هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

۸۶. گذشت روزای بدم و بهترش اومد

به خاطر یک چیز ایستادگی کنید، 

در غیر اینصورت به خاطر هیچ سقوط میکنید

ریچارد استالمن


  

,وارد مطب که شدم برای بدرقه بیمار قبلی  پا شده بود که با دیدن من همچنان ایستاد و بعد از سلام علیک نشستیم. صندلی  از گرمای تنِ نفر قبلی خیلی داغ بود و من هنوز چقدر سختم میاد رو صندلی اینجور جاها بشینم. لب صندلی نشستم. 

-: خوب چطوری دخترم؟

+: بهترم. 

-: از نظر خودت وسواست چقدر بهتر شده؟

+: 5 یا 10 درصد. من قبلا به خاطر زباله گردها احساس میکردم کل کرج کثیفه. اما الان ترسهام کمتر شده و دیازپوکساید خیلی اضطرابم رو کنترل میکنه

با لبخند شروع میکنه به نوشتن

با خنده گفتم: آقای دکتر دفعه قبل دارومو اشتباه نوشته بودید ها. اگر روی کاغذ برام ننوشته بودید نمیفهمیدم چیه.

یهو زد زیر خنده و گفت: "کلومیفن؟"

با خنده گفتم: "گفتم بله. دکتر داروخانه به من گفت این دارو رو باید فقط 5 روز در ماه باید بخوری. نمیدونم چرا نوشته هرشب. بت  دکتر مشورت کن. خونه رسیدنی سرچ کردم دیدم نوشته برای درمان ناباروری. بعد زنگ زدم به دوست دارو سازم و وقتی اسم دارو رو شنید با خنده گفت: بخور غزل اینو بخوری قشنگ یک دوقلو به دنیا میاری و اعصابت کاملا خوب میشه"  :))))

دکتر کلی خندید و گفت: "لا مصب کلومیفن و داروی تو پشت سر هم هستن و یک وقتا اشتباه میشه"

گفتم: "من یک دختر 6 ساله دارم که باباش گفته باید به مامان کمک کنیم تا زودتر خوب بشه. حالا تا شک میکنم میگه: مامان شیطان مغزت داره دروغ میگه من دیدم که به جایی نخورد" و جلومو میگیره اگر بخوام براساس شکم عمل کنم

نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: "دختر باهوشی داری"

وقتی نسخه رو نوشت و خواست کد رهگیری رو بده گفتم: دیگه برام روی برگه نمی نویسید؟

با خنده گفت: "نه دیگه این دفعه درست نوشتم. کلومیفن نزدم. خیالت راحت"

با کلی انرژی و حال خوب از مطب دکتر اومدم بیرون. منشی عوض شده و خیلی با حوصله و خوش اخلاقه. برای  چهار ماه بعد نوبت گرفتم و اگر اونقدر باد و طوفان نبود لی لی کنان تا ماشین میومدم. در عوض هر چه خاک بود رفت توی مو و چشمام.

تازه براش نگفتم که کلومیفن چقدر داستان داشت تو خونه ما و ماهک تا یک ماه بعد میگفت: "مامان تو رو خدا اون دارو رو بخور که یه خواهر بیاری" :))))



غ ـ ـزل‌وار:

1+ عصبانیت من در لحظه ای که پست قبلی رو نوشتم، باعث شده من دلخوریهای ده سال رو یک جا توی یک پست بنویسم و اینطور به نظر میرسه که زندگی من کلش همینقدر سیاه و تلخه. ولی  این اتفاقها خورد خورد و تو برهه های مختلف رخ داده. من خیلی جاها تو پستهام جسته گریخته از حمایتهای همسر هم نوشتم. خصوصا الان که داره همه تلاشش رو میکنه که من از این وضع خلاص بشم. پریروز 20 تا داروخونه رفتیم و دارومو نداشتن. گفتن توزیع نشده. غروب همسر پاشد پیاده رفت سمت بالا که بسته ای رو تحویل بگیره. بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برگرده. نگو پیاده رفته تا تک تک داروخانه های مسیر رو سر بزنه و داروهامو پیدا کنه و پیدا کرده بود.

من به خاطر ترسهای از دست دادنم خیلی جاها و تو خیلی ارتباطها از موضع ضعف برخورد کردم و این رو تازه متوجه شدم. من باید عزت نفسم رو بدست بیارم و تو موضع قدرت قرار بدم خودم رو اونوقت قطعا روزگار شکل متفاوت تری خواهد داشت. در ضمن همه ما پُر هستیم از خصوصیات خوب و ناخوب که بعضی هاشون عوض شدنی نیستند و فقط طرف مقابل باید باهاش به پذیرش برسه وگرنه یک سری مسائل و مشکلات فرسایشی در تمام برهه های زندگی تکرار میشه. 


2+ شنبه بعد از پست قبلی دوش گرفتم. سشوار زدم و یک آرایش خوشگل کردم و 11 با مانتوی صورتی زدیم بیرون که ماهم فرم مدرس اش رو پرو کنه. خنده‌ی رو لبهاش و چشمهای پر از هیجانش، چنان من رو به وجد آورده بود که خودم هم هیجان زده شده بودم ,و دیگه اثری از اون همه عصبانیت نبود. فقط دلخور بودم. وقتی رفتم دیازپوکساید از داروخانه بگیرم یه اتفاق جزیی در حوزه حساسیت های من افتاد که مطمئن بودم اگر مانتوم رو در بیارم یک راست میره تو لباسشویی. وقتی رسیدم خونه، بدون اینکه لباس در بیارم یا بشینم، یک  فرصتی به ماه دادم که بره دستشویی و یه چیزی بخوره و با اینکه زود بود، گفتم بیا بریم آموزشگاه اونجا تمرین کن. اونجا هم با شری اینقدر خوش گذشت و اینقد آوین و ماهک اصرار کردند که بمونیم ما میخوایم حرف بزنیم و در کنارش یکی از مامانهایی که محصولات لدورا عرضه میکرد، اومد سراغمون که ازش محصول بخریم، که تا 2 ساعت بعد از کلاس تو آموزشگاه بودیم. آوین از مامانش خواسته بود که ماه رو ببرن خونشون و مامانش به من گفت بیا بریم خونه ما، یک ساعتی بچه ها با هم باشن. ازش تشکر کردم و گفتم بمونه یه وقت دیگه. اما رسما پیشنهاد ارتباط خانوادگی بهم میداد. هم اون حامی رو دیده. هم من همسر شری رو. میخندید میگفت اینا کنار هم بشینن حوصله اشون سر میره چون جفتشون ساکتن. گفتم نه حامی بحث باز بشه صحبت میکنه. 

واقعا نمی تونم بگم آشنایی با شری چقدر به من کمک کرد تو چند ماه گذشته. روزایی که حالم داغون بود و میدیدمش و باهاش حرف میزدم اندازه یک جلسه تراپی آرومم میکرد. جالبه با اینکه من با آدما خیلی زود ارتباط میگیرم اما در مورد شری چند ماهی طول کشید تا یک ارتباطی شکل بگیره چون خودم هم خیلی تلاش نمیکردم. ارتباط ما از زمانی جدی‌تر شد که آوین و ماه شروع کردن به همنوازی. قبل از اون صحبتهامون خیلی جزیی بودن و در حد کلاس بچه ها. به نظرم پروسه زمان دادن به شکل گیری یک رابطه باعث میشه احساس امنیت بیشتری داشته باشیم. 

از طرفی حالا که داروها ترس ها و اضطرابم رو کنترل کردن، راحت تر میتونم بابت تمیزی کثیفی به اطرافیان اعتماد کنم. یعنی اگر شرایطی هست که قبلا درش احساس تمیزی نداشتم وقتی مثلا میدیدم شری اوکی و راحت باهاش برخورد میکرد میگفتم  غزل تو هم راحت باش تمیزه.

،

3+ یک پیشرفت عظیمی که در حیطه وسواس در هفته گذشته داشتم، کلاس شنای ماهک هستش. ما قبلا میرفتیم استخر احسان و واقعا یک استخر تمیز، خوش ساخت و مرتب بود. دستشویی ها ورودی جدا داشت و یک حوضچه مخصوص جدا از حوضچه اصلی استخر. نزدیک به 13 تا دوش که 8 تاش اتاقک اتاقک طور بود با یک لابی بزرگ و قشنگ و رختکنی بزرگ که دایم در حال شسته شدن بود. ولی نه ماه حاضر بود بدون من بره، نه مربی حاضر شد قبول کنه که هفته ای دو روز بریم و میگفت تو یک ماه باید تمام بشه و برای من سخت بود. وقتی فهمیدم آوین قراره دوباره بره شنا، ماهک راضی شد با آوین و بدون من بره شنا. چون میگفت خیلی شنا و نقاشی برام مهمه. حالا کدوم استخر؟ امام علی. کجا؟ تو اردلانها. یعنی من فکر نمیکردم تو اردلانها برم استخر و با چنین شرایطی روبرو بشم. یک لابی کوچکِ گرم و مزخرف با صندلیهای کثیف، دمپایی ها از نوع سوراخ سوراخ با کف نازک که وقتی رفتم داخل کمک ماه که لباسهاشو در بیاره ، کل آب کف رختکن میره تو پات و چندشت میشه، بعد دستشویی ها روبروی هم و دقیقا چسبیده به کانکس های تعویض لباس و کثیف که فقط اندازه همون دو کانکس کنارش با دوشها فاصله داشت و فکر اینکه اه میرن دستشویی با این دمپایی ها و بعد میان بیرون و آب اون کف هم میره تو پای ما حالمو بهم میزد. اصلا یه وضع چندش و شلووووووغ با 3 تا دونه دوش برای این همه آدم. یعنی اگر قبل از شروع این داروها بود، رسما پنیک میشدم و دیگه امکان نداشت برم. اما فقط چندشم شده بود. نه ترسیده بودم، نه عصبی شده بودم. ماه دقیقا عین من از شلوغی بدش میاد و دوست نداره هی به اینو اون بخوره. با بدبختی فرستادمش زیر دوش تا موهاشو شامپو بزنه از بس همه میخواستن یک جوری خودشونو هول بدن زیر دوش و یک ذره حریم شخصی نداشتی که آدما صبر کنند کار یک نفرزیر دوش  تمام بشه بعد. فضا هم کوچیک. با هزار (دَغمِسه به قول اصفهانیا) بالاخره از اون بَلبَشو اومدیم بیرون. شری اینا هم میگفتن اه چندشمون شد چقدر شلوغ بود. گفتیم تایم رو عوض کنیم اما خوب آوین به عشق ملودی اومده بود و آوا و ماه به عشق آوین و چون ملودی نمیتونست زودتر بیاد، گفتیم یکی دو جلسه تو همین تایم بیایم ببینیم چی میشه. من از بس بدم اومده بود اون یک ساعت کنار شری اینا نموندم و با همسر رفتیم تو یکی از پارکهای خوشگل و خصوصی عظیمیه نشستیم.  ولی چون ماه به عشق آوین اومده بود و آوین به عشق ملودی، امکان اینکه ببرمش یه استخر دیگه نیست

جلسه دوم اوضاع شلوغی بهتر بود. لباس بچه ها رو تو لابی  درآوردیم، کلاه پوشیدن و عینک زدن و فقط تا ورودی که باید کفش در میاوردن همراهی کردیم چون من و شری میخوایم بچه هامون کمی از وابستگیشون به ما کم بشه و مستقل تر بشن. این بار کنار شری اینا موندم و توی اون مدت اینقدر خندیدیم و به من اینقدر خوش گذشت که واقعا چندتا جون به جونام اضافه شده بود به خاطر این معاشرت دسته جمعی. این بار دیگه از سمت دستشویی ها نرفتم سمت دوش. ولی همچنان لجم در میاد که بچه زیر دوشه بعد یکی دیگه میاد بچه کفی شو حول میده زیر دوش و میخوره به ماه که خودشو آبکشیده و چند ثاتیه مونده از زیر دوش در بیاد. در حالیکه ما صبر کردیم نفر قبلی کارش تموم بشه تا ماه بره زیر دوش. بعد از استخر بچه ها کمی بازی کردند و ما که باز میخواستیم تایم کلاس رو با یک تایم خلوت عوض کنیم  به خاطر اینکه جمع کنار هم بمونه، نکردیم. حالا فقط برای راحتی باید یک حوله پانچو برای ماه بخرم که خیلی اوکی هستش برای استخر و لباس پوشیدن و از این به بعد پیرهن تنش کنم که سریع بیایم بیرون از شلوغیا.

این اوضاع باعث شده منی که خیلی چندشم میشد از خیس شدن لباسام دیگه بیخیال باشم و بگم در هر صورت یک راست میریم حمام. لباسها هم که تو لباسشوی چرا نگران باشم


4+ نمیتونم بگم واقعا در این لحظه و این چند روز چقدر سرحال و خوبم. خیلی دلم میخواد بیشتر زمان داشتم برای نوشتن و بیشتر از حال خوشم مینوشتم. الان هم همه کارا رو ول کردم تا بتونم بنویسم.


5+ دکترای قشنگم قره بالای عزیزم و خانم دکتر لیلی ممنونم بابت راهنماییهاتون. سپاس بیکران



نظرات 15 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 9 تیر 1403 ساعت 12:35 http://Ttab.blogsky.com

سلام عزیزم خداروشکرکه بهتریچقدرخوشحال کنندست.
ولی واقعا یه بچه دیگه می اوردی همه چی رومیشست ومیبرد باخودش
حتی فرصت زندگی عادی هم نمیموندبرات خواهر

سلام فاطمه جانم
مرسی عزیزم
دهن کل خونواده رسما سرویس میشد
خدا رو شکر که بیسواد نیستیم و بی تحقیق چیزی نمیخوریم

مرضیه سه‌شنبه 5 تیر 1403 ساعت 12:54

غزل جان سلام
چقدر خوشحال ک اتفاقی باز بعد مدتها پرت شدم توو وبلاگت و از روند بهبودت خوندم و اینکه ماه آنقدر بزرگ شده ک همراهته خیلی دلبرانه اس
خوشحالم ک خوشحالی
والا اون استخری ک میگی منه استخر برو هم چندشم میشه
اگه حدس زدی من کدوم مرضیه ام؟

سلام مرضیه جان
یعنی شما از خواننده های خاموشی؟
ممنونم عزیزم
آره خیلی زود بزرگ شد هنوزم ب=دلم نوزادیشو میخواد
مرسی عزیزم
ان شالله همیشه سر حال و عالی باشی
اتفاقا داداشم اصلا وسواس نداره ولی وقتی بهش گفتم گفت من متنفرم کسی بهم بخوره زیر دوش 20 دقیقه زودتر از تایم استخر میزنم بیرون
ببین همون مرضیه شیرازی؟

گیل‌پیشی یکشنبه 3 تیر 1403 ساعت 19:34 http://Www.temmuz.blogsky.com

سرت با خوشی‌ها گرم باشه
الحمدلله، خوبم. قربونت

ممنونم گیلی جان
خدا رو شکر که خوبی

گیل‌پیشی شنبه 2 تیر 1403 ساعت 20:08 http://Www.temmuz.blogsky.com

چطوری دوستم؟

خوبم گیلی جان
خیلی شلوغم نرسیدم آخرین نظراتم تایید کنم
ولی خیلی خوبم
تو چطوری دوست صبور و مهربونم

هاله پنج‌شنبه 31 خرداد 1403 ساعت 08:28

خدا رو شکر که حالت بهتره چه قدر ذوق کردم برات الهی این حالت همیشگی باشه و کم کم اون حساسیت هات از بین بره

قربونت برم هاله عزیز که ندیده اینقدر بهم انرژی میدید و تشویقم میکنید
الهی همیشه حال دلت خوب وتنت سالم باشه

Khatoon چهارشنبه 30 خرداد 1403 ساعت 15:23

سلام‌
عزیزم چقدر خوشحالم که بعضی از حساسیت ها رو کنار گذاشتی و خودت از پیشرفت خودت راضی هستی همین طور ادامه بدی می بینی زندگی به اون سختی که ما میگیریم نیست
امیدوارم با دوست جدیدت روزهای خوبی رو تجربه کنی

سلام خاتون عزیز
خاتون باور نمیکنم که تونستم به اینجا برسم از بس احساس عجز داشتم
قربونت برم تازه دارم با خودم دوست میشم

ممنونم

گیل‌پیشی سه‌شنبه 29 خرداد 1403 ساعت 21:26 http://Www.temmuz.blogsky.com

فدات بشم‌. همیشه عالی باشی و غرق امید، دوست خوبم

قربونت برم گیلی جان
تو هم همیشه حال دلت خوب باشه و تنت سلامت

نسیم سه‌شنبه 29 خرداد 1403 ساعت 06:59 http://nssmafar.blogfa.com

خوشحالم که رو بهبودین
و بیشتر خوشحالم که همسر حمایتگر دارین چون اینطور بیماران از طرف اطرافیان درک نمیشن و اوضواع بدتر میشه

مرسی نسیم عزیز
واقعا اون روزایی که شما برای من کامنت گذاشتید و از پسرتون گفتید اوضاع من واقعا اسف بار بود. هیچوقت اونقدر بد نبودم. و واقعا قرص قبلی همه چیز من رو بهم ریخته بود به جای کمک
خدا رو شکر با قطع اون و تاثیر داروهای جدید حالم خیلی بهتره
البته خودم م خودمو به چالش میکشم خصوصا برای استخر که میخواستم ماه با دوستاش بره و به خاطر مربی خوبش و اینکه با تایمهامون کنار میاد اون استخر رو انتخاب کرده بودن

بله واقعا. همسر و خانوادم هم خیلی جاها در عین حمایت سرزنشم کردن. و خیلی عزت نفسم رو از دست داده بودم. الان حالم خیلی خوبه. و حساسیتهام هم کمتر شده هم من تلاش میکنم کمتر بهشون بها بدم

samar دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت 09:03 https://glassbubbles.blogsky.com/

من که دارم میخونم حس خوبی گرفتم از اینکه واقعا پیشرفت داشتی توی مورد آخر و مطمئنم خودت خیلی حس بهتری رو داری تجربه میکنی و قطعا همین طوره پیش بره میتونی کامل کنترلش کنی.
آره همه آدما من جمله خودمون ترکیب خصوصیات خوب و بدیم اینکه یه وقتایی بدی طرف میاد جلو چشم دلیل بر افتضاح بودن رابطه نیست دلیل بر خبیث و پلید بودن نیس مگه خود آدم نداره! واکنش آدما توی هر موقعیت متفاوته و شدت و ضعف داره اینکه حال آدم با یه نفر خوب باشه و با تموم بالا پایینا بازم راضی به بودن و زندگی با کسی باشه مهمه
همین طوری رو به رشد بری جلو

واقعا خیلی ذوق مرگم برای این که تونستم تا همین جا هم پیش برم و مطمئنم که میتونم

همینطوره ثمر جان. همسر خیلی به من حس امنیت میده. حتی وقتایی که اوضاعمون داغون باشه بازم این حس رو دارم و امنیت مهمترین حسیه که من بهش نیاز دارم. حالا حسای قشنگ دیگه هم که کنارش باشه، نمیشه برای چالش ها همه چیز رو خراب کرد
قربونت برم ثمر جان مرسی

Lunacy یکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت 11:39 https://lunacy.blogsky.com/

منم قبلا دکتر بهم کلرودیازپوکساید داده بود که در صورت نیاز مصرف کنم که راستش مصرف نکردم اما این طور که پیداست داروی خوبیه و اشتباه کردم.

من خودم برای کنکور یه دوره یک ماهه به تجویز پزشک خورده بودم و تمام

یه دوستی هم دارم که همسرش بهش خیانت کرده و حال روحیش خرابه
دکتر قلبش بهش همین قرص رو داده ولی گفته 2 یا 3 بار در هفته بخور که عادت نکنی. اونم چون روانپزشک نبوده اینطوری بهش توصیه کرده
ولی من طبق دستور پزشک خودم هر روز میخورم
واقعا قرص خوبیه برای کنترل اضطراب
به من خیلی کمک کرد
ولی مهم اینه که دکترت رو قبول داشته باشی و بهش اعتماد کنی

لی لی یکشنبه 27 خرداد 1403 ساعت 10:22 http://lilihozaklili.blogfa.com/

به به
بوی خوش پیشرفت میادددد
خوشحالم برات غزل جونم
فقط واینستا.. همینجوری برو جلو.
ممکنه روز دیگه حالت خوب نباشه اما مهمترین چیز توی پیشرفتت همین ادامه دادنه. تو حال خوب و بد داری روی خودت کار میکنی
و آفرین بهت

به به به خودت که اینقدر ماهی
خیلی بهترم لی لی خیلی
دارم تلاشمو میکنم
و گاهی مثل امروز دلم غنج میره از این تغییراتی که در حال وقوع هستش

khatoon شنبه 26 خرداد 1403 ساعت 18:39 https://memories-engineer.blogsky.com

سلام غزل جان
باید برم جایی و فرصت خوندن مطلبت رو ندارم اما میام و میخونم

سلام خاتون عزیز راحت باش

نسترن شنبه 26 خرداد 1403 ساعت 16:31 http://second-house.blogfa.com/

خوشحالم که حساسیت هات داره کمتر میشه خداروشکر

مرسی واقعا تازه دارم لذت میبرم

قره بالا جمعه 25 خرداد 1403 ساعت 15:05

چقدر حال خوب کن بود این پستت
اولش که کلی خندیدم به تجویز اشتباه و حرف دوستت، آخرش هم با دیدن اسم خودم ذوق مرگ شدم


تمام حس هایی که تو نسبت به زباله گرد ها و کثیفی داری رو من نسبت به استخر دارم و سالهاست نرفتم استخر
چند روز پیش ویدا می‌گفت استخر دانشگاه خیلی تر و تمیزه و خلوت، واسه لاغری خوبه، فرانسه
ترغیب شدم که خب لیلا اشکال نداره، برو امتحان کن
الان اینو خوندم باز یه جوری شدم
منم باید بتونم به این غلبه کنم
همون طوری که یه دوست قوی دارم که به فکرای شیطانی غلبه کرده

قربونت برم قره بالای نازنین
واقعا اون روز با خود دکتر هم خیلی خندیدیم
عزیز دلمی آخه
مرسی این مدت خیلی منو راهنمایی کردی خانم دکتر عزیز

قره بالا جان اگر تمیزه برو
اینجا داخلش میگن تمیز و خوبه و اولویت من بودن ماه با دوستاش بود چون حاضر نبود تنها بره
وگرنه استخر تمیز خیلی هم کیف میده. من و ماه پاییز میرفتیم یک استخر تمیز و تنها جایی بود که من نگران هیچی نبودم چون میدونستم وقتی برسم خونه خودمون تو حمامیم و لباسا تو ماشین لباسشویی
اینجا وضع رختکنش و لابیش خوب نیست چون ساختمونش خیلی قدیمیه

استخر تمیز خیلی خوبه چون آرامشی که آب میده به آدم به همه چیزش می ارزه

عزیز دلی
ببین خواهر منم مثل تو هستش. هی گفت و گفت بعدم گفت بیا حالا تو روی یه چیزی حساس نیستی ببینم میتونم اونم گند بزنم
و یک شب تو اوج پریودی رفته بود روی مخم اما خوب هی به خودم گفتم بهش فکر نکن. و موزیک گذاشتم و کار کردم
تو که میگی میکروب لازمه. تو محیط کاریت هم که هر جور آدم تمیز و کثیفی میاد و میره
اینم روش.

گیل‌پیشی جمعه 25 خرداد 1403 ساعت 01:06 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام غزل عزیزم. خوبی؟
ایشالا همیشه شاد و عالی باشی مادر مهربون و با پشتکار.
از پس همه سختی‌ها برمیای.

سلام گیلی عزیزم
مرسی گلم الان (سه شنبه) عالیم
مرسی عزیز
ببین خیلی امیدوارم ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد