عشقِ من، میشه هر روز و تلخی شو بگیریم با یک نیشِ خندت.
من خودم به خدا میشم بندت.
غر نزن به تو بعدِ این همه زحمت
...
دلم میخواد آرزو، سهمت درآد
...
دلم میخواد بخندی دوباره تا تنگ شه چشات
مستم از بوی خوشِ عود و رقصِ شگفت انگیزِ دود، که مصداق یک رقص آیینی چون "سَماع" از سرِ وجد، روی به آسمان می کند، چه بسا در حالِ پاسخ دادن به دعوت معبود است، شبیه همان خواسته ها و آرزوهایمان که هر کدام با نقش و حرکاتی موزون و خاص، خودش را در کاینات می پراکند. نفسم پر از بوی خوش است و وجودم محو این رقص جذاب که وقتی با دقت و طولانی به آن چشم میدوزی، متوجه می شوی دود با ترتیب و نظم خاصی، رقصان به سوی آسمان می رود. شبیه مدیتیشنی که نوری شاین، تو را دربر میگیرد و بعد از پاکسازی کدورتهای قلب، به صورت حبابی شاین و براق، خواسته ات را در آن مجسم میکنی و بعد به سمت کاینات پروازش میدهی تا اجابت شود.
این روزها زندگیِ من شبیه همین رقصِ دود، آرام، خوش بو، موزون و دلخواه است. درونِ من چنان زیر و رو شده که تا چندی پیش این دگرگونی، تنها آرزویی بود بسیار کهن و دور از دسترس. نه اینکه همه چیز عالی و ایده آل باشد. بلکه منبه سادگی از نقص ها و کمبودها عبور می کنم و به ندرت برایشان زمان و انرژی صرف می کنم. احساسِ گناه، عذاب وجدان، بی کفایتی، شرم، کافی نبودن، بی عرضه بودن، بی ارزش بودن، تنبل بودن، بی انگیزه بودن، اراده نداشتن، مدیریت نکردن، دوست داشتنی نبودن و هر آنچه احساس و فکر مزخرف بود را در آتشِ خشمِ افروخته در درونم سوزاندم و خاکسترش را هم به باد هوا سپردم.
صلحِ بدنم با داروها و ترکیبش با همه آنچه تمام این سالها برای رسیدن به صلح و رشد فردی، از طریقِ دوره و کتاب و مطالعه در پی اش بودم و آموخته بودم، معجونی شگرف در من ساخته اند که مدتی است با حیرت و تعجب، خودم را زیر نظر دارم و در حال مراقبت هستم. به امید اینکه خاکِ حاصلخیزِ ذهن، نهالش را به درختی تنومند بدل کند و بشود درختِ لوبیای سحر آمیزی که با بالا رفتن از آن، دیوِ تمام فکرها و احساسات بد را ندر بند کشیده و نابودش کنم و گنجی که سالها قبل از من دزدیده بود را تا ابد در امن ترین جای جهانم جای دهم.
پنجشنبه 29 شهریور
بوی پاییز و مهر همه فضا را پر کرده. خوابالود و خسته از یک هفته به شدت شلوغ، خودم را در تراس به یک فنجان قهوه، در خنکای این بعد از ظهرِِ به معنای واقعی پاییزی، مهمان کرده ام. با اینکه در مسیرِ نسیمِ پاییز نیستم اما خودش را با مهارت تمام، در ذره ذره وجودم می پراکند و تمامِ من را در بر میگیرد و سرشارم میکند. ناگهان نور خورشید محو می شود و آسمان لباس سپید تن می کند و خنکای هوا دلچسب تر می شود و من پر میشوم از آرامشی که تا قبل از این مهمانیِ تک نفره تا این حد دلچسب نبود.
گاهی زندگی به طرز شگفت انگیزی بر وفق مُراد است. گویی همه چیز در جایش خودش است و تو نیز هم. نه اینکه سختی نباشد! نه اینکه آرزوهای بر دل مانده نداشته باشی! نه اینکه کسی بر غم و اندوهت نیفزوده باشد. نه اینکه کسی دلت را نشکسته باشد یا محدودیتی نباشد. بلکه فقط حال تو با خودت خوب است و به همین سادگی همه چیز بر وفق مراد است.
به شدت از عملکردم در این تابستان در مورد پیگیری کلاسهای ماهک، بیرون رفتن های زیاد و تغییراتی که بعد از سالها تلاش، به تازگی، به طور مشهودی در عملکردم می بینم، راضی ام. انگار افتاده ام روی غلتک و سر راه با سرعت، همه امور را رتق و فتق می کنم.
روزِ قبل، جشن شروع سال تحصیلی ماهک بود و بعدش آخرین جلسه شنا. هم برای جشن ناگهان کم حوصله شدم. هم برای شنا دلم میخواست نروم و فقط یک گوشه برای خودم دراز بکشم. بدون اینکه کاری بکنم یا کسی کاری به من داشته باشد. با همه سختیها و آسانیها، با همه خوشیها و بدیها، تابستان پر باری را پشت سر گذاشتم و خوشحالم که توان حمایت از کوچک زندگی مان را داریم.
غرق در افکار خوشم هستم که حامی می نشیند روی تخت. فرضِ حامی در ریزالتهای مقاله، نمودار خوبی را ارائه نداده است. کلافه و خسته می پرسد: "چرا گاهی کار به جاهای بد میرسد و دوباره چند روز از زمانبندی ات عقب میفتی؟" پشتکارش در کارها به شدت قابل تحسین است. خستگی نمی شناسد. وقتی برای خودش زمانی تعیین کرده باشد، سفت و محکم بر آن پایبند است. من اما وقتی حس کنم زیادی تحت فشارم به خودم استراحت می دهم، به هر شکلش که امکان پذیر باشد. اغلب خانه بودن با نبودن حامی فرقی ندارد. چون تمام مدت یا چشممش توی لپ تاپ است و در حالِ انجام تحقیقات و کارهایش هست یا روی کاناپه ولو شده و چشمش توی گوشیست. حتی قولِ بازی شطرنج به ماهک داد و اینقدر هر روز گفت فردا که تا 9 بارش را ماهک شمرد و گفت 9 روز بازی نکردی از وقتی قول دادی و بعد که دید نتیجه ای نمی گیرد دیگر حرفی نزد.
+ هنوز هم بعد از یک هفته، هر بار چشمم به دمپایی های جدید می افتد، دلم قیلی ویلی می رود برای آبی آسمانیِ کف دمپایی ام. واقعا زندگی چقدر شگفت انگیز بر وفق مراد است. چقدر خرید کردن حالِ دلم را خوب میکند. خصوصا وقتی انتخاب درستی کرده باشم.
شنبه 31 شهریور 1:10 a.m
همانقدر که دیروز همه چیز بر وفق مراد بود. حالا دلم گرفته است. از اویی که به خانواده اش انتقاد کردم و همان یک جمله را برنتابید و صدایش را برد بالا و گفت: "داری به خانواده من توهین میکنی" اما هر بار در مورد یک موضوع خاص از سبک زندگیِ خواهرک و برادرک صحبتی کوچک پیش آمد، کنایه زد و حرفهایی که اصلا به او مربوط نبود. نوعِ زندگی خانواده من، به من هم مربوط نیست؛ چه رسد به داماد خانواده. اما امشب دوباره اتفاق افتاد و با گفتن یک جمله خیلی معمولی از ترسِ ستاره، گفت: "پدر مادرت دیگه خیلی روشنفکر شدن" حرفی که بارها گفته و اظهار نظرهایِ خوش یا ناخوش خودش را در مورد آن موضوع خاص در مورد خواهرک یا بردارک بیان کرده. حتی وقتی من در مورد آنها چیزی نگفته ام و مطلبی در آن راستا میخواند یا می شنود، اسم نمی آورد اما کنایه چرا.
من : "چرا فقط گوش نمی کنی؟!"
حامی :"نظرم را گفتم"
+ : من نظرت را پرسیدم؟
_ محض یادآوریِ این گفتم که بدونی من حساسم و نمی خوام بچه ام اینطور زندگی کنه
+ الان من رفتم تربیتش کردم که بره همه این کارها که تو دوست نداری را انجام دهد!
واقعیتش گاهی واقعا حالم از هر چه یادآوریست به هم می خورد چون از حدش خارج می شود. یادآوری یک بار دو بار، اصلا 10 بار، نه هر بار صحبتی مطرح میشود، سریع اظهار نظر کنی در مورد آن موضوع خاص. البته به خودش هم گفتم: "مقصر منم که گذاشتم بفهمی تا تمام این سالها بدون اینکه نظرت را بخواهم یا بخواهند، اظهار نظر کنی. یا با کنایه و امثالش بگویی که با این کار مخالفی. اما در واقع سبک و روش زندگی آنها به من هم مربوط نیست چه رسد به تو. از نظر من، خانواده تو هم کارهایی می کنند که از نظر من واقعا مزخرف است اما تا به حال یک بار هم به تو نگفته بوذم که مثلا "مادرت درد کشیدن از کارِ خانه را یک افتخار میداند" آخ آخ آخ من اینو گفتم، گفت: "مامان من افراط کرده اما تو هم...." میگویم در این مورد به خودت رجوع کن. می گوید: "گفته بودم که اگر کمکی می خواهی صبح زود بیدار شو و بیدارم کن. من تایم اصلیم رو نمی تونم بزارم برای کمک به تو" اما دردِ من می دانی چیست؟ این کمک نیست. این یکی از وظایف اوست چون در این خانه زندگی میکند. همه چیز که پول درآوردن و کار نیست. اما خوب همچنان در این رابطه شبیه مردان عهد قجر فکر میکند که اگر در خانه کاری بکند، کمک کرده نه که وظیفه اش باشد. همه این ها وظیفه رن است
تمام آرامش شبانه ام به فنا رفت. چون می گوید: "اتفاق یلدای دو سال قبل از روی غَرض نبود پس از نظر من توهین بود" اما اینکه در مورد سبک زندگی خانواده من نظری بدهد بدون اینکه از شیوه زندگی آنها خللی در زندگی او پیش بیاید یا دل او بشکند، توهین محسوب نمی شود.
اصفهانی های قدیم میگفتند: "یک جوالدوز به خودت بزن، یک سوزن به مردم" اما مامان راست میگفت که "آب صدای خودش را نمی شنود"
جمعه 6 مهر
نوشتن متن صفحه اول تمام نشده بود که ماهک بیدار شد و با حرف زدن هایش و بعد درخواست دیدن مجددِ جوکر تایم "سوسن پرور" با سختی تمرکز کردم تا بنویسم. یکی از تغییرات این روزهای زندگی، مرتب دیدن جوکر است. چون من و همسر خیلی اهل فیلم دیدن نیستیم از طرفی من باید فقط فیلم ها و ریالیتی شوهای با مزه رو ببینم. چون معتقدم نباید برای دیدن فیلم هایی که دردناک هستن یا غم انگیز انرژی صرف کرد در حالیکه بعدش هم تا چند روز شاید خوب نباشی. آخرین فیلم ایرانی که دیدم "برادران لیلا" بود و من به قدری باهاش گریه کردم و حالم بد شد، که تا مدتها درد عمیقی که تو جامعه هست و در فیلم به تصویر کشیده شده بود، آرامش رو از من گرفته بود و داغون بودم به معنای واقعی. حقیقتا خیلی وقتا نیاز دارم که بخندم اما وقتی معاشرتهایت در حداقل است، نمی توانی به آن اندازه که باید بخندی.
من با دیدن جوکر خانمها لذت دنیا رو بردم اما با خواهرک که حرف میزدم، متوجه شدم اون بر خلاف من، بیشترِ تمرکزش روی محدودیتهای خانمها در جوکر بوده و لذتی که باید رو نبرده و اینجاست که تفاوت دیدکاه خوشبین من با دیدگاه شدیدن انتقادیِ خواهرک مشخص میشه و همینه که بیشتر حرص میخوره و ناراحته. درسته که من در آسایشی هستم که اون نداره اما من توی مسائل اجتماعی با همه ایرادهاش، دوست دارم نکات مثبتش رو ببینم و اون عادت کرده که نقص ها رو ببینه و کلی حرص خورده بود که چرا نذاشتن خانم ها توی جوکر ساز بزنند ولی مردها زدن. در حقیقت یک دید به شدت انتقادی داره و از اوناست که فکر میکنه توی ایران نمیشه کاری از پیش برد و من معتقدم توی ایران به خاطر رقابت کم تو کارهای تخصصی و خیلی از ایده های نو، داشتنِ پیشرفت و پول درآوردن، بسیار راحت تره. از طرفی همکار همسر برای یک پروژه کاری دو سالی هست که انگلیس کار می کند. به همسر میگفت اینجا با همه کلاسی که برای ایرانی ها داره، کارهای خوب برای خودشونه و حمالی هاش برای امثال منه. و نکته جالبش این بود که روز اول کاری با کت شلوار و کروات رفته بود دانشگاه (برای کارهای تحقیقاتی) که پرستیژ رو حفظ کنه بعد دیده بود استادِ دانشگاه با تی شرت و شورتک خونه و صورت نشسته، دمپایی پوشان اومده سر کلاس درس بده :)))
این مدت از مهاجرای آلمان و کانادا خیلی بد شنیدیم و ظاهرن بهترین جا برای مهاجرت بخشی از آمریکاست. من اما دوست دارم دنیا رو بگردم اما مهاجرت نکنم.
تغییر مهم دیگرِ این روزها، شروع جدیِ دوره تخصصی است بعد از شش ماه که با حال خرابم و بعد از آن شلوغی های تابستان، فرصتی برای شروعش باقی نمی ماند.
یکشنبه بعد از کلاس زبانِ ماهک با کلی ذوق و هیجان رفتیم فرهنگسرا و خودکار محبوبم، یک دفتر جلد کاهی با طرح فانتزی حیواناتِ بسیار جذاب برای یادداشت برداری از دوره و یک بسته کاغذ چسب دار و برچسب LOL و یک کاور A4 توریِ السا که من و ماه هلاکش بودیم از مغازه زدیم بیرون و از سه شنبه به صورت جدی شروع کردم. مثل همه مهرهای زمان مدرسه و دانشگاه پرم از شور و هیجانِ یک شروعِ تازه.
و یکی از بزرگترین کارهایی که کردم، این است که حامی برای انجام کارهای خانه بسیار با احتیاط تذکر میدهد و من که میگم "ساکت باش:))" اون به شوخی میگه حرف نزنم میمیرم. باورم نمیشه به مشکلی تا این اندازه بغرنج بعد از 9 سال فایق آمدم.
غزلوار:
+ در مورد مدرسه رفتن ماه بعدتر می نویسم.
+ مامان اینا دوست دارند برای تولد ماه بیان کرج. اما من طبق شرطی سازیهای قبل، هم دلم تنک شده و هم حال مهمون راه دور ندارم. نمی دونم چی بشه. امیدوارم هر چی پیش میاد به خیر باشه
+ از وقتی متوجه شدم فکر اشتباه خودمِ که تصورم این بود که زیاد با دیگران و حتی خانواده همسر صحبت کنم، صمیمیت ایجاد می شود اما بعد متوجه شدم در بعضی روابط، احترام و صمیمیت هر دو در یک قلمرو نگنجند، مرزهایی ایجاد کردم که برای شخص خودم بسیار خوشایند و آرامبخش است و باعث افتخار است. باید این مرزها را برای بقیه روابطم هم تعیین کنم
+خوب شد که مهر رسید و من تایم صبحم مال خودمه. خوبه که تنها می شم صبحا
+ کاش برسد روزی که کم حرف شوم و آنقدر کم حرف بزنم که جایی برای نظر دادن نماند. دوست دارم بیشتر شنونده باشم و بیشتر یاد بگیرم.
غزل به تازگی فهمیدم مبنای ارتباط با خانواده همسر باید احترام باشه نه صمیمیت، خوبه آدم صمیمی و مهربان باشه اما خیلی خودمونی نه،باید حد و مرز داشت
و من به خاطر طرز فکر لشتباه خودم بدون اینکه بفهمم به خودم آسیب زدم و دلم شکست
در حالیکه اونا همون آدمای قبلی بودند
این من بودم که تلنگر خوردم. درد شدیدی کشیدم و بعد مرز تعیین کردم