و ناخوشی هام  پشت در ماشین میموند؛ این بارحتی حس سفر هم نداشتم چه برسه به حال خوب. یک ربعی گذشت که همسر گفت با دو ساعت در هفته حالت خوب میشه؟! گفتم به نظرم بهتر میشم.  در حد حرف بود اما همین درک شدن؛ همین پذیرفته شدن درخواستم حتی در کلام حالم رو از این رو به اون رو کرد. حالا دیگه خوشحال بودم. حس سفر داشتم.

 ماه که تازه ویندوزش بالا اومده بود؛ به همه چیز دست میزد. خواستم جهت باد بخاری رو تنظیم کنم که برای اولین بار متوجه دریچه ها شد. یکی یکی می بست و از من میخواست که باز کنم تا دوباره ببنده. همسرهم که ماشالله به جونش!! هم رانندگی می کرد هم دریچه ها رو می بست تا ماه اک باز کنه. از همسر خواستم ماه رو نگه داره تا من رانندگی کنم. آهنگ مورد علاقه این روزا رو پلی کردم و پامو گذاشتم رو گاز. ماه تو بغل همسر دائم وول میخورد؛ همونطور که تو بغل من. به همسر گفتم قاشق حرارتیشو بده بلکه سرش گرم بشه و کمتر ووول بخوره. پنج دقیقه نشده بود که دیدم همسر میگه اِاِاِ. نگو چشماشو بسته بود و ماه اک با استفاده از این غفلت قاشق رو انداخته بود تو دریچه بخاری ماشین :))) من هیچی نگفتم. اما ته دلم غصه خوردم که قاشقی که خیلی رنگ آبی سبزشو دوست داشتم رو به فنا داد. چنین ماشیندوستی هستم که برای قاشق بیشتر ناراحت بودم :)))

وقتی پیاده شدم با ماه اک رفتیم عقب که هم حواس همسر موقع رانندگی پرت نشه هم من کمتر اذیت بشم. ماه اک اینقدر بین من و کریر شیطنت کرد که آخر دسته کریر خورد توی لبش و لبش که چند روز بود خشک شده بود و روز شنبه هم ترک خورده بود؛ خون افتاد. دلم ضعف رفته بود از ناراحتی. طفلک مگه آروم میشد؟!  محکم چسبوندمش تو بغلم. لباسم خونی شده بود. همسر صداش درومد که حواست کجاست؟ زدم زیر خنده و گفتم همین الان تو بغلت خرابکاری کرد من سکوت کردما... با هر ترفندی بود ماه اک خواب رو گذاشتم تو کریر تا کمی بخوابم اما گوشیم زنگ خورد و همین شد شروع یک سردرد.

این بار خیلی خوب رفتیم. ساعت ٢ رسیدیم. مادر همسر سوپ گذاشته بود. دو تا از کوفته ها رو هم گرم کردیم و یک ناهار خوشمزه خوردیم. بعد از ناهار من و همسر مست خواب بودیم و ماه اک سر حال. یک قرص خوردم و دراز کشیدم. حال تهوع بدی داشتم. نگران بودم که ما بخوابیم؛ ماه خرابکاری نکنه. مادر همسرهم نیاز به استراحت داشت. اما نفهمیدم کی خوابم برد. چشمام رو که باز کردم هنوز درد داشتم و تهوع شدید. تو فکر یک مسکن دیگه بود که با خوردن خرما و نوشیدنی دارچین زنجبیل حال تهوع کم شد و سردردم آرومتر

قرار بود بریم مرکز خرید لاله اما هم خیلی رو فرم نبودم؛ هم به همسر گفتم مامانت سردرد دارن و این درد امروز نیست. مدتیه که دائم درد می کنه. همسر هم فشار مامان رو چک کرد و با ضرب و زور راهی بیمارستان شدن برای بررسی وضعیت. با خودم فکر می کردم چه خوب که مربی رقص نبود و برای امروز قراری نگذاشتیم که اصلا جور نمیشد برم

چهارشنبه 

بالاخره بعد از یک ماه فرصتی دست داد که برم رمز کارتم رو درست کنم. بانک خیلی نزدیک بود. شال و کلاه کردم و پیاده راه افتادم. بعد از بیشتر از یک ماه می تونستم تنها، بدون دلنگرانی برای پاره تنم، با فراغ بال تو خیابون قدم بزنم و پیاده روی کنم. سردی هوا قابل تحمل بود و بانک خیلی خلوت. کارم کلا نیم ساعت طول کشید اما همین نیم ساعت چنان حال خوشی در وجودم ریخته بود که هنوز شارژم.

مادر همسر رفت خونه دخترش تا کمک کنه برای مهمانی شب. من هم ناهار رو آماده کردم. همسر هم مشغول تمیز کردن ماشین بود. ماه رو که بردم عوض کنم، تقریبا کارمون تموم بود که ماه چون هنوز بلد نبود دمپایی بپوشه، توی حمام خورد زمین. حالا با عجله همسر رو  که تو حیاطه و صدا بهش نمیرسه صدا میزنم. همسر میاد و مراقب میشه که ماه نیاد بیرون از حمام و من با عجله لباسهای ماه رو آماده می کنم که ببرمش حمام. دیدین آدم عجله داره؛ الکی از این ور به اون ور می دوه :)). همسر که رفت در طی یک تصمیم انتهاری و یک عملیات ضربتی، پریدم بیرون برای خودم حوله برداشتم. چشم تون روز بد نبینه که هیچگونه شامپویی برای شستن موجود نبود. بدتر از اون  حتی اگر در حمام رو باز میکردم؛ جدای از مسافت فقط سه تا در بین من و همسر بود. بیرون هم گوشی همسر زنگ میخورد، بعد گوشی مادر شوهر دوباره گوشی همسر و... تنها راه چاره دادزدن بود :))) درست مثل انسانهای اولیه  که هیچگونه وسیله ارتباطی بینشون نبود. تن صدام از متوسط شروع شد و وقتی دیگه ناامید شدم یک جیغی هم زدم :))) ماه اک خوب میفهمید آرومم و جیغ ام عصبی نیست بدون گریه و با تعجب وسط حمام ایستاده بود و نگاه میکرد که چرا عین زامبی ها رفتار می کنم. خیالم راحت بود که اهل خانه بی غذا نمی مانند. فکر کردم فعلا در حمام ماندگاریم تا دستی از غیب برسد. همسر صدای ما رو نفهمیده بود اما بر اساس حسش حدس زده بود که صدایی از دوردست به گوش میرسه. گوشیها رو جواب داد. زیر غذا رو کم کرد و بالاخره یک شامپو هم بدست ما رسید و ماه اک اولین حمام ایستاده اش و پر ماجرا رو تجربه کرد. 

برادر همسر خیلی ماهه. همین که فهمید من با بچه حمام هستم رفت پایین که من بتونم راحت بیام بیرون. اینقدر این فهم و شعورش ستودنیه برای منِ حساس که همیشه بهترین ها رو براش آرزو می کنم. 


حیات دُسْتُم

هوا اونقدر ابره که خونه تقریبا تاریکه. در کتابخونه رو باز می کنم و چشمم می افته به فیه ما فیه. برش میدارم و ولو میشم رو کاناپه. چشمم می افته به دسته گل رز آبی. خدای من این یکی از قشنگ ترین گل های دنیاست با این که کلا کششی به رنگ آبی ندارم. دو روز پیش همین موقع ها بود که براش پیام دادم: " باید از خدا طلب بخشش کنی که اعصاب من رو بهم ریختی و باعث شدی برای این طفل معصوم بی حوصله باشم. گفت من که حرف بدی نزدم! آره راست می گفت؛ حرف بدی نزده بود اما صبح قبل از رفتنش گفته بود که به جای کار بازیگوشی می کنی. تو لپ تاپت ده تا وبلاگ باز بود و من دلم شکسته بود از قضاوتش. از اینکه به خاطر خراب شدن کروم، مجبور شدم بعد از مدتها اُپرا رو باز کنم و اونم با تمام تب های دفعه آخر باز شده بود و با عث شده بود قضاوتم کنه به ناحق

یک بار دیگه math type رو نصب کردم و این بار مشکل پیست نشدن وردم حل شد. فرمولها رو تایپ کردم و یک غلط گیری کلی و تماااام. ساعت پنج عصر بود. یک نفس راحتی کشیدم و با ماه اک پریدیم توی حمام. تازگیها وانش را پر از کف می کنم. با دیدن کف ها می خنده و میگه عه عه!! و کیف می کنه. آب که ریخت رو تنم خستگی ها باهاش شسته شدن. فکرم آروم شد و تنم سبک. گاهی فقط یک حمام دلچسب میتونه حالت رو خوب کنه.

داشتم لباسهای ماه اک رو تنش می کردم که از راه رسید. برخلاف همیشه که کنار جالباسی لباس هاش رو عوض می کرد؛ دستهاشو میشست بعد میومد کنار ما؛ اومده بود پشت سرم ایستاده بود. فکر کردم واسه دیدن ماه اک دلتش طاقت نیاورده. کارم که تمام شد پاشدم که برم لباس بپوشم که دیدم یک دسته گل رز آبی گرفت جلومو مثل یک پسر کوچولوی نادم و شیطون خندید و با مظلوم نمایی مختص خودش گفت: " دیدم ناراحت شده بودی و میخواستی سرت رو بکوبی به دیوار. گفتم از دلت در بیارم". گل از گلم شکفت و خوشحالی تمام شدن کار با ذوق مرگی فهمیده شدن تکمیل شد. 

بازم چشم میدوزم به دسته گل روبروم که دو روزه با دیدنش خوشبخترین زن دنیام. که با دیدنش تمام خوبیهای همسر تو ذهنم مرور میشه. که شیرین ترین لحظه های زندگیمو به یادم میاره. که لبریزم می کنه از عشق و هیجان و شکوفا می کنه غنچه های امید در دلم را. 

چشمهایم غرق خواب شده. نگاهی به فیه ما فیه مولانا می اندازم و می گویم سنگینی جملاتت هوشیاری کامل میخواهد. چشمانم را می بندم و باز هم به شیرینی های زندگی ام فکر می کنم


غ ز ل واره:

این اولین نوشته ایه که خودم رو زن خطاب می کنم :)


*یه کم سرم شلوغه. کم کم دارم نظرات رو تایید می کنم.

آرزوها کم نیست

از اونجایی که به طور مادرزادی اعمالم رو مد اسلوموشن تنظیم شده بود و تو خونه پدری به ندرت پیش میومد خونه داری کنم؛ اوایل ازدواج از صبح تا شب کار می کردم و کار تمومی نداشت. هنوز اون صحنه رو به خاطر دارم: برای کاری از خونه رفته بودم بیرون. درست سر سوم شرقی بودم وقتی سرم رو آوردم بالا و دیدم خانم جلویی با یک بسته سبزی داره میره خونشون. ته دلم گفتم یعنی میرسه یک روزی که من اینقدر خونم منظم باشه و کار نداشته باشم که بدون استرس بزنم بیرون و برای ناهارم سبزی بخرم؟

هر بار میرفتیم دیدن خانواده هامون و بر می گشتیم؛ به شدت انگیزه داشتم برای مرتب کردن و تمیز کردن خونه. بعد از یک دوره متوجه شدم  اینقدر که تو خودآگاه و ناخودآگاهم دنبال راهکار هستم برای منظم کردن و منظم نگه داشتن خونه که هر جایی میرم ناخودآگاه به اعمال و رفتار خانم خونه دقت می کنم و نکته های مثبتی که به دردم میخورد پیدا می کنم. هربار که یک دوره میرفتم خونه پدری، خونه مادر همسر، خونه خواهرشوهر یک یا چند نکته جدید یاد می گیرم. از این نکته ها که توضیح دادنی نیست و الان هیچ کدوم رو یادم نیست چی بودن فقط می دونم تاثیر به سزایی روی خانه داری من داشتن.

وقتی برای زایمان رفتم خونه پدری، خونه هنوز خیلی کار داشت چون هنوز نه مدیریت الان رو داشتم نه سرعت عمل  اما دیگه زمان نبود.  یک هفته نبود که رفته بودم. پدر مادر همسر قصد کردن بیان خونه ما. حالا فکر کنید مادر وسواسی و فوق العاده تمیز همسر بیاد تو خونه نامرتب عروس!!!!

همسر که میدونه مادرش رو این چیزها حساسه از سر کار که رسیده بود دست به کار شده بود. از ساعت ٤ بعد از ظهر تا ١١ شب کار کرده بود. شیشه تمیز کرده بود. کف رو جارو کرده بود و دستمال کشیده بود. ریخت و پاشیها رو جمع کرده بود. حالا همسر کلا آدم فرزیه و بر عکس من وقت کار کردن به جای اینکه هی فکر کنه اینو چه کنم اونو چه کنم؛ عمل می کنه و با همون دید مردونه ٦ ساعت تمام کار کرده بود. این یک اتفاق به شدت نادر اما عالی بود. اما... چشمتون روز بد نبینه که نیم ساعت تمام پشت تلفن منو برد زیر سوال که چرا کیفهات مرتب نبود؟ این چه مدل خونه داریه؟ همه جا خاک بود! فلان چرا اینجوری بود بیسار چرا اونجوری بود و قس علی هذا. حالم خیلی بد بود از انتقادها و مقایسه هاش. بهش گفتم دکتر جان من و رو با خواهرت مقایسه می کنی که ده ساله ازدواج کرده؟ که قبل از ازدواجش هم خونه داری می کرده؟ من دو ساله ازدواج کردم. تمام سالهای قبلش رو هم یا درس میخوندم یا کار بیرون انجام میدادم؟! توی همین نقطه همسر آروم گرفت و گفت در این مورد حق رو به تو میدم. اما ... و یک سری انتقادهای ملایم تر جای قبلی ها رو گرفت. 

تا چند روز اعصابم از این همه ایراد و انتقاد بهم ریخته بود و تا روزی که برگردم هی نقشه می کشیدم که این کار و می کنم و اون کار رو می کنم تا همیشه نظم باشه و نتونه بهم ایراد بگیره. برگشتم. بهتر شده بودم اما هنوز راه زیادی مونده بود تا نظم کامل. همچنان توی رفت و آمدها دقت میکردم و نکته های مهم رو توی ذهنم بولد می کردم تا اینکه دوباره تمرینات سپاسگزاری رو شروع کردم. رسیدم به تمرینی که باید اونچه میخواستم رو باید پیشاپیش تصور اتفاق افتادنش رو می کردم و برای اتفاق افتادنش سپاس گزاری می کردم. 

"خدا برای این همه هنر خانه داری و تدبیر و مدیریتم تو کارهای خونه ازت سپاس گزارم که باعث شده نظم در خونه برقرار بشه" 

"خدایا از این همه نظمی که توی خونه برقراره ازت سپاس گزارم"

و از چند روز بعد از اون  انگار تمام نکته ها کاراتر شدن، دستهام قویتر شدند؛ مدیریتم مقتدرتر شد و مد اسلوموشن استپ شد. 

حالا نوع کار کردنم و اوضاع خونه اینقدر تغییر کرده که معمولا خونه هم مرتبه هم تمیز. هم بچه داری می کنم بدون استرس؛ هم آشپزی می کنم با خیال راحت

حالا امروز و اینجا اینقدر همه چیز نزدیک به ایده آل است که آرزوی آن روز برآورده شد. ماه اک را  زدم زیر بغل و  مادر دختری رفتیم سبزی خریدیم تا برای اولین بار با با کلم قمری که روز جمعه خریدم؛ یکی از غذاهای سنتی را بپزم. 


خدایا سپاس سپاس سپاس

یک روز شگفت انگیز

بالاخره بعد از سه هفته برگشتن از سفر ماه دیشب فقط ساعت٤ بیدار شد و این یعنی خوابش داره تنظیم میشه دوباره. طفلکی بخاطر سفر رفتن های طولانی  و اجباری کل سیستمش بهم میریزه. مثلا من از شش ماهگی جای خوابش رو از خودم جدا کردم اما یک ماه سفر و کنار من خوابیدن تمام زحمتهامون رو به باد داده بود.

این میگرن لامصب دست بردار نیست. نمیدونم کی تموم میشه برای همیشه. یکی از بدترین حسهای دنیا اینه که صبح چشماتو باز کنی و ببینی سرت درد می کنه. ساعت چهار که بیدار شدم دیدم سرم چقدر درد می کنه. چند وقتیه که زیاد سردرد دارم. یادش بخیر نیمه دوم بارداریم که کلا میگرن محو شده بود. دلم نمیخواد هی مسکن بخورم اما هم کل سیستمم رو بهم میریزه این دردها و حال تهوع بدی میگیرم. هم از کار و زندگی می افتم هم اصلا تحمل درد ندارم این روزا. خدایا میشه کل دردای دنیا رو حذف کنی و به جز بیماری های جزیی و درمانپذیر بیماریه خاصی رو زمین وجود نداشته باشه؟

وقتایی که درد می کشم دیگه نه لذت می برم از زندگی، نه حرص می خورم از اتفاقای دوروبر مثل گرونیهای الان و بهم ریختگی اوضاع. فقط به یک چیز فکر می کنم؛ اینکه چه کار کنم این درد لامصب از بین بره و دوباره احساس سلامتی کنم. اینجور وقتا می فهمم این که بهترینها را داشته باشی یا نداشته باشی اصلا فرقی نمی کنه چون درد کشیدن نمیگذاره از هیچ چیز زندگیت لذت ببری. اصلا گرونی باشه یا نباشه. اصلا خیلی چیزها اهمیتشون رو از دست میدن چون تو اون لحظه ها فقط بدست آوردن سلامتی برات مهمه.

تنها حسن دلچسب این دردها، حس شیرین بعد از تمام شدن دردهاست. وقتی دردهام تموم میشن یک حس خوشبختی بی انتهایی سرازیر میشه تو وجودم. یک حس عجیب و بشدت دوست داشتنی. یک حسی که دلم میخواد تک تک عزیزانم رو محکم در آغوش بکشم و بگم چقدر خوشبختم از اینکه کنارم هستن و دوست داریم همدیگه رو. یک حس دلنشینی که احساس می کنم تمام دنیا مال من و تو دستای من ِ . یک خوشبختی شیرین از اینکه فقط سرم درد می کرده و دردم درمان داشته و با خوب شدنش نگرانیم بابت سلامتیم رفع شده. یک حس عمیق از اینکه چقدر خدا دوستم داره و من چقدر عاشق اش هستم. یک حس پر از هیجان که دلم میخواد می تونستم تو تمام لحظه های زندگیم تو وجودم حفظش کنم . حس این که چقدر برای چیزای کم اهمیت فکر می کنیم و غصه میخوریم و سلامتیمون را با افکار ناخوشایند پایین میاریم. خیلی از حسهای خوبی که در درونم دارم رو مدیون همین حال خوب بعد از درد هستم. با این حال دوست دارم نه من نه هیچکس دیگه ای تو این دنیا درد نکشه.

لامصب دم کرده پونه و پولک که دیروز خوردم چنان حرارت بدنم رو بالا برده که تو شب خیس عرق شده بودم. فکر کنم باید دست به دامن خاکشیر و تخم ریحون امثال اینها بشم تا بهتر شم،

ماه خوابش برده. میام تو پذیرایی که یک فکری به حال ناخوشم بکنم. چشمم می افته به قِی ساوا ( تخم مرغ و خرما) یی که برای ماه درست کردم و نخورد. زیر کتری رو روشن می کنم.  از سرِ کم تحملی آخرش مسکن می خورم. یک قاشق عسل، کمی دارچین و کمی زنجبیل داخل لیوان می ریزم. کمی آب داغ روش می ریزم. با لیوان معجون رفع تهوع ام میشینم سر میز و شروع می کنم به خوردن قیساوا و نوشتن. همسر زنگ می زنه. از حالم می پرسه. میگم کلا از کار و زندگی افتادم. تا بود بدن درد داشتم حالا هم سردرد. بعد از مهربونی به سبک خودش می گه "ولبهمن" رو فروخته. شرایط یک سرمایه گذاری رو برام توضیح میده و میگه به نظرت چکار کنیم. بهش می گم بد هم نیست ها! از قضیه همه تخم مرغ هاتو تو یک سبد نزار رو استفاده کن. از مهر سرت خیلی شلوغ میشه و فرصتت برای بورس بازی خیلی کم میشه. با شنیدن این جمله انگار تازه یادش میاد که همینطوره. میگه پس همین کار رو می کنم. میخواد خداحافظی کنه که میگم "همسر!" میگه "جونم" می گم:" میدونستی چه حس بی نظیری بهم میدی که باهام مشورت می کنی واسه انجام کارها؟!" با مهربونی خاص خودش میگه:"عشقمی" 

مکالمه که تمام میشه سرم بهتر شده و حس آرامش قشنگی از این همه مهم بودن تو زندگی مشترکمون توی وجودم  وول می خوره.


غ ز ل واره:

+ اینجا زیاد از تفاوتهای فکریم با همسر نوشتم اما همونقدر که یک جاهایی متفاوتیم همونقدر هم یک جاهای دیگه ای شبیه هستیم. الهی همه زوجها خوشبخت و شاد کنار هم لخظه هاشونو بسازند.


+ هورا بالاخره یک پست که به دلم بشینه نوشتم. برم تا ماه اکم خوابه یک کم به کارهام برسم. امروز چی بپزم؟ :))


+ با انجام تمرینهای سپاس گزاری تغییری تو خودتون وزندگییتون حس کردید؟

من می توانم

یک هلو انجیری بزرگ گرفتم دستم و بیخیال از کارهای روی زمین مانده از فرصت خواب بودن ماه اک استفاده می کنم تا بنویسم از حال خوبم و انتقالش به همه شماهایی که مهربونید و بهم انرژی مثبت میدید با حرفای قشنگ و دلنشین و شماهایی که نامردید (شوخی) و یواشکی و در سکوت اینجا رو می خونید :))

بعد از یک ماه من و ماه یک حمام دو نفره رفتیم. آخ که چقدر چسبید دیدن تن ظریفش توی وان حمام و لمس تنش موقع شستن بدون هیچ مانعی. نشیمن وانش را جدا کردم و ماه کوچولوی من بدون تکیه گاه نشست داخل وان و با عروسکهایش بازی کرد. عروسکهایش را پرت می کرد روی زمین و خم می شد که بردارد اما موفق نمیشد :). این وسطها کناره های وان را می گرفت و خم و دست به وان می ایستاد و محکم پای راستش را می کوبید کف وان. از صدای شالاپ شلوپ آب خیلی ذوق می کرد. عاشقشم. خدا میداند که چقدر شیرین شده این روزها. فقط یک کم زیادی به من می چسبد که شاید ناشی از همان اضطراب جدایی باشد. طفلکم بد عادت کرده بود به این که شبها تنگ نفسم :) بخوابد. شب دوم برگشتمان بیدار شد و یک جور ناجوری گریه میکرد که من و همسر از ترس به جای بیدار شدن پرواز می کردیم. دیشب اما بد گریه نمیکرد ولی چهار بار بیدار شد. در حالیکه در این یک ماه اغلب پنج یا شش صبح بیدار می شد و بعد هم نه یا ده.

حالا ماه به خواب بعد از یک حمام گرم و طولانی رفته و من خوابالود و گرسنه، گوشی بدست روی شزلون ولو شده ام رویای یک غذای گرم و خوشمزه در سر می پرورانم. 

جمعه عصر بود که اتاقمان را گردگیری می کردم. نوبت به میز آرایش رسیده بود. وسایلش را روی زمین ریخته بودم که ندایی در درونم نهیب زد که نشستن و دست روی دست گذاشتن و غر زدن مشکلی را حل نمی کند. اوضاع مملکت را هم عوض نمی کند. باید فکری کرد. همسر را صدا زدم و گفتم می دانی که فعلا با وجود حضور ماه ام و کوچک بودنش کار بزرگی نمی توانم بکنم اما اگر بخواهم کاری آهسته و پیوسته شروع کنم که در چند سال آینده جدی اش کنم نظرت چیست؟! همسر چند پیشنهاد قبلی اش را مطرح کرد و گفت خودت جدی نگرفتی! گفتم خودم را می شناسم تنهایی کاری از پیش نمیبرم. من یک مدیر نیاز دارم. یک نفر که هولم بدهد جلو. یکی از خصوصیات قابل تحسین همسر اینست که با وجود اینکه در بهترین دانشگاه کشور در رشته خودش تحصیل کرده اما همیشه توانمندیهای من برایش با ارزش است و تمام این چند سال سعی کرده به من یاد بدهد که خودم را از موضع قدرت نگاه کنم نه از موضع ضعف و انتقاد. بحث به جای مشخصی نرسید چون من هنوز نمی دانم می خواهم چه کنم. اما همسر یک همراه واقعی و مدیر است اگر بخواهم دست به کاری بزنم.

از دیروز با خودم فکر می کنم که این وضع هر چقدر ناشی از عدم مدیریت، تصمیمات نادرست و دزدی گرگی های سران مملکتی باشد!  بخشی از آن هم به خود ما مردم بر میگردد که منفعلانه یک گوشه نشسته ایم و تنها کاری که بلدیم غر زدن و شکایت کردن از اوضاع است.

ما به یک انقلاب صنعتی نیاز داریم برای ساختن این کشور بدون دل بستن به راهکارهای ناکارامد دولت و  سران که آن هم باید مردم دست و دلشان یکی شود.  هر چقدر پراکنده و دور از هم باشیم بیشتر به این آشفتگی دامن می زنیم. همه باید دست به زانو بزنیم. بایستیم و هر کس تا حداکثر توانش تلاش کند تا خودمان و همنوعان ما را از این وضع نجات بدهیم و با آرامش و امنیت اقتصادی و ... در این کشور زندگی کنیم. من همسر امکان رفتن برایمان فراهم است. چند سال قبل هم که همسر از دوندگی برای پیدا کردن شغل مورد علاقه اش هسته شده بود پوزیشن خوبی پیش آمد که خوشبختانه یا متاسفانه به خاطر شغل آن زمان همسر و ممنوع الخروج بودنش بیخیال فرصت پیش آمده شدیم و دوباره تلاش. حالا اما نه همسر ممنوع الخروج است نه مانع دیگری برای رفتن هست. هر دویمان ماندن را دوست داریم. پس باید تلاش کنیم. 

تمام دیروز به یک چیز فکر میکردم. اینکه همه دنیا دارد به نوعی روی علمی که هم تحصیل اش کرده ام می چرخد. چرا علم من و توانمندیهای من هم چرخی از آن میلیاردها چرخ نباشد؟!

دیشب همسر در جواب اینکه هنوز ذهنم از این اوضاع گرانی کمی آشفته است، وضعیت خودمان را با جزییات توضیح داد و حالا فکر می کنم اغلب آن دلواپسی ها برای خانواده ام است. اما نگرانی من کمکی به بهبود اوضاع نمی کند.

حالم خوب است. پر از انرژی ام. خودم و عزیزانم سلامتیم. پس به خاطر خودم هم نباشد به خاطر ماه اک قاطعانه تصمیم گرفته ام دست از غر زدن و نک و نال برای اوضاع اقتصادی پیش آمده بردارم. آشفتگی های ما اوضاع را که بهتر نمی کند هیچ! فضای خانه هایمان را هم دچار تشنج می کند. کودکانمان را از همه بیشتر. چون نیاز نیست بد رفتاری و کج خلقی کنیم تا درونمان را بفهمند و نگران شوند. آنقدر آستانه شان پایین است که بدون سخن یا رفتاری تمامان را می فهمند. نمیدانم حرف هایم در حد شعار می ماند یا جدی جدی حرکت منحصر به فردی از درونش شکل می گیرد اما مصمم ام که با تحقیق یکی از گرایش های کاری در زمینه رشته ام را انتخاب کنم و با فکر قدرتمندی که نه من بلکه همه ما داریم، نقشی در این زندگی بزنم که تا ابد ماندگار باشد حتی اگر فقط خودم از آن نقش با اطلاع باشم. 


غ ز ل واره:

+ می خواهم هموطن، همسر، خواهر، دختر ، عروس و مادر قابل افتخاری باشم برای تک تک عزیزانم.


+ برای یا علی گفتن و شروع کردن یک حرکت درخور و یک تصمیم جدی، قصد دارم از چند روز آینده دوباره برنامه شکرگزاری را شروع کنم. اگر کسی دوست دارد همراهم شود بگوید تا در اینستا برنامه روزهای شکرگزاری را شروع کنم و همراه شود.


+ بیایید از دلخوشی هایمان بنویسیم و شکرگزای کنیم و ببینیم معجزه های الهی را. من ماه را از شکرگزاری که متاسفانه نتوانستم تمام اش را در وب منتشر کنم دارم. یک معجزه از حس و حال خوب آن روزها


سپاس نوشت:

+ خداوندا بابت داشتن همسری که اینقدر شفاف اوضاع مان را برایم تشریح کرد و نگرانی هایم را برطرف کرد سپاس

+ برای داشتن ماهی زیباتر از قرص ماه و شیرین تر از عسل سپاس

+ خداوندا برای سلامتی خودم و تک تک عزیزانم سپاس سپاس سپاس