هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

104: مهرِ زیبا

از دید من، معنا در زندگی یعنی به گوشه ای از این عالم ارزشی اضافه کنیم

جیمز کلییر. قدرت شروع ناقص

 

 


پنجشنبه 19 مهر

۸:۴۵

تو بخش شایانِ بیمارستان علی اصغر کنار تخت ماه نشستم . ماه به خاطر دارویی که گرفته خواب و بیداره. دو مرحله از آزمایشش انجام شده و دو مرحله دیگه مونده. با همه اضطرابی که در درون داشت، در ظاهر خیلی آروم به نظر میرسید. فقط هر از گاهی میگفت: "مامان من نگرانم". بهش میگم به منم یاد میدی وقتی نگرانم مثل تو آروم باشم؟ میگه نمیدونم چطوری آرومم که بهت یاد بدم. خودم اینطوری ام.

طفلکم الان یک ماه بود که دلش میخواست از شر این آزمایش خلاص بشه. با وجود داروهام؟ اضطراب من خیلی کنترل شده و آرومم با اینکه تحمل اذیت شدنش رو ندارم. چند دقیقه دیگه مرحله سوم آزمایش هستش و ماه خوابش برده.

صدای بلند صحبت کردن مسئولای بخش نمیزاره تمرکز کنم برای نوشتن و در حقیقت روی مخمه. از هفته آخر شهریور خیلی شلوغ بودم. جلسات شنا، جشن مدرسه، اردوی سامرکمپ، آشنایی با مدرسه و بعد هم بردن آوردن ماه کوچکم به مدرسه و کلاس موسیقی و زبان. همه این شلوغیها رو دوست دارم.  در کنارش تایم خوبی برای خودم دارم و من خودمو با دوره های  تخصصیِ خودم و به خصوص متافیزیک  خفه کردم و یه نظم نسبتا خوبی هم توی خونه ایجاد کردم

چقدر خوشحالم که بار این آزمایش تا نیم ساعت دیگه  از روی دوشمون برداشته میشه. منتظرم بریم خونه و یه دل سیر بخوابم.

ماه ظاهرن کل  امروز خوابالوده به خاطر دارو و من نگرانم که فردا هم سر حال نباشه چون بعد از مخالفتِ من با ویلا رفتن، به درخواست خودش به مناسبت تولدش که چند روز قبل بود، درخواست داد که بره کنسرت آقا سیبیلوعه ولی خانم محرری میگه این بچه ها انگار که از اتاق عمل اومدن. گیجن. نباید تنهاشون بزارید. ممکنه سرشون گیج بره. مراقب باشید چیزی نپره تو گلوش. ببندیدشون به آبمیوه  تا اثر این دارو زودتر از بدنشون خارج بشه و تا ۲ روز حمام نبربد و بزارید استراحت کنند. امیدوارم ماهک فردا روبراه باشه چون دیگه نمیشه برنامه رو کنسلش کرد


۱۰:۱۵

۴ مرحله خون گیری نیم ساعته تمام شده. ماه چند دقیقه بیدار شد. مایعات خورد و پچ پچ که خیلی دوست داره و بیهوش شد. باید نزدیک دو ساعت تحت نظر باشه که مبادا حالش بهم بخوره و سرشون گیج بره.

دلم برای پسر کوچولوی تخت کناری و مادرش کبابه. اون اشک میریزه و با زبون خودشون با همسرش حرف میزنه و من تموم تنم از میزان غم و اندوهش یخ میزنه وقتی صدای گریه اش رو میشنوم


راستش رفتار پرسنل در بدو ورود با همه مون بسیار بد بود. اگر وسط روز بود میگفتم از شلوغی و خستگی هستش اما صبح اول وقت اومدی سر کار و هیچ ارزشی برای خودت و بقیه قائل نباشی خیلی زشته.وقتی ما نوبت گرفتیم فقط به ما گفتن ناشتا باشه. همین و همین. بعد از مسئول بخش میپرسم دخترم آب خورده که ایراد نداره؟ چون تو آزمایشهای عادی میگن خوردن آب ایرادی نداره. بعد خانمه پریده به من که چرا آب خورده؟ مگه نمیدونستی نباید بخوره؟  حالا یک ساعتی باید بگذره بعد. تا اینکه یک خانم دکتر قشنگ که منو یاد قره بالا انداخت اومد داخل که order بنویسه. همین که از در رفت بیرون سریع خودمو رسوندم و یواشکی گفتم همکارتون میگه چرا آب خورده؟ ایرادی داره؟ خواست زنگ بزنه که همون موقع استادش رو دید و پرسید و استاد فوق خوش اخلاقش گفت: " هیچ ایرادی نداره خانم. برو با خیال راحت آزمایش بده" یعنی انرژی استاد به قدری بالا بود که تلخی رفتار زشت پرسنل رو شست و برد. 

رایان (تخت بغلی) تالاسمی ماژور داره.  طفلک نوبت تزریق خون و آزمایش رو همزمان داشت. حالا یا خانوادش تو یک روز و بر اساس بی تجربگی نوبت گرفته بودن یا پرسنل اشتباه کرده بودن و نگم چقدر پرسنل با مادرش بد حرف زدن به خاطر تداخل این دو کار :|  رفت بخش تزریق خون که ببینه میتونه امروز با وجود آزمایش هورمون رشد، خون دریافت کنه یا نه؟  وقتی برگشت و صحبت کرد خانمه با لحنی تحقیر کننده و نسنجیده میگه تو حواست پرته برو بگو باباش بیاد کنار بچه. من به مسئول بخش میگم مامانش حواس پرت نیست. اضطراب داره. نگرانه ,ولی شعور که نداشته باشی و توان همدلی در وجودت نباشه بهتر از این نمیشه. مامان طفلکی رفت و باباش اومد.

خانم مُحرری(خانومی که کارای آزمایشش ماهک رو انجام میده)  از باباش پرسید شماها نمیدونستید هر دوتون مینور هستید؟ گفت :"میدونستیم"

آخر آزمایش که مامان رایان اومد، طفلی زد زیر گریه. گفت باباش عاشق شده بود و کوتاه نمیومد. بچه اول به خاطر همین تالاسمی سقط شد اما اینو تو غربالگری گفتن کاملا سالمه و مثل ابر بهار به پهنای صورت اشک میریخت.

ازتون میخوام براش خیلی انرژی مثبت بفرستید. طفلی بچه ۲۳ روز هست خون نگرفته و اینجا هم نگران بودن که حالش خراب بشه با این آزمایش چون خودش کم خون بود چهار مرحله هم باید ازش خون میگرفتن.



جمعه 20 مهر

ماه از ساعت 6 صبح بیداره. پدرسوخته انگار که داروی دیروز بیشتر از خوابالود کردن، هایپرش کرده و هر چقدر گفتیم استراحت کن که شب بتونی بیدار بمونی، نخوابید که نخوابید. من این روزا خیلی در تلاشم که آن تایم بشم و موفق شدم به موقع همه رو آماده کنم :))) میدونید که برای همه باید لباس اتو کرد و خودم هم که نمیدونستم چی بپوشم، دو دست لباس اتو کردم و شومیز سفید و دامن جین تایید شد :) با کفش سفید و کیف سفید و شال ترکیبی سفید و آبی روشن و آبی جین که پارسال عاشقش شدم و خریدم اما منتظر بودم با یک سری لباس هماهنگ استفادش کنم.

وقتی رسیدیم اینقدر شلوغ بود که ترافیک آدم بود تو مسیر پیچ و تاب دارِ سالن. ولی واقعا خوش گذشت چون من و حامی تمام این سالها به خاطر اینکه ماه صدای بلند رو دوست نداشت و یک بار هم رفتیم سینما کلی گریه کرد که ریسک نگرده بودیم بریم کنسرت. از وسطای کنسرت فکر کنم به خاطر دودها بینیش گرفته بود و دیگه خیلی اذیت بود. ولی کلی جیغ زدیم. کلی خوندیم و واقعا دلم میخواد که بریم کنسرت علیرضا قربانی. نگم که میمیرم برای ماه وقتی با آهنگ جان جهانِ علیرضا قربانی مینوازه. آخر کنسرت هم گیر داده بود به طبقه 21 و من که میدونستم جوجه فقط تا رسیدن به ماشین نفس داره مخالفت کردم که من لباس گرم ندارم و نگم که تا از اون پارکینگ شلوغ و ماشینهای تو دل هم پیچیده خلاص شدیم ماه خواب بود.:)


یکشنبه 22 مهر ۲۲:۴۸

این بار مشت محکمی که آماده بود بخوره به دهان استکبارِ تنهایی، با جا خالی دادنش با شدت هر چه تمام تر خورد تو دهن خودم. واقعا حالم بده. حس آدمی رو دارم که هیچ کس دوستش نداره. با خودم فکر میککردم تو 90 درصد روابطم از وقتی یادم میاد، من تلاش بیشتری برای حفظ رابطه ها کردم به جز تعداد معدودی که هنوز سرپا هستند با وجود اینکه به لحاظ فاصله فیزیکی و تماسهای انگشت شمار سالانه رابطه هنوز همونقدر قشنگه و طرف مقابل همونقدر صمیمی و راحته. خواهرک زنگ زد و تا حسمو فهمید گفت : "تو غلط کردی که این فکرا رو می کنی". کلی باهام حرف زد و گفت: "غزل اگر بخوای در مورد همه دوستات به این فکر کنی که اونا پیش قدم نمیشن برای بیرون رفتن یا هرچی پس تو هم نشی اونوقت نباید با هیچکس دوشت باشی. یا اینکه ثنا دایم فقط از تلخی های زندگیش میگه و خوشیهاشو پنهون میکنه، اونوقت نگار باید تو این یکسال منو میذاشت کنار در حالیکه نه بهش زنگ میزنم و هر بار هم میزد حالم بد بود و فقط غر میزدم از فشارهایی که روم هست. ولی اون صبور بود و الان که اتفاق تلخی براش افتاده من بیشتر تماس میگیرم و قبلش هی به خودم میگم: "ف همه چیز خوبه. همه چیز عالیه. تو حالت خوبه و نگار هزچی پرسید تو همین ها رو میگی تا اون بتونه کمی برات حرف بزنه". 


چهارشنبه 25 مهر 8:45

چقدر عاشق روزهایی هستم که ماشین هست و خودم ماهک رو میبرم و میارم. چون میتونیم بعدش برنامه های پیش بینی نشده داشته باشیم. مثل یکشنبه که به درخواست ماهک که استیکر میخواست، از مدرسه رفتیم شهر کتاب و منِ عاشق لوازم تحریر عشق دنیا رو کردم با دیدن شون. واقعا نمیدونم این استیکرا چه جذابیتی دارن وقتی چند روز بعد همشون میرن تو جارو برقی یا همه جا پخش هستند حتی تو حمام هم میرن :)) بعد از خرید استیکر رفتم طبقه بالا و کتابی که مدتها بود میخواستم کاغذی شو بخونم رو سرچ کردم و از شانس فوق العاده من دونه آخرش بود. یعنی خوشحال ترین بودم چون کتاب "الکترونیک" دوست ندارم. چشمام اذیت میشه. بعضی کتابهام صوتی نمی چسبه. فقط باید کاغذی شو بگیری دستت و با هایلایت های رنگارنگ، علامتگذاری کنی و بمیری برای هر صفحه ای که میخونی. صوتی شو گوش داده بودم اما کتابهای این مدلی رو باید دستت بگیری و بخونی تا ترکیب بشه با جون و دلت. به قول نویسندش "کتابهایی که متناسب با موقعیت فعلی تون می خونید بسیار بیشتر اثر گذار هستند و بیشتر ازشون یاد میگیرید چون نکاتشون رو به کار میبندید". یعنی دلم میخواد از همه لوازم تحریرایی که دیدنشون منو به وجد میاره بخرم. خصوصا اون پاکن فشاری یاسی دلبر یا چیزهای این مدلی. ولی خوب واقعا لازمشون ندارم و باید فقط نگاهشون کنم. این اواخر کم خودکار رنگی داشتم :)) رفتم طلایی و سبز روشن هم خریدم که کلکسیون کاملتر بشه. تازه این وسط ماهک خودکارهای اکلیلی که براش خریدمو میاره و هی میگه مامان با این بنویس :))))

خلاصه دفترای دوره هام رنگستونی هست برای خودش مخصوصا دوره تخصصی ام.

 امروز برخلاف یکشنبه واقعا خوبم.اما این روزا یک چیزی خیلی اذیت میکنه. دایم خوابالودم حتی اگر خوب بخوابم و بدنم جون نداره که به برنامه هام و خونه رسیدگی کنم.  یک هفته است که پاکسازی رو شروع کردم و امروز، روز اول چاکرا دوم بود  (هر چاکرا یک هفته). از روز پنجشنبه که ماه آزمایش داد تقریبا هر صبح با سردرد بیدار میشم. با این وجود حال روانم خوبه. کاش جسمم به حالت هایپر و خوب برسه تا هم به کارهام برسم هم بتونم برم باشگاه. خیلی ناراحتم که ورزش نمی کنم. ولی ایراد از ذهن خودمم هست که همش فکر میکنم وقت کم میارم برای انجام کارهام

مسئله دیگه ای که حال خوب بهم میده اینه که ماهک مدرسه و معلم هاشو خیلی دوست داره و بسیار خوشحالم که "قرآن و عترت" ثبت نامش نکردم. درسته میگن به خاطر مجوز این اسم رو انتخاب کردن. اما از جلوش که رد شدم. هم فرم بچه ها زشت بود. هم یک پرده زخیم با فاصله کمتر از نیم متر از در داخل حیاط کشیده بودن و کسی بیرون در نبود که بچه ها رو تحویل بگیره و در، فقط 30 سانتش باز بود.  ظاهرن حیاطش هم کوچیک هست و سرپوشیده. عملا آفتابی در کار نیست. حالا اینکه کادرش چیا به خورد بچه ها میدن خدا میدونه. ولی مدرسه ماه حیاطش نسبتا بزرگه. سمت در ورودی تا راه پله ساختمان سرپوشیدست برای زمانهای برف و بارون یا وقتی آفتاب شدیده و بقیه حیاط که دو برابر قسمت سرپوشیده هست سقفش آسمونه. رفتار پرسنلش  عالیه و موقع رفت و برگشت معاون و کمک معاون بچه ها رو یکی یکی تحویل میگیرن و تحویل میدن و اجازه نمیدن بچه ها قبل از رسیدن پدر یا مادر از مدرسه خارج بشن. واقعا خوشحالم از انتخابم.  



غ‎زل‌‎وار:


1 + دفترهام کتابهام، خودکارهای رنگیم، هایلایتهای رنگیم، خودِ خودِ زندگی ان


2 + من به خاطر تروماهای گذشته که نمیدونم چی بوده همیشه روی متنوع بودن لباس ها حساسیت داشتم و چون با وجود کار کردن به خاطر هزینه های مهم و بزرگ امکان مانوری روی لباس نداشتم، به طرز آزاردهنده ای حساسیت پیدا کرده بودم. یعنی چیزی تن کسی میدیدم که خیلی خوشم میومد و دلم میخواست دلم پر از غم میشد که من نمیتونم بخرمش که!!! در حالیکه امکانات مالیش بود اما من فکر میکردم نمیشه. در حقیقت ذهنیت من ایراد داشت. یک سال گذشته خودمو با خریدهای کوچیک و بزرگی که دوست داشتم خفه کردم. چیزهایی که از نظر حامی لازم نبود اما من لازمشون داشتم و سری آخرش هم که سفارش شهریور بود به خاطر بیخیالی آنلاین شاپ که البته بهش اطمینان کامل دارم نیومده هنوز. ولی مهرماه که شد تمام پیج های فروشگاهی اعم از آنلاین شاپهای ترکیه که فقط از دو تاشون خرید میکنم، پیج های لباس بچه و لباس زنانه و حتی خورده ریزهای منزل همه رو  آنفالو کردم. یعنی به نقطه ای رسیدم که دیگه دیدن لباس متفاوت و خاص تو تن کسی دیگه من اون حس های مسخره رو ندارم. حسم اینه که خوب اگر واقعا خیلی دلم خواست و یا لازم داشتم میخرم دیگه. یعنی اون ولع از بین رفته و یک آرامش ذهنی خوبی نسبت به لباس پیدا کردم. البته که مطمئنم اون تروما از خانواده پدریم اومده بود که اصرار داشتن تو مهمونی ها و مجالس به هیچ عنوان لباس تکراری نپوشن. یعنی اونقدر چیزی برای ارائه نداشتن که فقط لباسشون رو نشونه شخصیتشون میدونستند :)). البته جسارت نباشه به کسایی که بسیار متنوع لباس میپوشن. من دوستایی دارم که واقعا فرهیخته و عالی ان. اونقدر مغزشون پره و ذهنیت شون قشنگِ و میتونی ازشون یاد بگیری ولی لباس تکراری هم نمی پوشن. خوب یکی از ارزشهای زندگیشونه و معتقدم آدم باید اونطوری زندگی کنه که حال خوبی بهش بده. اما خانواده پدریم ذهنیتشون نابود بود و لباس متفاوت رو فقط برای فخر فروشی تن میکردن نه برای حال خوب خودشون. 


3+ با از بین رفتن این ترومای آزاردهنده و منفور، ذهنم خیلی رها شده. به خیلی چیزهای قشنگ و بزرگ میتونم فکر کنم. الان همه تمرکزم روی خودمه. و شایدروزی 10 دقیقه هم اینستا نگاه نکنم. 


4+ بخشی از روز درگیر بودن کنار ماهک هستم برای نوشتن تکالیفش. روز کلاس زبانش رو عوض کردم و به جای P2C گذاشتنش توی PS2 که ظاهرن ترم بالاتری هست اما ماه بچه ها رو دوست نداشته. از طرفی میگه همه چیزایی که تیچر روز اول گفت تکراری بود من همشونو بلدم. به نظرم سطحش بالاتر نبود. باید منتظر باشم ببینم اوضاع چطور پیش میره. از طرفی یک مدت همش تو فاز ژیمناستیک بود. دلم خیلی میخواد بره ورزش ولی هفته ای سه روز با این مدرسه رفتن فکر کنم اذیت بشه با اینکه خودش اصرار داشت میتونه. حالا کوتاه اومده میگه همون نقاشی رو ادامه بدم. از بعد عید برم ژیمناستیک :) عاشق نظراتشم. عاشق لحظه هایی که براش وقت میزارم که بره کلاس یا خرید. زندگی باهاش خیلی قشنگه


4+ خیلی این مدت تو ذهنم پست نوشتم اما وقتایی که مینشستم سر لپ تاپ یا نوشته ام رو باید نیمه رها میکردم یا حسهام خوب نبود و دوست نداشتم منتظرش کنم. الان خوبم. خانومای خوشگلی که اینجا رو میخونید بوس به کله همتون :))


نظرات رو کم کم تایید میکنم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
قره بالا پنج‌شنبه 26 مهر 1403 ساعت 19:44

آخی عزیزم
چقدر واسه بخش اول پست ناراحت شدم
حالا من خیلی احساساتی نیستم ولی توان دیدن بچه های بیمار رو ندارم ، عمیقاً بهم میریزم
خدا هیچ پدر و مادری رو درگیر مریضی بچه و بیمارستان نکنه
شاید باورش سخت باشه ولی با اینکه هرروز تو بیمارستانم ولی از خوندن نوشته های راجع به مریضی و بیمارستان، از دیدن بخش هایی که بیمارهای خاص دارن متنفرم
خدا به همه سلامتی بده


اوخی گوگولی
پس کلی خوش گذشته
آقا منم با خودت ببر کنسرت قربانی
تولوخدا


پس چرا این ولع کوفتی من تمومی نداره؟؟؟

عزیز دلی خانم دکتر مهربون و خوش قلب
حق داری واقعا منم نمیتونم این چیزا رو تحمل کنم. تازه اون روز سه تا تخت خالی بود و خوب بود بچه ای رو از اتاق عمل واسه ریکاوری نیاورده بودن چون من ظرفیتم خیلی کمه برای دیدن بیمارها چه رسد که بچه هم باشن
الهی خدا سلامتی بده به همه و به هر کس هم بچه میده سالمش رو بده. غم اولاد خیلی سنگینه

عزیزمی آره خیلی خوشش اومد چون خواننده رو دوست داشت.
عزیز دلمی بیا باهم بریم
البته نمیدونم کی :)))
چون چند ماه قبل میخواستیم بریم نوشته بود ورود بچه های زیر 8 سال ممنوع
و یعنی ماه با سنتی ها حال میکنه وقتی عاشق بلرزون آرش و "با ولم کن" تی ام هستش :)))
ولی با جان جهان اینقدر قشنگ تنبک میزنه ها میمیرم براش

ببین چون با عذاب وجدان میخری فکر کنم.
تازشم تو واقعا فکر کردی من دیگه چیزی نمی خرم؟
ببین عزیزجان من فقط گفتم مجازیا رو آنفالو کردم
الان بیرون برم چیزی رو خیلی دلم بخواد میخرم. گروناشم که اجازه میدم آقای دکتر زحمتشو بکشه
ببین ولع خرید تموم شدنی نیست. فقط من الان با دیدن بهترین لباسها تو تن دیگران اون حس های مسخره ای که مربوط به ترومای گذشته بود رو ندارم.
پول داشتم ولی فکر میکردم نمیتونم بخرم که
ولی الان با دیدن لباسهای خاص و جذاب یا خیلی گرون تو تن بقیه کیف میکنم که صحنه ای اینقدر جذاب رو دارم می بینم. من دنبال این حس و حال بودم که به دستش آوردم
الان دیگه به خاطر لباس اون حس مسخره خود کم بینی رو که حاصل رفتار خانواده پدریم بود رو ندارم. در حالیکه قبلش هم بد لباس نبودما ذهنم معیوب بود
قسمت بدش اینه که بابای من قبل از ورشکستگی اوضاع مالی خیلی خوبی داشت ولی مامان من اونقدر قانع بزرگ شده بود که نه خیلی پیگیر لباسهای خوشگل بوده برای ما و نه برای خونه .
و الان خودش خیلی پپشیمونه

نسترن پنج‌شنبه 26 مهر 1403 ساعت 18:13 http://second-house.blogfa.com/

خداروشکر که حالا خوبی
نمیدونم چرا نظرات من انگار ثبت نمیشه
جواب آزمایش ماه اومد؟خوب بود؟
تولدش مبارک چه خوبه بودنش

مرسی عزیزم
اتفاقا نظرات منم انگار برای تو و یکی دوتا از بچه ها ثبت نمیشه
نمیدونم چرا
جوابش آخر هفته بعد آماده میشه

قربونت برم . ممنونم ازت. از صمیم قلبم برات بهترینها رو از خدامیخوام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد