دخترک و پسرک از کودکی مهر یکدیگر را به دل داشتند. سالها گذشت و بزرگ شدند. پدر پسرک دل در گرو دخترک قصه ما داشت و اگرچه به زبان نمیآورد اما مشخص بود که ته دلش دخترک را عروس آینده و همسر پسرکش میداند. یک روز بهاری، در یک قرار دوستانه فامیلگونه بچههای دو خانواده قرار پارک گذاشتند. پسرک برای تولد دخترک فریدون مشیری هدیه آورده بود. بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم؛ همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم ... از قیافه خواهر پسرک مشخص بود که خوشحال که نشده بلکه یک جورایی ناراحت هم شده. بعد از آن شروع شد هجمه رفتارهای ناخوشایند و نیش و کنایههایی که از این طرف و آن طرف به گوش دخترک و اهل خانهاش میرسید. و جالبتر اینکه بخش اعظم آن حرفها از زبان کوچکترین دختر خانواده پسرک به گوش دخترک میرسید که " آنها باید دخترشان را جمع کنند. بچه ما پسر است" و حرفها و رفتارهایی که تا ته جگر یه دختر دلپاک را مهربان را میسوزاند. و خواهرک دخترک مانده بود که وقتی این حرفها پشت سرشان است چه لزومی دارد عدهای با خیال خوش خدمتی که خانواده پسرک را به خانواده دخترک بشناسانند؛ تک تک آن حرفها را برای خانواده دخترک بازگو کنند و خون به جگرشان؟ کم کم دخترک بر آن شد که مبارزهای با خانواده پسرک شروع کند که بگوید: "شما هیچ نیستید" اما این مبارزه اگرچه چیزهایی به خانواده پسرک فهماند اما نتایج تلخی برای دخترک داشت.
راستش این ماجرا یکی از ضربه های خانواده پسرک به خانواده دخترک بود. روزها گذشت. دخترک دل کند و درس خواند و پسرک که از دلش بیخبرم؛ کار کرد. شرایط عوض شد و عقایدشان از زمین تا آسمان متفاوت شد. پسرک نمازخوان قصه ما تبدیل شد به کسی که دین را قبول ندارد و تفاوتها اینقدر شد که حتی اگر احساسی هم بود دیگر وجه مشترکی نبود. این روزها مراسم ازدواج پسرک بود. خواهر دخترک خوشحال بود اما از آنجا که دور بود؛ از حال دخترک بیخبر بود. تا اینکه روز مراسم رسید و دخترک در پیامی نوشت: "کاش میدیدی با چه خانواده ای وصلت کرده است اویی که همسر چادری میخواست. به خدا که لیاقت من را نداشتند. این چند روز؛ نو شد تمام دلشکستگیهایم از این خانواده. کاش بودی" و همین پیام چون تیری خلاص بود به خوشحالی خواهر دخترک و زنده شدن تمام تلخیهایی که مادر و خواهر پسرک مسبباش شدند و هرگز برایش طلب بخشش نکردند."
غ ـزلواره:
+ به مادرک میگویم کاش حافظهام اینقدر قوی نبود و خیلی چیزها را تا ابد فراموش میکردم. مادرک میگوید سپاسگذار باش که حافظه قوی داری و میتوانی از این تجربیات برای تربیت فرزندن استفاده کنی.
+ دلم برای خواهرک بد شکسته است؛ که دوباره خاطرات تلخاش زنده شده است. و دلم برای هر دویمان بدتر شکسته است که اینقدر دوریم که نمیتوانیم اندازه خواهر بودنمان همدیگر را از تنها نگذاریم.
+ برای پسرک آرزوی خوشبختی دارم. او تمام زندگیاش را به پای خانوادهاش ریخت.
+ برای خواهرک از خدا بهترینها را از خدا تمنا دارم. خدایا میدانم که میشنوی و معجزهوار اجابت میکنی.
آخی چقدر تلخ .... انشالله خدا بهترین ها رو برای دخترک قصه بخواد ....
ن
ظاهرش تلخه مینا جان ولی فکر کنم درونش اینقدر شیرینه که ما تصورشم نمیکنیم
امیدوارم بهترین ها برای خواهرک اتفاق بیفته. مطمئنم که همینطور میشه. خداوند همیشه برای بنده هاش بهترین رو میخواد
منم براش بهترینها رو از خدا میخوام.الهی خدا از زبونت بشنوه. قطعا خدا بهترینها رو برامون میخواد
آخی، ایشالا قسمت خواهرت آدم بهتری باشه، معمولا همینطوره، آدمها در طول زمان تغییر میکنن...
ممنونم ستاره جان
دقیقا همینطوره