هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بعد از هر سلامی خداحافظی است

تمام شد. عمر کار من توی شرکت زانوس (البته این یک اسم مستعاره برای تلطیف روحیه نویسنده جهت فراموشی روزهای گند کاری و نام شرکت منفور). قبل از ازدواج میگفتم بلافاصله بعد از گفتن بـــــله معروف، استعفا نامه ام روی میز خپل (رئیس شرکت) پوزخندی خواهد بود به همه روزهای سخت کاری. اما شرایط من را ملزم به بودن و ماندن کرد. بعد گفتم تا آخر 92 اما باز همه گفتند تا عروسی صبر کن. مسلما وقتی به زور میروی سر کار نه تو درست کار میکنی و نه دیگران راغب به ماندن تو خواهند بود. ماههای آخر تقریبا بی‎کار بودم. رفتارهای ناشایست خپل نشانگر روزهای آخر کاری بود و من چقدر آرزو داشتم آن روزها زودتر تمام شود. روزهای آخر فهمیدم که در ماه گذشته، به خاطر مرخصی هایم برای رفتن به دیار همسرک، میخواسته کارم را به الف انتقال دهد و الف هم روز آخر هی تاکید میکرد با اقتدار برو و یک کار دیگر پیدا کن. و من که واقعا به اجبار میرفتم، تصمیم گرفتم که بعد از عید اصلا نروم. چون علاقه ای به اینکه تمام عمر کار کنم ندارم. ولی همسرک گفت این کار اشتباه است. باید بروی با رئیس حرف بزنی، چون دلش میخواست تا عروسی سرم گرم باشد و کمتر بهانه دوری بگیرم اما من راضی نبودم. همسرک میخواست بعدن پشیمان هم نشوم که اگر رفته بودم فلان میشد و بیسار. رفتم. صبح تا ظهر مُردم از استرس برخورد خپل که مبادا حرفهای بیربط بزند[کلا فجیع با حرفهایش روی روانت رژه میرود و کارت را له میکند]. خدا را شکر برخورد خوبی داشت. خیلی خوب. وقت حلالیت طلبیدن گفت حالا صبر کنید تا بعد از تعطیلات. اما من میخواستم همه حرفهایم را زده باشم و زدم.

دست از زانوس شسته بودم. تحمل قیافه اون مَرده "ت" واقعا طاقت فرسا بود. فکر کنم او هم آرزوی رفتن من را داشت. یکسال گذشته، هیچ کانتکتی نداشتیم. ولی من هیچوقت حسابش نکردم. هیچوقت مدیر یا حتی مسئول بخش ندانستم‌ش و حتما همین باعث سردی شدید روابط ما بود. (رفتارهای زشتش در بدو ورود دیواری ضخیم بین ما تنیده بود.) اما به خاطر دل همسرک، بابا و مخصوصا ماه‌مان باید 16ام فروردین در شرکت حاضر میشدم تا تکلیف یک سره شود. انگار باور نداشتند که واقعا عمر این کار به پایان رسیده.

بعد از 16 روز آرامش و صبح ها با خیال راحت چشم گشودن، امروز با استرس بدی بیدار شدم. فکر حضور پشت آن میز در اتاق بی‌روح بخش "الف کاف" حالم را خراب میکرد. به خصوص که مرضی هم دیگر نبود و دیگر همزبانی هم نداشتم. هر جور بود آماده شدم و حدود هشت و ربع به ورودی شرکت رسیدم. رخپل همزمان با من رسید. اول قسمت کارتها را چک کردم و سریع خودم را به خپل رساندم. گفتم برنامه تان مشخص شد؟ گفت: خبرتان میکنیم. و من با نفسی راحت این اتمام را با تمام وجود جشن گرفتم. 

چندتا از همکارها را دم ورودی دیدم. بعد از تبریک سال نو گفتم آمدم وسائلم را ببرم. سعی کردم برگه ها را با دقت وارسی کنم مبادا از دست‌نوشته ها و دلنوشته های خصوصی ام چیزی بینشان باشد. اغلبشان را ریختم و شخصی ها را برداشتم. برگه های A4 و مستندات را تحویل دادم. همه دارائیم 2 تا نایلکس متوسط شد. جانماز، هدفون، 3 سررسید نیمه کاره کاری، چند کتاب قرضی، 2تا اسپری، دو شیشه کافی میت و قهوه، یک رول دستمال مانده از نمیدانم کی وکپی مدارک و ... 

با عجله سراغ مهشید رفتم. همیشه دوست داشتم دوستم باشد. خداحافظی کردم. با مهندس لام "مدیرش" هم که همیشه دوستش داشتم و افتخار میکردم اما شاید او اصلا مرا نمیشناخت. 

برادرک زنگ زد بیا. با سرعت زیاد از آقای دوستی خداحافظی کردم و گفتم غذاها را برای شما آورده ام.

با فراغ بال از شرکت پریدم بیرون و به سمت ماشین دویدم.  وسائلم را داخل ماشین گذاشتم و سوار شذم. من هیچ وابستگی به این ساختمان آدمهایش نداشتم. آنقدر که حتی پشت سرم را نگاه نکردم. انگار هیچوقت نبودند.


اضافه جات


+من اولین روز رسمی کاری 93 یکی از بزرگترین ناخوشیهای زندگی ام را رها کردم.

و باز هم ...

باز هم لحظه خداحافظی نزدیک و نزدیکتر شد و  ما بیشتر از تمام لحظه‎های دیگر در سکوت یکدیگر را نفس کشیدیم. اشکهای بی‌شرم من که بدون خجالت روی گونه‎ام قِل میخورند و من مثلا یواشکی در پستوی انگشتانم قایمشان میکنم. حواسم هست که میفهمی اما مثلا می‎خواهم که نفهمی. که لحظه رفتن‎ات را تلخ نکنم. من بی‌تابم، از تنهایی تو در روزها و شبهای دور از من و خانواده. باز هم روزهایت می‎شوند کار، کار، کار. نه غذای درستی و نه حتی خواب کافی

شانزده روز پیش (روز 29ام) که دیدمت مثل قبل نبودی. یکجور داغون و خسته به نظر می‎رسیدی. لاغر و تکیده. چند روزی بود که به وضوح آثار این ایام را در صورتت می‎دیدم. بشاش شده بود و کمی تپل. امشب با نگرانی در گوشت زمزمه کردم مبادا باز هم به خودت نرسی و لاغر شوی؟ و تو می‎گویی شرایط من فعلا اینطوری است.

لحظه رفتن رسیده و در این هوای سرد لباس گرم همراه نداری و من پشیمانم چرا به زور لباس گرم برادرک را تنت نکردم. می‎ترسم از صبحی که سرد است و میرسی.

باز هم لحظه خداحافظی رسید. بازهم دل من گرفت. باز هم چشمم بارید و تو رفتی. به خدا می‎سپارمت همسفر زندگی‌ام



اضافه جات:


1+ جدایی یکی از سخت ترین اتفاق زندگی است. ای کاش همه جدایی ها موقتی و کوتاه باشند و خیلی زودی به وصال همیشگی منتهی شوند


2+ فردا تکلیف کارم مشخص میشه. نیاز به انرژی های مبثتتون دارم. لطفا.


3+ همه چیز را به خدا سپردم. درست میشه.

سیزده هم به در شد

سیزده به در هم گذشت و من موندم با آرزوی نوشتن روزانه های اولین نوروز متاهلی. در کل خوب بود. بودن کنار مردی که عهد کردیم قدمهایتان را با هم برداریم. مردی که همه زندگیت است. مردی که بعد از  30امین بهار زندگی، هم‎پیمانم شد. لحظه هایی شیرین تر از عسل برایم می سازد. وقتی در مهمانی ها از دور میدیدمش و ته دلم خدا را شکر میردم و قربان صدقه اش میرفتم. اما کنار همه خوبیها سختی هم داشت. سختی دور بودن از خانوادم. سختی نفهمیدن حرفها در جمع خانواده همسرک سختی دلتنگی. به خصوص که روزهای ماندنمان طولانی شده بود. ده روز کنار خانواده همسر بودیم و صبح دهم چشمم به جمال شهر زیبایم روشن شد. صدای تلویزیون که بلند شد خندیدمو گفتم: به به صدای فارسی میاد :دی. 

این سیزده روز زیادی سرمان شلوغ بود. اینقدر که ترجیح میدادم سیزده به در توی خونه بمونم اما چاره ای جز رفتن نبود. از ساعت 2 شهرم میزبان باران شد. هوا هم سرد بود. موقع برگشت شهر تمیز بود و هوا ستودنی.



اضافه جات:

+استرس کارهای عقب مانده مجال نوشتن و خواندن رو ازم گرفته. خیلی دلم برای هر روز نوشتن و خوندن و نظر دادن تنگ شده

 

خرید با طعم عشق

باغ در ایام بهاران خوش است

موسم گل با رخ یاران خوشست

چون گل نوروز کند نافه باز

نرگس سرمست در آید به ناز

بهارتان خجسته



اغلب این 3 روز از این خونه به این خونه گذشت تا امشب که ساعت 8:30 برای اولین تفریح دو نفرمون تو سال 93 رفتیم سمت مسجد کبود. به دیدنش نرسیدیم چون دیر وقت بود. ولی به آخر وقت نمایشگاه محوطه مسجد رسیدیم. محوطه مسجد قشنگ بود. پر از گلهای خوشگل. مدتها بود دونفری فقط به قصد تفریح بیرون نرفته بودیم. چون خواهرک سرش شلوغ بود باید با همسرک میرفتم خرید و همین میشد که دو هفته یک بار تفریحمون گشت زدن تو بازارها بود برای پیدا کردن وسایلی که لازم داشتیم. مثلا 3 روز فقط تو ولایت همسرک دنبال پالتو گشتیم و دو روز هم شهر ما اما دریغ از گزینه مورد پسند ما. حالا بعد از اینهمه چرخ زدن تو بازار فرصتی برای با هم بودن و حرف زدن داشتیم. البته از غرفه کریستال فروشی داخل نمایشگاه  5تا جوجه تزیینی خوشگل خریدیم. خرید کوچک ما شبیه یک سوپرایز بود چون [لوس بازیه بگم اما همسرک به من میگه جیک جیکویی] با دیدن جوجه ها تو ویترین غرفه منو صدا زد که اینا رو ببین من که تا اون موقع اصلا حواسم به اونا نبود دیگه دست از سرش بر نداشتم. اولش گفت پول حروم کردنه اما آخر خودش تسبیم شد و خرید. اینکه همسکر به خاطر جسش به من توجهش به سمت اونا جلب شده بود منو ذوق مرگ کرده بود. تموم راه برگشت جیغ و داد کردم که من 5 تا جوجی دارم .  حس فوق العاده ای بود. از در خونه که وارد شدیم قهقه سر دادم وگفتم حالا مامانت میگه همه میرن واسه خونشون وسیله میخرن اینا هم رفتند خرید کردن. عجب دوتا خلی! وقتی مامان رو دیدم گفتم خرید کردیم. منتظر یک وسیله لااقل اندازه یک کف دست بود فکر کنم. اما همینکه نایلون فسقلی خرید که اندازه یک بند انگشت بود رو دید غش کرد از خنده و گفت عجب خرید بزرگی.


این اولین خرید سال 93 عجیب شیرین و غافل گیر کننده بود. چون قصد خرید نداشتیم اونم همچین چیزی.



اضافه جات:


1. مامان اینا قراره بیان اینجا به خاطر عروسی برادر شوهر. دلم شدیدن تنگ شده و لحظه شماری میکنم واسه دیدنشون. مخصوصا که سال جدید هنوز ندیدمشون در حالیکه 30 بهار را کنارشون تحویل کردم و حالا 3 روز هم از تحویل گذشته و من هنوز ندیدمشون.

دوری سخته اما این دوری برای من بی اعتماد به نفس، بد هم نبود. فهمیدم چقدر دوستم دارن. هم خواهره هم دختر خاله. طفلی 4 بار زنگ زده تا امروز تونسته با من حرف بزنم. اینقدر برام ذوق کرد و خندید. گفت که خواهره از شدت دلتنگی نمیتونسته با من حرف بزنه. گفت روز اول عید اصلا حوصله نداشته و حالش بد بوده.

همه بهم گفتند جات خیلی خالیه

از طرفی اینجا چون عضو تازه وارد فامیل هستم همه توجه ویژه ای به من دارن. منظورم توی دید و بازدیدهاست

با اینکه من نمیفهمم چی میگن اما همین که تشکر میکنند از رفتنم خودش حس خوبیه. یعنی که براشون مهم بوده رفتنم



2. از زمان عقد به بعد؛ نه از قبل اون دیگه ننوشتم و خیلی از حس هام فراموش شدن . میخوام روزانه هم شده بنویسم. فاخر نیست که نباشه. دوست ندارم خاطراتم به خاطر انتظاراتم از خودم مدفون بشه در گذشته وقتی من زیاد فرصت داخل دفتر نوشتن ندارم

خداحافظی آغاز سلامی دیگر است

92 عزیز، فرصت کمی برای با هم بودن داریم. میدانی که چقدر دوستت دارم. بعد از این با یاد آوری خاطرات زیبای تو آرامتر خواهم زیست. دلتنگت خواهم شد همانطور که خیلی وقت است دلتنگ اردیبهشت و خرداد و تیر ات هستم. با من مهربان بودی و امیدوارم ته مانده بودنت را هم مهربانتر از بقیه سال باشی

حرفهای گفتنی از 92 زیاد هست اما همه نگفته ماند. دو روز است فکر میکنم من روز عقد چه ساعتی رفتم آرایشگاه اما در خاطرم نیست و این یعنی به همین زودی و با ننوشتن خیلی چیزها را فراموش کرده ام. نیت کردم با شروع 93 بیشتر به ثبت خاطراتم همت ورزم.



پیشاپیش خداحافظ 92 زیبای من و سلام 93 مهربانتر و پربارتر از 92


سال نو بر ایران و ایرانیان مبارک