هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

90. خود شفقتی

سرم را که بالا میاورم چشمم میفتد به صورت جذابِ مهم ترین آدم زندگی‌ام که هنوز ردِ سایه سبزی که صبح برای هماهنگی با شال و شلوار سبزش زده، پشت چشمایش خودنمایی می کند و صورتش هنوز از اثر بی جانِ کرم پودر و رژگونه، گلگون و دلنشین است و با چشم های مهربانش زل میزند به چشمهایم و از صمیم قلبش به من لبخند میزند و میگوید دوستت دارم. آدمی که سالها ندیدمش. نخواستمش. دوستش نداشتم و تا توانستم سرزنشش کردم. آدمی که از دستم خسته شد اما من را تنها نگذاشت. آدمی که از فرط حسِ دوست داشتنی نبودن و ناکافی بودن، به مُردن فکر میکرد اما دست به کار احمقانه ای نزد. آدمی که سالهای سال آرزوی دوست داشتنش را در سر پروراندم اما با وجود تمام تلاشها، اوضاع همچنان خراب بود. تا اینکه "اثر مرکب" اتفاق افتاد. تمام آن قدمهای کوچک، تمام آن گامهای نصفه نیمه، تمام  آن سینه خیز رفتن ها، تمام آن ذره ذره مُردن و زنده شدنها با هم ترکیب شدند و رسید آن روزی که باید :)

هنوزم هست وقتهایی که کلافه شوم، کم بیاورم. دهانم پر از خون شود و تمام تنم زخمی، اما دیگر این زمانها کشدار و طولانی نیست. مثل دیشب که حالم از عملکرد ضعیفم در مورد نظم خانه و آپدیت کردن خودم، بهم میخورد، بد خوابیدم و بد بیدار شدم اما همان اول صبح که بیدار شدم و لب تخت نشستم و ماه خودش را در آغوشم جا داد، گفتم: "غزل جانم! دیگر زمان پا پس کشیدن‌ها به سر رسیده. خسته شدی؟ کلافه‌ای؟ رنج میبری؟ مشکل مدیریت زمان داری؟ همیشه زمان کم می آوری؟ همه اینها قبول اما تو مشکلاتِ بزرگتری هم با خودت داشتی که در شُرف اصلاحند. تو داری تلاش میکنی و من با تمام وجود از تو سپاس گزارم اما ... تو یک نفری! مگر میشود با یک دست چند تا هندوانه برداشت؟ هم شیطان مغزت (اسم انتخابی ماهک) را شکست بدهی، هم خوش پوش شوی و برایش حوصله و زمان صرف کنی، هم آن تایم شوی، هم رانندگی را با کلاس بردنهای ماهک به نقطه امنی برسانی، هم رابطه ات با همسر را اصلاح کنی و دست روی نقاط ضعفش نگذاری و بیشتر از قبل از رابطه تان مراقبت کنی، هم با خودت مقابله کنی و ماهک را آزاد بگذاری که بدون جوراب شلواری پیراهن تن کند و پاهایش به همه جا بخورد، هم سعی کنی خودت را بشناسی، هم بر خلاف چند ماه گذشته جدی و با پشتکار ماهک را همراهی کنی که هر روز تمرین های موسیقی اش که حرفه ای تر و سخت تر شده را انجام بدهد، هم با ثبت نامش در کلاسهای مختلف خودت را مجبور به بیرون رفتن از خانه بکنی و ....

 خوب!حالا نظم خانه هنوز به ایدآل تو نزدیک نیست؟! هنوز آپدیت خودت را جدی شروع نکردی؟ هنوز بعد از یک سال و چهار ماه یک مضراب روی سازت نزدی؟ چه ایرادی دارد مهربانو؟ این همه کار در آنِ واحد در دست انجام داری که سالها آرزو داشتی برسد روزی که بتوانی انجامشان بدهی و داری میدهی. کمی صبور باش تا تمام آنچه شروع کرده ای به یک روتین تبدیل شود، آنوقت آت آشغال های ذهنت پرت می شوند بیرون. و ذهنِ سبُکت نظم میگیرد. آن وقت در راستای آن، وسایل خانه، کار و موسیقی هم جای خودشان را پیدا میکنند و نظم در همه جای زندگی ات جاری می شود. با قدمهای کوچک شروع کردی؟! نخواه که یک مرتبه گامهای بلند و سریع برداری، وگرنه مثل قطعه 28  که هم سخت است، هم ماهک تلاش میکند سریع‌تر بزند و کم می آورد و ریتمش بهم میریزد؛ جای سکوت ها و نت ها عوض میشود. صبور باش. ما در این راه در کنار هم پیروز می شویم یگانه ترین عشق زندگی ام

====================================================================== 


چقدر خوبه با آدما وقتی ارتباط  برقرار می‌کنی، دقت کنی چه کلامی از دهنت خارج میشه و حواست باشه که ازشون چیزی یاد بگیری.دو هفته گذشته روزهای کلاس شنای ماهک به من خیلی سخت می‌گذشت. از اولین جلسه شنا بعد از روزی که شری گفت دوستاش گفتن: " تو دوست جدید پیدا کردی و من بهشون گفتم که اصلا اینطوری نیست. من و غزل روزهای شنبه باهم هستیم و روزهای  استخر با شما هستم"

جلسه دوم من رفتاری از آسی دیده بودم که اذیتم نکرد و چون صحبت دسته جمعی بود خیلی به من خوش گذشت اما با شنیدن صحبت شری، ترومای دوران دانشگاه و اتفاقایی که اون دختره باعث می‌شد که خیلی اذیت بشم، برام تداعی میشد و من خیلی حس بدی به دوستش داشتم. احساس میکردم که آسی مثل اون دختره یه آدم خیلی انحصار طلبه که الان حاضر نیست که سه تایی یک جا بشینیم مبادا توجه شری به اون کم بشه

شاید شری متوجه تغییر رفتار من تو روزهای شنا شده باشه چون من آدمی هستم که خیلی نمی‌تونم حفظ ظاهر کنم. فکر میکنم ظاهرم و رفتارم حالِ بدم رو نشون میده. یا لاقل خودم اینجوری فکر می‌کنم. نمی‌دونم بقیه چی میبینن از من ولی خوب امروز نه اون حرفی زد نه من  تا اینکه صحبت هامون آخر وقت رسید به اینکه گفتم من چیزی تو رفتار آسی دیدم که احساس می‌کنم خیلی انحصار طلبه.شری گفت همه‌مون این انحصار طلبی رو داریم؛ یکی کمتر یکی بیشتر. ولی اون یکی دوستم که ازش خوشت میاد، شدت انحصار طلبیش اونقدر بالاست که یه جایی دست به واکنش های عملی میزنه. ته حرفا به اینجا رسید که خندیدم و گفتم: "یه جورایی میشه عین صحبت دبی فورد تو کتاب نیمه تاریک وجود که میگه از هر خصلتی در دیگران، بدت میاد یعنی  خودت اون خصلت رو در نیمه تاریکت داری ولی نپذیرفتیش و  در کسری از ثانیه به این نتیجه رسیدم که احتمالا همونقدر که احساس کردم آسی انحصار طلبه و ازش بدم اومد، لابد خودم همین خصلت رو در درون دارم که اذیتم میکنه. گاهی یک چیزایی خوندی و بلدی اما تا با کسی در موردش حرف نزنی نمیتونی اونجور که باید ازش بهره ببری یا برای خوشناسی ازش استفاده کنی. این آگاهیِ جدید از خودم به شدت حس خوبی بهم داد و یاد حرف شری افتادم که بهم گفت: "من در تو خودمو دیدم و چقدر حضورت کمک کرد قسمتهایی از وجودم رو که تا حالا از وجودشون خبر نداشتم رو بشناسم و ببینم."

تا دیروز فکر میکردم تنها دلیل ناراحتیم اینه که من تصور میکردم روزهای کلاس شنا فرصتی میشه برای وقت گذروندن با یک جمع بزرگتر ولی نتیجه برخلاف چیزی بود که انتظار داشتم اما حالا میدونم خصلت انحصار طلبی هم بر وخامت اوضاع درونیِ من می افزود.


دیشب خیلی حالم بد. خیلی اعصابم خورد بود از اینکه من مدت‌هاست می‌خوام خودمو آپدیت کنم ولی خرید دوره مصادف شد با اصفهان رفتن و بعد از اون حال افتضاح روانی من که از اسفند تا اواخر اردیبهشت که داروی قبلی قطع شود و داروهای جدید اثر کنند ادامه داشت. کلاس های ماهک عامل بسیار به جایی هست برای اینکه مجبورم برم بیرون، برای منی که همش چسبیدم به خونه. از طرفی خیلی  زمان گیره و به خیلی چیزها خصوصا تو روزای کلاسهاش نمیتونم رسیدگی کنم.

 یه چیز دیگه‌ای هم  که خیلی اذیت کننده شده برام اینه که من زمانی که کلاس موسیقی می‌رفتم از لحاظ روانی خیلی اضطراب درونیم زیاد بود. با استادم اصلاً احساس راحتی نداشتم. احساس میکردم که فضای کلاس سنگینه. اون آقا آدم خوبی بود ولی با روحیات اون زمان من جور نبود. شاید اگر من الان میرفتم حسم طور دیگه ای بود. از طرفی واقعا سعی میکردم خودمو به کارهای خونه برسم در نتیجه آخرین کاری که میرسیدم انجام بدم زدن ساز بود و مسلما وقتی خیلی خسته بودم کمتر تمرکز داشتم و فرصت کمی هم برای تمرین داشتم. آخر به جایی رسید که دیگه دلم نخواست که با اون استاد ادامه بدم. میخواستم با یکی از استادهای خیلی خوب و پر انرژیُ آنلاین کار کنم که همسر گفت: "تو فقط تمرین میکردی که بری کلاس برای استادت بزنی بیایی. هیچ وقت نشد که بنوازی برای لذت بردن." از طرفی استاد تو جلسات اول به من گفت: "در اولین فرصت سازت رو عوض کن چون بعد از اینکه یکم جلو بری به خاطر اینکه زود کوکش از بین میره تو ذوقت میخوره" و واقعا هم همین شد. الان میتونم بگم درست نزدیک یک سال و چهار ماهه که من دست به سازم نزدم. ماهِ قبل کوکش کردم ولی هنوز باهاش نزدم. دلم میخواد یه ساز درست درمون بخرم. این ساز برای 16 سال قبله که شروع کردم اما مشغله هام اجازه نداد ادامه بدم.از خودم ناراحت بودم از اینکه با همین سازی که هست یک سال کلاس رفتی، چرا الان حاضر نیستی پشتش بشینی با اینکه حامی میگه من تلاش تو رو ببینم  یک ساز خوب میخرم. خدا رو چه دیدی شاید الکترونیکی شو.

از طرفی خسته بودم از اینکه به شدت به استقلال مالی نیاز دارم چون همسر رو درکش میکنم که خیلی خیلی همه چیز گرون شده ولی تو ب بسم الله موندم. نمیتونم ازش توقع داشته باشم که هر کاری میخوام برام بکنه. درسته باید در لحظه زندگی کرد اما کشور ما یه جوریه که اگر آینده نگری نداشته باشی واقعاً معلوم نیست فردا چی به سرمون میاد. واسه همین درسته زمانی که همسر خیلی سخت کار می‌کرد و من خیلی تنها بودم چون از ساعت پنج و نیم صبح میرفت و ساعت ۸ شب میومد و من فقط خستگی و خواب بودنش رو می‌دیدم، خیلی روزهای سختی بود ولی می‌بینم اگر ما اون پنج سالِ سخت رو تحمل نکرده بودیم و برای اطمینان خاطر خودمون یه سرمایه گذاری نکرده بودیم، کاری که سال ۹۹ انجام دادیم رو با خرجهای الان واقعا نمیتونستم انجامش بدیم. ما اون موقع خیلی خوب میتونستیم پس انداز کنیم. البته که خیلی دوران سختی بود ولی اوایل زندگی مشترک چاره ای جز این نیست که سعی کنی یه پس انداز خوبی برای خودت فراهم کنی مخصوصا اگر بچه داشته باشی تا بتونی در آینده بچه رو ساپورت کنی.

الانم نمی‌تونم از حامی  انتظار داشته باشم که پس‌انداز نکنه. حامی خیلی کارها برای من کرده و میکنه. همیشه بهترینی که تونسته رو برام خریده ولی الان به خاطر گرونیهای عجیب غریب نمیتونم ازش انتظار داشته باشم عهده دارِ همه کارهایی بشه که من دلم میخواد انجام بدم. از طرفی نوع تفکرم مالی‌مون هم متفاوته. از همه اینا که بگذریم  من آدمی بودم که خودم استقلال مالی داشتم و  تنها زمانی که راحت از پولم لذت میبردم تو همون روزایی بود که خودم سر کار می‌رفتم تا قبل از این که ارشد قبول بشم و نامزد کنم  چون همه هزینه های ارشد رو خودم دادم و بعد از نامزدی هم  تو فکر خرید جهیزیه بودم و امیدوار نبودم بابا با مشکلاتی که فک فامیلِ دلبرش ایجاد کرده بودند، بتونه برای من کاری کنه، دیگه تا جایی که میشد خرید نمی‌کردم. قبل از اون اغلب تو پاساژ ارکیده بودم که اون زمان برای خودش برو بیایی داشت و از برندها خوب خرید میکردم. چیزهای خوشگل می‌خریدیم با خواهره که کلی لذت داشت برامون. اما از زمان ارشد تا پارسال، دیگه  این آزادی عمل رو نداشتم. نه اینکه پول نداشتم ها. بیشتر پولامو دوره شرکت می‌کردم. بزرگترین دغدغه ام توسعه فردی بود و پیدا کردن راهی برای نجات از وسواس. اما از یک جایی به بعد اشباع شدم و دوباره شروع کردم به بیشتر کتاب خوندن. گاهی هم دوره ها رو مرور میکردم.

 تموم این سالها من و همسر برای یه سری خورده خرجیهایی که من دوست داشتم و اون لزومی براش نمیدید درگیر بودیم. تا اینکه پارسال برای رها شدن از این درگیری مسخره‌ی فرسایشی تصمیم گرفتم، یک کاری کنم که هم این کشمش تمام بشه هم لباس هامو اونجوری که دلم میخواد ست کنم. واقعا دیگه نیاز شدیدی به  تنوع داشتم. دلم میخواست متفاوت لباس بپوشم. چیزای رنگی رنگی خوشحال که حس خوبی بهم بده. دلم میخواست لذت ببرم از پوشیدن چیزی که دارم چون من به خاطر وسواسم سالها بود که واقعا از وسایل و لباسهام لذت نمیبردم. همیشه نگران کثیف شدنشون بودم. اون کثیفی با "تعریف اشتباهی که تو ذهن من بود" که مثلا بخوره به جایی  و من فکر کنم این کثیف شده و بیام بشورم. الان راجع به لباس هام خیلی راحت تر میگیذرم ولی هنوز راجع به کیفهام نمیتونم. اینطوریه که هنوز هم یکی دوتا کیف مشخص را برای بیرون رفتن برمیدارم مگر اینکه حالت پاساژ رفتن و اینطور جاها باشه. جایی که حدس بزنم ممکنه کثیف باشه و  مجبور شم کیفم رو جایی بزارم که به نظرم تمیز نباشه، ترجیحم اینه که کیفی رو بردارم که بتونم بندازم تو ماشین. ولی همین قدر که الان تونستم متفاوت لباس بپوشم که استاد قرتیِ ماهک به من گفت "مامان قرتی شدی" خیلی به من چسبیده و خیلی حس خوبی بهم داده و الان میبینم که چقدر جذابه این متفاوت بودن.  تنوع روحمو تازه میکنه

در همین راستا  ده روزی بود خوابیده بودم توی اینستاگرام و هر از گاهی ترندیول، تا یه سری خورده ریز و لباس بیسیک و مهم که خیلی وقته  لازم داریم بخرم. امشب بالاخره آخریش رو پیداشون کردم و سفارش دادم و احساس می‌کنم که الان مغزم آروم شده. البته که همسر نمیزاره من براش خرید کنم و میگه خودم می خرم.

دیشب واقعا خیلی حالم خراب بود ولی صبح که بیدار شدم با اینکه بد خوابیده بودم و باعث شد بد بیدار شم به خودم گفتم غزل با این حسای بد با سرزنش درونی به هیچ نتیجه‌ای نمیرسی. تو فقط باید تغییر رویه بدی. خودت بارها گفتی با رفتن راه‌های تکراری نتایج تکراری می‌گیری. قرار شد راهمونو تغییر بدیم، روشمونو عوض کنیم اما حواست هست  زدی زیر قولت؟ الان نزدیک یک ماهه توی سررسیدت به ندرت می‌نویسی. به ندرت مدیتیشن کردی و ... قرار بود یه جور دیگه زندگی کنی. طبیعیه که تغییر رویه خیلی سخته. تغییر عادت خیلی سخته. از یه جایی شروع می‌کنی، تا یه جایی خوب پیش میری بعد یهویی میزنی زیر همه چی. به قول دکتر لپرا مغزت میگه که "قرار نبود ما این همه سختی بکشیم. قرار بود راحت زندگی کنیم همونجوری که قبلا زندگی میکردیم خوب بود" و اون مقاومت فکری شروع میشه و نمی‌ذاره کاری که باید رو انجام بدی. به خودم گفتم غزل قرار نیست که به همین راحتی تسلیم بشی. تو این سال‌ها تو خیلی تلاش کردی و نتیجه اونقدر واضح بوده  که امشب ماه گفت:" میخوام یه هدیه موندنی بهت بدم که تونستی به شیطان مغزت غلبه کنی" یعنی که تو یک مسیر خیلی سختی رو داری پیش می‌بری. پس نمی‌تونی از خودت انتظار داشته باشی که تو همه جنبه‌های زندگی یک جا بخوای تغییر ایجاد کنی. تلاشت رو بکن ولی اگه یه جایی از یکیش موندی خودتو سرزنش نکن. بالاخره راهتو پیدا می‌کنی. توی مسیر هی میخوری زمین پا میشی. ناامید میشی پا میشی. میترسی و میخوای ولش کنی. بقیه بهت انرژی منفی میدن و میگن ای بابا اصلا این چه مسیریه ولی اگر تسلیم نشی بالاخره موفق میشی. دیر و زود داره ولی مهم اینه که تو به اون هدفت برسی و الان واقعا حال بد دیشب تبدیل شده به یه عالمه حس خوب که من میتونم و انجامش میدم. فقط کافیه دوباره تلاش کنم عادت های ناخوشایند و عادت هایی که زمانم رو هدر میده بزارم کنار و عادت هایی که باعث میشه بیشتر از زمان استفاده کنم رو به وجود بیارم


من این مدت خیلی تلاش کردم و در حین اینکه سعی کردم راحت‌تر باشم.  کلاس بردن‌های ماهک خیلی تو این زمینه تاثیر داشته خصوصاً قضیه استخر باعث شده که دیگه اونقدر حرص نخورم از خیس شدن. چندشم نشه. خیلی سخت نگیرم و بگم فکر کن تمیزه.  یک کار مهم دیگه‌ای که این روزها من خیلی خوب انجامش دادم پیگیری تمرین های موسیقی ماهک بوده چون ماهک اون زمانی که حالم خوب نبود تمرینهاشو انجام نمی‌داد. هر هفته که میرفت کلاس سازش رو زمین بود تا یه روز قبل از اینکه بخواد بره کلاس تا کمی تمرین کنه.  تا اینکه من حالم بهتر شد و الان نزدیک یک ماه که سعی میکنم هر روز کنارش تایم بذارم. گاهی شده یک ساعت کنارش نشستم تا بتونه یکم تمریناشو انجام بده.و طفلکم پوست نازک انگشتای ظریفش میره و یه مدت همش با چسب زخم میزد. الانم به نقطه ای رسیده که تمریناش خیلی سخت شده. حجمشون هم  زیاد شده چون هم بداهه نوازی داره.هم با موزیک باید بزنه. هم همنوازی داره و  تمرینای کتاب جدید هم به شکل قطعه است که طولانی و سخت هستند.الان واقعا از خودم راضیم که تو این حیطه قبلاً پیگیر نبودم ولی الان هستم

 با همه حس بدی که دیروز و پریروز راجع به عملکردم داشتم الان  می‌بینم  من واقعا خیلی تلاش کردم. خیلی تغییر کردم. حالا یه سری چیزا جا مونده، از یه سری کارها جا میمونم ولی هنوزم دیر نشده. شروع میکنم. الان دارم سعی میکنم تغییرات مثبتی که ایجاد کردم رو بیشتر ببینم و از خودم تشکر کنم و تثبیتشون کنم.  یه تغییر دیگه‌ای هم که دارم ایجاد می‌کنم اینه که من همیشه دیر میرسیدم. از وقتی که یادم میاد تو کوچه میدویدم تا برسم به مدرسه و دیرم بود. الان دارم همه تلاشمو می‌کنم که آن تایم باشم و امروز برای اولین بار زودتر از تایم کلاس نقاشی رسیدم. دوست دارم زودتر از زمان کلاس یا قرار برسم. این برام خیلی لذت بخشه و هفته قبل هم  که باید خودم ماهک رو میبردم کلاس زبان برای هر دو روزش پنج دقیقه زودتر رسیدم. اینا برای منی که این همه سال لحظه آخری بودم پیشرفت خیلی بزرگ محسوب میشه 


حالا همه با هم بگیم "زنده باد خودم" و به خودتون ببالید که تا اینجا رسیدید. 



نظرات 14 + ارسال نظر
گیل‌پیشی چهارشنبه 3 مرداد 1403 ساعت 22:35 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام دوست گلم. خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
سرت با خوشی‌ها گرم باشه.
در مورد هوش، افراد دارای هوش بالا، مسائلی رو درک می‌کنن که بقیه بهش توجه ندارن و خب هرچی بیشتر بدونی، بیشتر در رنجی.
فقط باید ذهنت رو تغذیه مفید کنی. در اجتماع باشی.
حال خوش دست خودمونه.

سلام گیلی جان مرسی گلم
چه جالب . دارم تلاشمو میکنم
من توی این چند سال اینقدر کتاب خوندم و دوره شرکت کردم که مغزم بیکار نباشه اما باز هم به خاطر تنهایی ها زوم کرده بود رو چیزایی که نباید
دارم تلاشمو میکنم

Lunacy شنبه 30 تیر 1403 ساعت 08:33 https://lunacy.blogsky.com/

به نظرم همه چیزایی که واست مهمه رو روی کاغذ بیار و بعد اولویت بندی کن حتی به پارت ها کوچیک روزانه تبدیل کن و مثل یه برنامه بهش نگاه کن که باید تیک بخوره تا آخر شب مثلا اگه اون روز با همسرت تنش نداشتی بهبود رابطه رو تیک بزن واسه خودت یا تمرین های یه ربع موسیقی بذار و انجامش دادی تیک بزن این کارهای خرد خرد و کوچیک کمک میکنه بعد از یه مدت به رضایت نسبی از خودت برسی.

پیشنهاد جالبی هستش
نه اینکه کارها رو کوچیک نکنم ولی دیدگاهت جالب بود برام.
من معمولا مینویسم و تیک ها حالمو خیلی خوب میکنه
ولی کلا خدا نکنه سرزنشگر درون فعال بشه

گیل‌پیشی جمعه 29 تیر 1403 ساعت 08:36 http://Www.temmuz.blogsky.com

غزل کجایی؟ نیستی؟
ایشالا سرت با خوشی‌ها گرم باشه

سلام گلم
من دلم میره برای نوشتن
ولی سرم شلوغ بوده
تو یکی دو روز آینده مینویسم

هدی پنج‌شنبه 28 تیر 1403 ساعت 00:52 http://vchb.blogfa.com

اینجایی یا اونجا؟ من اینجا رو بیشتر دوست داشتم
از اینا هم داره

دوستی‌های جدید زمان می‌برن غزل عزیزم. می‌دونم که خودت بهتر می‌دونی همه چیو. اتفاقاً به رابطه‌ای که سریع پیش بره باید شک کرد.
زمان بده به همه چیز
می‌بوسمت

ببین هر دو جا میزارم چون پرشین بلاگ آرشیو دو تا از وبلاگهامو به فنا داد و چقدر دلم میخواد الان داشتمشون که بخونمشون
منم عاشق استیکر هستم

آره عشقم. معمولا رابطه های یهویی، دوام ندارن
منم کلا تو این سالها یاد گرفتم که جسارتهام رو در این زمینه کنترل کنم و محتاطانه جلو برم
موافقم باهات باید شک کرد
من الان دوستایی که تو کرج دارم خیلی کم میبینمشون (چون دلم نمیاد ماهک رو بزارم با اونا برم بیرون چون دوست داره بیاد ولی خوب مثلا ثنا بچه نداره و ماه بیاد حوصله اش سر میره) ولی ارتباطمون خیلی خوبه

منم میبوسمت فرشته قدرتمند و قوی من

گیل‌پیشی دوشنبه 25 تیر 1403 ساعت 17:00 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام عزیزم. چطوری؟ خانواده خوبن؟ چه می‌کنی با گرما؟

سلام گیلی جان
خوبم
خودت خوبی؟
هیچ ذوب میشیم

samar جمعه 22 تیر 1403 ساعت 12:34 https://glassbubbles.blogsky.com/

واااای که هر دفعه میام اینجا و میخونمت با هر پاراگراف هم حس مشترک دارم به شکل خودم هم تشویقت میکنم هم با حس های درهمت و شکنندگی هات توی خودم میرم و آخرش میگم دمت گرم, دمت گرم که یاد گرفتی انقدر دقیق و جزئی خودت رو ببینی و خوبی و نقص هات رو نشون خودت و بقیه بدی و نتیجه گیری خوبی داشته باشی. خیلی از آدما انقدر شجاعت تا آخر عمرشون پیدا نمی کنن. پاراگراف اولت محشر بود داشتم فکر میکردم عجب داستان نویس خوبی میشی اگه با اون پاراگراف شروع کنی به روایت خودت از نقل قولی که از دکتر لپرا کردی خیلی خوشم اومد چون ذهنم بدون اینکه اینو شنیده باشه بارها و بارها با خودم گفتم و الان خنده م گرفت دقیقا همینه

عشق منی تو که اینقدر دقیق میخونی
یک زمانی کلا اون سبکی می نوشتم و خیلی ها مثل تو تو کامنتها تشویقم میکردن. اینقدر می چسبید. الان بعد از مدتها که تو از نوشته ام تعریف میکنی دلم قنج میره
مرسی از حسای قشنگی که با حرفات بهم میدی ثمر جانم
خودم هم عاشق نوشتن هستم. چند باری خواستم کلاس نویسندگی برم ولی حس میکردم من ایده ای برای نوشتن ندارم آخه
بعدم فکر کردم عامیانه بنویسم مخاطب راحت تره
ولی دلم برای اونجور نوشتن تنگه
ولی خوب تمرکز لازم داره


چه جالب
ما همه مون اگر شکوفا میشدیم برای خودمون استادای بزرگی میشدیم

گیل‌پیشی پنج‌شنبه 21 تیر 1403 ساعت 00:28 http://Www.blogsky.com

سلام غزل عزیزم‌ خوبی؟
به نظرم این وسواس، به خاطر استعداد و هوش بالات هست. باید ذهنت رو با همین موسیقی و کتاب و... که دنبال می‌کنی، تغذیه کنی. چون ذهنت تشنه تمرکز و دقت و اکتشافه.

سلام گیلی عزیزم خوبم
تو چطوری قشنگ جان؟
خواهرم هم همینو میگه ولی تو چرا فکر میکنی از استعداد و هوش زیاد باشه؟
من کلا خیلی کتاب میخونم، یا دوره شرکت میکنم. الانم دارم دوره های تخصصی کاریم رو دنیال میکنم و کنارش کتاب هم میخونم
عزیز دلی
کاش بدونم چرا فکر میکنی من هوشم زیاده و با استعدادم؟
راست میگی ذهن من تشنه است اما من خوراکهای آشغال به خوردش دادم
حالا در حال پاکسازی ام

قره بالا سه‌شنبه 19 تیر 1403 ساعت 10:40 http://www.eccedentesiast33.blogsky.com

راستی خریدهات مبارک باشه
تونستی عکس هم بذار
می‌دونی که من عاشق خریدم

باشه عشقم به خاطر تو هم باشه چشم میزارم

قره بالا سه‌شنبه 19 تیر 1403 ساعت 10:39 http://www.eccedentesiast33.blogsky.com

زنده باد غزل
مرده باد شیطان


ولی واقعا به این نتیجه رسیدم که تمام عادت های خوب یا بدمون ذره ذره ایجاد میشن
نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم که یک شبه از بین برن
تو خیلیییی شجاع و مقاومی که داری با این افکار مبارزه می‌کنی
به غزل افتخار کن ، چون ما هممون بهش افتخار میکنیم

زنده باد قره بالا خودمون که با همه سختیها خودشو سرپا نگه داشته و ادامه میده

دقیقا همش ذره ذره است. اگر یک جا بخوایم یه عادتی ایجاد یا حذف کنیم امکا نداره بشه. باید ذره ذره ایجاد یا حذف بشه
قربونت برم
قره بالا یعنی اگر قبلاها منو میخوندی میفهمیدی چقدر عزت نفسم پایینه
اما الان این داروها به قدری آرومم کرده و اون تلاشهای ریز ریز دست به دست هم دادن و من فکر میکنم میتونم دنیا رو فتح کنم :))
همین روز اول عید امسال بود که مامانم پشت تلفن حرص میخورد از دستم و میگفت مگر میشه یک نفر با خودش اینقدر بد باشه.
ولی الان دارم عاشق خودم میشم
با همه نقص ها و نقاط قوتهاش

تو هم اینقدر قره بالای دوست داشتنی منو اذیت نکن
بهش غر نزن

khatoon دوشنبه 18 تیر 1403 ساعت 22:27 https://memories-engineer.blogsky.com/

زنده باد غزل
چه خوب همه چی رو توصیف کردی از کم آوردنات، از تلاش هات برای ارتباط با همسرت و ماهک، از وقت گذاشتن هات برای پیشرفت خودت و ماهک واقعا ستودنی هستی
به قول خودت هنوز یه درگیری های ذهنی داری ولی داری تلاش میکنی اونا رو هم کم کنی مطمئن باش با همین فرمون بری جلو بعدها به خودت میبالی که چطور این پیچ های سخت رو عبور کردی

زنده باد خاتون قدرتمند
خاتون جان من این چند سال خیلی تلاش کردم اما آرامش که نداشتم به ثمر نمی نشست تا اینکه با داروهای جدید آروم شدم. حالا تازه دارم نتیجه اون همه تلاش رو کم کم میبینم و لذت میبرم
باورت میشه خاتون در عرض 2 ماه از این رو به این رو شده احساسم نسبت به خودم
همه سالهای گذشته دوستش نداشتم اما حالا دارم کم کم عاشق خودم میشم. نه خودشیفتگی باشه ها دارم باور میکنم که منم توانایی های خاص خودمو دارم و همین که در تلاشم که رشد کنم و آدم بهتری باشم باید خودمو دوست داشته باشم تا پیشرفت کنم

نسترن دوشنبه 18 تیر 1403 ساعت 18:51 http://second-house.blogfa.com/

غزل من همیشه گفتم بازم میگم تو خیلییی دختر با پشتکاری هستی و این خیلی برای پیشرفت مهم هست...
افرین بهت که موضوعات رو میشناسی و روش وایمیستی و بهشون میرسی هرچند خودت فکر کنی چیز خاصی نبوده یا نیست
خیلی قابل ستایش هست

واااااااااااااااای نسترن یعنی من آرزوم بود که پشتکار داشته باشم
تمام عمر فکر میکردم پشتکار ندارم
تا پریشب که تو کتاب "قدرت انظباط شخصی" گفت: "همین که شما این کتاب رو تمام کردید یعنی پشتکار دارید" و من تازه دارم میبینم کجاها تو زندگیم پشتکار به خرج دادم و کجاها ندادم و حتی گاهی میفهمم چرا این کار رو نکردم

چقدر معلومه که با روان درمانگر کار میکردیا. من به این موضوع توجه نکرده بودم
نه اینکه موضوعاتو میشناسم نه اینکه اینقدر بررسی شون میکنم تا ته توی احساسم و موضع رو در بیارم
مرسی از این بیان قشنگت که کلی حال خوب بهم داد
راستی شری و دوستاش هم 7 سال قبل تو گروه درمانی با هم آشنا شدن و حالا صمیمی ان
از دوستای خودت چه خبر؟

لی لی یکشنبه 17 تیر 1403 ساعت 14:25 http://lilihozaklili.blogfa.com/

زنده باد غزل
یادمه چند وقت پیش توی کامنتا خوندم یکی برات نوشته بود از نوشته هات آرامش میگیرم و تو جواب داده بودی: من که غر میزنم یا یه همچین چیزی..
میخواستم بهت بگن راست میگه آرامش داره نوشته هات چون قشنگ داری روند رشد رو نشون میدی ناخواسته.. تو از روزهات و چالش هایی که باهاشون مواجه میشی و احساساتت در لحظه میگی ولی ما میبینیم که همش در حال تغییری که همش در حال دست و پا زدن برای بهتر شدن هستی و هرازگاهی میای حس خوبتم میگی و این یعنی پشتکار و استمرار چقدررررر تاثیر گزاره.. این تصویر نهایی آرامش بخشه که بعد از هرسختی آسونی هست.

نمیتونم بگم چقدر برات خوشحالم غزل و خیلی زیاد بهت افتخار میکنم. همین فرمون برو جلو

زنده باد لی لی قشنگ من که داره در کنار همسرش همه تلاشش رو میکنه تا بتونن زندگیشون رو راحت تر و قشنگ تر کنند
و با همه سختیهاش سرپاست و استوار

آره اون فرد اولین باری بود که برام کامنت گذاشته بود و من فکر کردم همینطوری نوشته
باورم این نبود که حرفام آرامش داره

قربونت برم. خدا رو شکر که حس آرامش بهتون منتقل میکنه
واقعا هیچکس تو دنیای واقعی اندازه شماها منو تشویق نکرد. هیچکس اینقدر تغییرات من رو ندید یا اگر هم دید به زبون نیاورد
وای لی لی همه کامنتت یه طرف این صفت پشتکار که بهم نسبت دادی یه طرف. از بس همیشه از خودم شکایت داشتم که چرا پشتکار نداری؟
راست میگی من تو این راه واقعا پشتکار به خرج دادم با اینکه خیلی چیزها را نیمه کاره رها کردم
مرسی که یادم آوردی که منم پشتکار دارم.

قربونت برم لی لی قشنگم. نمیتونم بگم چه عشق و آرامشی کامنتت تو قلبم ریخت و چقدر عزیزی برای من عروس خانم قشنگم

فاطمه یکشنبه 17 تیر 1403 ساعت 09:07 http://Ttab.blogsky.com

آفرین به این همه وقتی که برای خودشناسی برای خودت میذاری.
والامنم خیلی وقتا تن دخترکوچولو جوراب شلواری میکنم چون تجربه نشون داده اگه بخوره زمین،جوراب شلواری یا شلوارجلوی ضربه رومیگیره اگه نه سرزانوهاش زخم میشه.آخه دخترکوچولوتازه یه کم آروم شده قبلا همش درحال بدوبدو بود.

قربونت برم فاطمه جون
من سالها دغدغه ام این بود ولی فکر میکردم هیچوقت موفق نمیشم اما تو سالهای اخیر خیلی زیاد تلاش کردم و باعث شده چیزای بیشتری در مورد خودم یاد بگیرم

راست میگی منم اوایل به همین دلیل جوراب شلواری تن ماه میکردم که زانوهاش تو زمین خوردن اذیت نشه و از یک جایی به بعد دیگه فکر این بودم که پاهاش کثیف میشه
الان میبرمش ولی بعد میایم آب میگیرم و میشوریم

فنجون یکشنبه 17 تیر 1403 ساعت 08:21

آفرین غزل ... آفرین ...
خودت میبینی که تو مسیر درست هستی؟؟

آره فنجون
باور کن شماها با حرفهاتون انگیزه بزرگی به من دادید برای این تغییر
هیچکس اندازه شماها تشویقم نکرد و تغییراتم رو حس نکرد چون شمایید که از درون و افکارم با خبرید نه اطرافیانم
مرسی که هستی مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد