... سوال اینه اگه یک بار دیگه هم
دنیا بیام بازم همین راهو میرم من...
با وجود داروها به روزی افتادم که به خاطر شیطان مغزم لباس چند لحظه پوشیده رو با یک لباس تمیز عوض میکنم. موهای خیسم رو هول میدم زیر اسکارف و از چایی تازه دمی که معجزه شده و همسر تا ما حمام بودیم آماده کرده برای هر دومون میریزم. کوسنی که ماهک رو صندلی گذاشته که تسلطش به لپ تاپ بیشتر باشه و کاغد دیواری انتخاب کنه (برای کدوم اتاق؟! نمیدونم.) رو جابجا میکنم و با چای و ویفر میشینم روبروی لپ تاپ. تکه ای از یک داستان کودکانه که مامان قدیمها برامون تعریف میکرد (من که جیک و جیک میکنم برات، تخم کوچیک میکنم برات بزارم برم؟) یهو شروع کرده به چرخیدن توی سرم و قسمت اولش رو برای قره بالای عزیز مینویسم. صدای کارتون زبان اصلی که ماهک نصفه نیمه نگاش میکنه، تم اصلی صداهای خونست. به اضافه قار قار فنِ لپ تاپ حامی که از بس ران های سنگین ازش گرفته صداش درومده و گه گداری صدای ماهک و حامی که پدر دختری بازی میکنند و میخندن. من له، تمیز،خوابالود و خسته با موهای خیس نشستم که بنویسم. هفته سختی داشتم. سیکل این ماه به معنای واقعی وحشتناک بود. اونقدر که دو سه روز دعوا داشتیم چون من نمیتونستم خودمو کنترل کنم و حامی هم معمولا میگه داری پریود میشی، من حرفی نمیزنم اما گاهی از یک جمله هایی استفاده میکنه که حرصِ من بدجور در بیاد و تجربه نشون داده هیچوقت نتونسته واقعا سکوت کنه و کار به گیس و گیس کشی میرسه :)) (منظورم برخورد فیزیکی نیستا. فقط بحث بالا میگیره). تو اون روزا یک روز که خیلی خیلی خیلی بد بهم ریخته بودم، غرهام که تمام شد، گفت چرا اگر اینقدر بهت سخت گذشته نرفتی؟ گفتم: "چون زن زندگی بودم" و چند لحظه بعد یهو دیدم دارم با صدای بلند بهش میگم اگر خانواده من عُرضه داشتن و بابا زندگیشو به باد نداده بود، من اینقدر احساس حقارت نمی کردم که فکر کنم تو ته حرفهات و با سوالهای این مدلی میخوای بگی که "نرفتی چون خانوادت نمیتونستن ساپورتت کنند. اگر چه که من خودم میتونم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون". اگر خانواده من عُرضه داشتن خواهرِ من الان میتونست با پولهاش بره عشق دنیا رو بکنه. نه که بره خونه بخره برای رفاه خانواده و الان زیر بار قرض ها و وامهاش له بشه و اغلب اوقات یا حوصله نداشته باشه یا گاهی کلی پشت تلفن گریه کنه، دچار حمله های پنیک بشه و هیچکس و مطلقا هیچکس نمیتونه کمکی بهش بکنه که اوضاع بهتر بشه چون بابا خیلی وقته وا داده . اگر خانواده من عُرضه داشتن داداش من الان نباید موتوری که برای فرار از ترافیک خریده بود رو به خاطر اوضاع کاریش 100 میلیون ارزونتر بفروشه و هفت سال از زمانی که قاطع گفت میخواد با سین ازدواج کنه و همچنان با هم هستن، اما نتونه شرایط یک ازدواج رو جور کنه چون کلی جور بدهی های بابا رو در بدو کارش کشیده به جای اینکه جای پاشو محکم کنه و الان هم به قدری تحت فشاره که .....
امروز حال روانم خیلی بد بود طپش قلب و فکرای وحشتناک با وجودِ داروهایی که میخورم اذیتم میکرد. از پنجشنبه که باباجونی که کافی بود یک جمله به شوخی بگی تا صدتا دیگه بهش اضافه کنه و با هم بخندیم، در جواب شوخی ها و خنده های من با بی حالی فقط گفت: "ان شالله همیشه سلامت باشی بابا" خیلی دلم گرفته بود و امروز که با خاله کوچیکه حرف میزدم میگفت: "هفته قبل که دایی مرد بابا نشست سر قبرش و گفت منم دیگه باید کم کم دست و پامو جمع کنم و برم" :(( و افکار مغشوشِ من که دنبال سوژه بود، تا ته کار رو میرفت و حال بد از دست دادن و وسواس را بهم می آمیخت و من ....
دلم نمیخواست برم استخر. از بس احساس کثیفی داشتم. ولی رفتم. موقعی که بچه ها رفتن داخل بین صحبتها به شری گفتم خیلی نگران باباجونم هستم. میترسم. شری گفت: "هر کسی درسهای خودش رو داره. باید بپذیریم چون ناراحت بودن یا نبودن ما کمکی به رخ دادن یا ندادن اتفاقها نمی کنه" و من که بعد از 7 سال دوباره از دست دلسوزی های بیجای بابا برای فامیلش و بیچاره شدنمون دوباره عصبانی بودم و اونو مقصر همه سختیهایی که کشیدیم میدیدم، زیر دوش که حرفهای شری توی سرم میچرخید با خودم گفتم: "من چه درسی باید میگرفتم که این خانواده رو انتخاب کردم؟و این فامیل بی شعورِ پدری که واقعا همشون از پشت به بابا خنجر زدن"
استاد میگفت: "آدمای بدِ زندگیِ ما بدیهای ما رو به دوش میکشن و خیلی سخته نقش آدم بده رو تو دنیا بازی کنی" از طرفی میگن: "باید از این آدما باید متشکر باشید که باعث رشدتون شدن" اما واقعا من نمیتونم از هیچکدومشون ممنون باشم. ته قلبم رو که حفر می کنم و میرم پایین چیزی جز یک گندابِ پر از نفرت نمی بینم.
بعد از سه روز جنگ داخلی :))، پنجشنبه بعد از مدتها برای تفریح همراه همسر شدم،درسته جایی که رفتیم رَزبری بخریم کامل نشده بود و سرتاپا خاک شدیم و ماشین با خاک یکسان شد اما پر بود از مزرعه های سبز و جذاب. اون روز بسیار بسیار خوش گذشت. موقع برگشت از مزرعه گفتم: "خونه ناهار نداریما باید نون و پنیر بخوریم :))" ماهک گفت: "من نمیخوام برم خونه دوباره صبحانه بخورم:)) حامی ما رو ببر رستوران" و چقدر این رستوران جدید قشنگ و جذاب بود با اون قوهای سیاه و سفیدش. برخلاف دیاکو که به نظرم یکی از بدترین رستورانهایی بود که امتحانش کردیم و وقتی همسر میگه یک بار بهشاد رو هم امتحان کنیم کلا میترسم برم اون منطقه و باز بخوره تو ذوقم. یک رستوران با نما و نورپردازی زیبا که نه داخلش قشنگ بود. نه جَوِش در حدِ ما بود، نه غذاش به درد میخورد. یعنی بدترین غذایی بود که تو رستوران خورده بودم. از اونجا هم به اصرارِ من همسر ما رو برد سالیان تا اون دامنی که برای ماه دیده بودم و اصفهان همراهم نبود که پرو کنه رو امتحان کنه. با یک کوه لباس رفتیم تو پرو اما فقط با یک کراپ یاسی و یک دامن سفید اومدیم بیرون و نگم چقدر بهش میاد سفید برفیِ قشنگم. تازه روز کلاس نقاشی که لباسها تنش بود، محبوبه آویزی که بهش سفارش داده بودم رو آورده بود و زد به موهاش. گلاش دقیقا همرنگ کراپِ ماه بود و مثل عروسک ها شده بود.
غزلوار:
+ با وجود وضع وحشتناک شلوغ استخر، همون مکالمه ده دقیقه ای با شری، عاطی و منیر خیلی حالمو عوض کرد. شاید اگر همسر نبود، اینقدر انرژی مثبت ازشون دریافت کرده بودم که باهاشون میرفتم کافه. موقعی که رفتیم بچه ها رو بیاریم واقعا یکی از افتضاح ترین روزایی بود که میتونم ازش یاد کنم. خوب که نگاه میکنم به قول شری اکثر مردم کثیفن. دختره شورتش افتاد رو زمین خیس رختکن و بعد پیچید لابلای بقیه لباسهاش و گذاشت داخل کمدش. در حالیکه من اگر بودم مینداختمش سطل آشغال با اون وضع رختکن. یک مامانه بچه اشو شست و بعد پا برهنه گذاشتش رو زمین رختکن و بعد اون بچه با همون پاهای چندش رفت رو صندلی رختکن. بعد موقع آبکشیِ ماهک میبینم یک زنِ نفهم، انگار که کراکس بچه اش عتیقه است و در نهایت بی شعوری و کثیفی به جای تحویل اونا به کفشداری، اونا رو گرفته دستش و اومده کنار دوشها منتظر بچه اش. بعد آب دوش میریخت روی اون کراکسهای سیاه از کثیفی و میریخت رو زمین. با عصبانیت بهش گفتم این دمپایی ها رو ببر اونطرف. واقعا یکی نیست که اجازه نده این آدما با این چیزی که تو کوچه خیابون راه میرن نیان داخل رختکن؟ واقعا بی نظم ترین جایی هستش که تو زندگیم دیدم ولی نمیدونم تو کدوم استخرِ مرتبی میشه مربی خوب پیدا کرد که روزهای فرد باشه و اوکی باشه که بچه ها هفته ای دو روز برن و تو روزای مدرسه فقط پنجشنبه ها برن کلاس! البته که زمستون اوضاع بهتر میشه چون استخر به شدت خلوت میشه اما کاش یک جای مرتب با یک مربی خوب پیدا کنم. استخر احسان خیلی خوب بود اما روزهای زوج هست و مربی قبول نکرد هفته ای دو روز برم!!! کاش یک تایم خلوت ثبت نام کرده بودیم. ماهک میگه من نمیخوام جابجا بشم. من به این مربیها عادت کردم و من مستاصل از این همه بی نظمی و کثافت و شلوغی. یعنی فقط من نیستم که شاکیه ها، شری و بقیه هم شاکی ان از کثیفی و بی نظمی ولی خوب راحت تر از منی که حتی چندشم میشه دست به پرده ورودی استخر بزنم، با موضوع کنار میان.
2+ با وجود این همه احساس کثیفی کلی با خواهر شری خندیدیم موقعی که منتظر بودیم بچه ها بیان دوش بگیرن. شبیه منه خیلی زود رفیق میشه با آدما. و عاشق موهاشم. موهای جو گندمیش. امروز که نظر میپرسیدموهامو رنگ کنم، من گفتم خیلی قشنگه رنگش نکن. خیلی به صورتش میاد به همسر که گفتم گفت مگه لایت نیست؟ گفتم نه بابا رنگ موهای خودشه
یکشنبه 14 مرداد 10 شب
فقط میتونم بگم خوشحالم که توی پست آخر گفتی این استخر رو عوض کردی چون اصلاً نمیتونم بخونم چیزایی رو که مینویسی ازش. مگه میشه آخه
غزل من اگر انقدر حالم نوسان داشته باشه کسی دوروبرم سالم نمیمونه اصن کسی نمیمونه. همه در میرن :))) ولی با همهی اینا ماهک عاشقته و تو بهترین مامانِ دنیایی واسش. خیلی خوشم میاد ازت که انقدر همراهی. انگار رفاقت میکنی باهاش. این خیلی قشنگه.
به خودت قول بده که توی نوجوونیش هم همینقدر همراهش هستی و دوستش میمونی.
+ راستی رمزت هم اصلاً یادم نیست
واسه پست قبلی
واقعا باورم نمیشد
من قدیمها هم که گوچک بودم و استخر رفته بودم با چنینوضعی روبرو نشده بودم
خیلی بد بود
کلا چندش ها
حامی هم سالم نموند ولی اونم کم نمیا ه از خجالت من در میاد
ماه میگفت چقدر زود دوتاتون وحشی میشید
نمیدونست کلمه خوبی نیس
خوب منم کسی دورم نبودکه در بره
حامی هم راه به جایی نداشت
وای اون که اصلا خود عشقه نگم برات چقدر مهربونه
حامی میگه تو اوسش کردی
و به خاطر وسواست یا علاقت یه جاها نمیزاری مستقل باشه
منظورش برای دستشویی ایناست
البته خودش میره ها ولی یه وقتا که آب بهش میپاشه نمیتونه هندل کنه
و حامی میگه چرا فقط فرنگی میره تو مدرسه شایدفرنگی نباشه
میدونی در مورد آسیبی که آدما حتی عزیزترین تا دورترین ها بهت میزنن هیچ جمله و هیچ دستور واحدی به نظرم نیست. شاید در لحظه یه حرف خیلی به دل بشینه ولی باید توی این زندگی خیلی چیزا داد و نتیجه و اثرات خیلی رفتارا رو آنالیز کرد و بکگراند آدما رو درنظر گرفت و یه جایی یه فلسفه شخصی پیدا کرد به کل این قضیه. به نظرم اون لحظه نمیگم صد درصد ولی خیلی از عمق دردهایی که فکر میکردی بی دلیل کشیدی و حقت نبود رو درک میکنی و باعث آرامشت میشن.
از اینکه معاشرتایی داری که میتونن حتی برای ساعتی حالت رو عوض کنن با تمام وجودم واست خوشحالم
موافقم باهات. و یک جاهایی فکر کنم پذیرش تنها راهی هست که کمک کنه اون وضعیت رو مخت نره و بتونی ازش ساده تر عبور کنی
فقط سختیِ کار اونجاست که وقتی به هر دلیلی تعادل روانت به هم بریزه، هر چقدر بلدی هر چقدر خوندی هر چقدر یاد گرفتی همشون بی فایده میشن انگار و تمام هوشیاریت زوم میکنه روی اون لعنتیِ اذیت کننده و نمیدونی چطور خودتو جمع کنی
قربونت برم ثمر جانم. واقعا به قول دکتر صاحبی رابطه ها حکم طلا دارن. میگه رابطه هاتونو راحت از دست ندید یا رهاشون نکنید
واقعا روزای شنبه هر چقدرم مودم پایین باشه با دیدن شری و محبوبه خیلی حالم بهتر میشه
خیلی خوب حس تون و کامل می نویسید و خوندن وبلاگ شما، واقعا برای من ارزشمنده.
این خودشناسی که دارین، خیلی کمک کننده است، وبلاگ دیگه ای بود به اسم هنوز زندگی که چند وقتیه متاسفانه نمی نویسه ولی اون هم خیلی خوب احساس و افکار خودش و می نوشت.
ای کاش اینقدر خودتون و سرزنش نکنین.همه ما اشتباه می کنیم.
بعنوان کسی که با دو تا بچه تو غربت و تنهایی با چنگ و دندون درسم و کارم و ادامه دادم و الان شغلی دارم که درآمدش به تنهایی برای یک زندگی کافیه، باز هم با خیلی مسائل کنار اومدم و وقت های زیادی هست که فکر می کنم اشتباه کردم و موندم. قطعا هر زندگی لحظه های خوشی هم داره و خیلی اوقات شریک دیگه زندگی هم فداکاری کرده، محبت و توجه و عشق داشته ولی بعضی اخلاق ها هست که اتمسفری درست می کنه که سلامت روان آدم و از بین می بره.
خودتون و خانواده تون و مقصر ندونین، چون همون طور که گفتین این فکر شما بود-زن زندگی- که شما رو نگه داشته.
سارای عزیز ممنون از کامنتت. فردا (جمعه) حتما جواب میدم. فقط تایید میکنم که بدونید پیامتون رسیده. در شرف غش کردنم
وای من الان با جمله اولتون غش می کنم. مرسی از این همه تعریف.
من آرزوم بود همیشه که بتونم خودمو بشناسم و هرچی جلو میری بیشتر متوجه میشی که چیزی نمیدونی هنوز
اسمش رو خیلی شنیده بودم تو کامنتای قره بالا ولی متاسفانه نخوندمش. الانم که شما میگید نمینویسه.
میدونی سارا جون وقتی یک عمر با یک شیوه ای زندگی کرده باشی، نمیتونی یک شبه ره صد ساله رفت و عوض شد. اوضاع خیلی بهتره اما خوب یک وقتا عادت ها بد دوباره برمیگردن و ماییم که باید کم نیاریم و دوباره حرکت کنیم.
ماشالله به این همه همت. انجام همه این کارها با هم خیلی سخته. من بچه دوم رو که نمیتونم فکرش رو هم بکنم با اینکه بچم طفلی خیلی میگه. ولی خوب مسئولیت بزرگیه که من خودم رو در حد پذیرشش نمیبینم. شما خیلی توامندی که همه چیز رو کنار هم هندل کردی. و خوب میدونم چقدر سحتی کشیدید. چقدر بی خوابی، کلافگی، بیخوابی، و رنج رنج رنج.
واقعیت من حتی تو وحشتناک ترین دعواهامونم فکر نمیکم اشتباه کردم که موندم. شاید دلم بخواد چند روز جلوی چشمم نباشه اما در مجموع حالم باهاش خوبه.
بله بعضی اخلاقها واقعا اذیت کنندست. شکر خدا همسر کمی بهتر شده. البته که من تغییر کردم که اون هم کمی تغییر کرد.
اما الان بیشتر نگگران ماهم چون گاهی بدون اینکه متوجه باشه خیلی سرزنشش میکنه. از این کار متنفرم چون سرزنش هایی که شدم رو فراموش نمیکنم و لعنتی اینقدر تو سرت میچرخن که انگار تعداد تکرارشون خیلی بیشتر از تشویقها و حمایت هاست.
بله خوب که نگاه میکنم لابد همه اینها برای تعالی روج من بوده و لابد بابا هم باید درسی پس میداده که خوب یا بد (از نظر خدا) باید این مراحل رو طی میکرده. کاش پذیرش و تاب آوریم بره بالا
سلام غزل جان. خوبی؟
نمیشه ماهک جان خودش بره استخر، شما فقط برید دنبالش برش دارید؟ اونجا معطل نشید.
غزل جان، فیلم طنز و موضوعات شاد رو زیاد دنبال کن. روحیهت که شاد بشه، استرس هم از بین میره.
سلام گیلی جانم
هنوز اونقدرا نمیتونه مستقل باشه
و خیلی هم کوچولو موچولوعه و تو اون شلوغی احساس امنیت نمیکنه و میترسه که نباشم
همش فکر میکنم وقت ندارم
سلام غزل جان
این پستت رو فعلا تا نیمه خوندم.
یه کامنت طولانی برای پست قبل گذاشته بودم . رسیده بهت؟
سلام مرضیه جانم
بله گلم رسیده
امروز جواب میدم و تاییدش میکنم
من از لحظه ای که میرم استخر تا وقتی بیرون بیام حس خیلی بدی دارم و حتی تا چند روز اون احساس چندشی که دارم از بین نمیره اما به خاطر بچه که عاشق آبه مجبورم برم ....
جواب سوالتم اینه که من اگه به گذشته برگردم بعید میدونم دوباره همین راهیو که رفتمو برم
ای مامان مهربون و فداکار
من قبلا اگر بود از درش هم نمیتونستم برم تو
به لطف داروها میرم تو وگرنه درجا سکته میکردم و فاتحه
من منظورم عالم ذر بود ستاره جون
میگم برای گرفتن کدوم درس! این زمدگی رو انتخاب کردم؟
و البته اگر همه مون با تجربیات الانمون به گذشته برگردیم امکان نداره همه این راهو تکرار کنیم
ولی اون زمان تجربه الانمونو نداشتیم
برای همین یکی از تراپیستهام بهم میگفت خود گذشته اتو هرگز سرزنش نکن
با تجربیان اون زمان فکر کرده بهترین تصمیم همین
ولی مگه بلدیم سرزنش نکنیم؟