هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک نَفَس تازه (2)

اون شب، شب کسل کننده ای بود. خسته نبودم اما اعصاب هیچی نداشتم؛ حتی نت و ولگردی مجازی. البته شکر خدا این روزها ولگردیهام نظم خوبی گرفته. شنیدین میگن عدو شود سبب خیر؟! یک بنده خدایی خواست من رو اذیت کنه مثلا و قدرتشو که اندازه یک چلوقوزه به من نشون بده، ولی ناخواسته یک نظم اساسی به کارهای من داد. اینه که به طرز فجیعی حوصله‎ام سر رفته بود. مخصوصا که منتظر یک تغییر شیوه در نظام آموزشی‎ام بودم که بتونم از زیر یک کار درسی زمان‎بر خلاص شم و با خوش خیالیه این که اون اتفاق دقیقا طبق میل من خواهد افتاد؛ دست به هیچ کاری نبردم و متعلقات اون درس رو توی هفت تا سوراخ هول داده بودم، مبادا چشمم بهش بیفته و دیدنشون خسته‎ام کنه. همین موقع بود که خواهره از اتاقش اومد بیرون با یک نایلون خیلی کوچک از تخمه گلآفتاب که خوراک بی‎کاریه. هم تخمه می‎خوردم هم مکالمات اسکایپی داشتم هم صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که خودم خجالت کشیدم و Voice را قطع کردم. با تمام شدن شارژ لپ‎تاپ و فیلم آبکی این روزها [آوای باران]، احساس کردم به قدری حال روحی‌ام خرابه که می‎خوام قید شام رو بزنم و یک راست برم توی رختخواب؛ آخه تخت من به موازات پنجره اتاقم هست و سردترین قسمت اتاقم و از اینکه میگم توی رختخواب می‎خوابم قطعا گوینده این هست که امکان جابجایی تخت نازنین به دلیل ساختار زیبای اتاق بنده وجود ندارد. با بی‎حوصلگی رختخوابی که صبح با بی‎سلیقگی جمع شده بود را پهن کردم و فرو رفتم توش. واقعا گرسنه بودم اما حالم خراب‎تر از اون بود که چیزی بخورم. تا یادم میاد وقتهایی که شدیدن از لحاظ روحی بهم میریختم بخصوص اگر حس می‎کردم "ارزش ندارم"؛ قید غذا رو می‎زدم و به تختم پناه میبردم. واقعیتش اینه که شکر خدا وقتی روانم بهم میریخت کم اشتها میشدم و حتی گاهی حال تهوع داشتم و غذا خوردنم میشد به اندازه یک گنجشک.

سعی می‎کنم بخوابم اما هرچی فکر وحشتناکه هجوم آورده به ذهنم. درست مثل دو شب پیش که اولین شبی بود که سمت قلبم اون درد وحشتناک را حس می‎کردم و حتی به پهلو نمی‎تونستم بخوابم و با اینکه همسرک کنارم بود اما تمام مدت قبل از خواب به این فکر میکردم که این درد از اون دردهاست که فردا دیگه بیدار نمیشم. یکی یکی اعضای خونه رو میدیدم که روی پاشون بند نیستند. همسرک رو که طفلکی مثل ابر بهار داره گریه میکنه. اینکه خانواده اش خیلی زود خودشونو میرسونند به اینجا برای تشیع تازه عروسشون و شاید بعد اون کلا رابطه همسرک با خانواده من قطع شه چون دلیل این ارتباط منم که دیگه نیستم. به اینکه مهمونی خاله‎ی حیوونکی عزا میشه و بدتر از همه اونها خودم رو که به جای رفتن به مهمونی پاگشا، به قبر رفتم و آدمها بالای قبر ایستادند تا خاکسپاری تمام شه و هر فکر دیگه‎ای که در این زمینه به ذهنت برسه. در کنار فکرای وحشتناک دو شب قبل، اون شب به این هم فکر می‎کردم که هیچکس اهمیت نداد منو ببره دکتر و خودم هم یکی دوماه اخیر به قدری تنهایی دکتر رفتم که دیگه نه حاضرم تنهایی برم نه پولشو دارم. راستش 2/3 حقوقمو قسط میدم و بقیه اش هم تو این ماه خرج دوا دکتر شده بود.

صدای بابا میاد که از راه رسیده و همه دارن از این حرف می‎زنند که ژاله اومده گواش خریده و چون حالش خراب بوده تاکسی دربست کرده و بین راه حالش بهم خورده و وقتی خواسته کرایه شو بده، رنگها رو توی تاکسی جا گذاشته و به لطف این همه تحریم، اون رنگها آخرین موجودیهای مغازه بوده و کلا هم تو بازار گیر نمی‎آد و حیوونکی هفته بعد هم ژوژمان داره. فکر کنم یک ربعی خوابم برده بوده. اما شکم گرسنه هیچوقت نتونستم بخوابم. بعد از شام با فکر اینکه دلم نمی‎خواد صبح بشه و برم سر کار خوابم برد.


ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد