سه شنبه 1 بهمن
با خوندن موارد مصرف داروها و کاربردهاشون در روان پریشی و اضطراب و... دلم یک جوری شد. خزیدم رو تخت و مثل خیلی از شبهای دیگه شروع کردم به مرور بهترین اتفاقهای روز...
* اون لحظه ای که همسر به محض شنیدن جمله "بریم دکتر" درنگ نکرد و گفت آماده شو
* وقتی فهمیدم دردهای ناتمام نگران کننده نیستند و یک نفس راحت کشیدم
* وقتی از شدت تهوع و درد نمیتونستم دیگه تو ماشین بشینم. رسیدیم خونه و یک مسکن خوردم و ٤٠ دقیقه بعد سرپا بودم
* وقتی به همسر گفتم ممنون که بردی دکتر و گفت وظیفه امه
* وقتی خانم همسایه زنگ زد حالم رو بپرسه و ببینه رفتم دکتر؟
* و اسکار بهترین اتفاق می رسد به
اون لحظه ای که ماهک گفت "پنیر نون" و با دستای کوچولوش کاور پنیر کیبی کوچولو(پنیری که ماهک دوست داره) رو کند و وقتی من مشغول تکه کردن نون و گرفتن لقمه های کوچیک بودم، کوچکترین تکه نون رو برداشت، یک کم پنیر با اون انگشتای ظریفش برداشت گذاشت روی نون، تا کرد و محکم فشارش داد. بعد چشم دوخت به من. دستش رو سمتم دراز کرد و گفت: "این شماست. این شماست" لحظه ای که از این همه بزرگیش نفسم توی سینه حبس شد. لحظه ای که دلم میخواست زمان متوقف شه و این تصویر تا ابد زنده بمونه. این دومین بار یا سومین باری بود تو یک ماه گذشته که برام لقمه میگرفت
ماهک فوق العاده مهربونه و قسمت نگران کننده اش اینه که تحمل ناراحتی من و همسر رو نداره. تو این چند هفته که دائم سرم درد میکرد و من انگار میمیرم اگر وقتی ناخوشم تو حرفهام نگم!!! البته که وقتی هم خوبم خیلی ابراز خوشحالی میکنم. اومد سرم رو بوسید و گفت:" خوب شد". بعد از اون هر بار می فهمیدم سرم ناراحته میگفت: " نه سرت درد می می کنه" یکی دوبارش رو داد میزد و این جمله رو میگفت. سعی کردم بد حالیم رو به زبون نیارم تا دیروز عصر که عجله داشتم قبل از رسیدن همسر آماده بشم. وقتی دیدم همکاری نمیکنه گفتم:" زود آماده شو دخترم. بابا داره میاد مامان رو ببره دکتر ببینیم چرا سرش درد میکنه". برگشته با تحکم میگه: " من هه هه سرتو بوس کردم خوب شد. هه هه درد می می کنه". دلم ریش شد که فرشته کوچکم تا این حد حساسه و من هنوز بلد نیستم مراقبش باشم و نزارم بفهمه ناخوشم.
تازگیها وقتایی که وسط روز خسته است یا از خواب بیدار شده فقط با من حرف میزنه البته اگر سوالی بپرسم. جواب همسر رو نمیده و من نگرانم نکنه دلخوره ازش که کم خونه است و کمتر باهاش وقت میگذرونه
موقع شام(چون غذاها رو پرت میکرد و نمی خورد از سر میز گذاشتیمش پایین) و بعد از شام برای عروسک هاش یا شیطنت هایی که دیگه زیادی بودن واسه آخر شب خیلی گریه کرد. و وقتی بهش گفتم باید بخوابی و رفت از اتاق ما عروسکش رو بیاره ولی در بسته بود. تا من برم در رو باز کنم ضعف کرد از گریه. قلبم مچاله شده بود از اینکه یک ذره زمان برای خودم ندارم که هیچ؛ الانم از شدت خستگی داره خودشو هلاک میکنه با گریه در حالیکه بچه گریه عویی نیست و حاضر نیست بخوابه. گریه کردنش حالم رو بدتر کرده بود. تحمل ناراحتی شو نداشتم. از بعد از شیرگرفتن ماهک فقط چند روز یک بار وسط روز میخوابه و بقیه روزا با من بیدار میشه با من میخوابه و امروز از معدود روزهاییه که من به خاطر همسر زود بیدار شدم. با هم صبحانه خوردیم و ساعت از نه گذشته و ماهک هنوز خوابه.
اینقدر کم میخوابه که وقتی من بیدارم و اون خوابه از اینکه نمیدونم به چه کاری برسم استرس میگیرم. مطالعه کنم؟ ببافم؟ خونه رو مرتب کنم؟ برای خودم یک نوشیدنی بریزم؟ و معمولا فقط به کارهای خونه میرسم. اینقدر تمرکز ندارم که حتی بنویسم
شنبه ٥ بهمن
درست از فردای دکتر رفتن (سه شنبه) و داروها رو شروع نکرده برای اولین بار تقریبا بعد از سه هفته بدون درد بیدار شدم. به شدت حال خوبی بود و از صبح تا عصر یک بند کار کردم و خونه شکل خونه شد.
در حال نوشتن متن بالا بودم که نتونستم به خودم غلبه کنم. نوشتن رو رها کردم و رفتم تا ماهک خوابه دستشویی رو بشورم که کامل نشده بیدار شد. بدو بدو رفتم سراغش و بعد از کامل کردن شستشو سریع یک دوش گرفتم. بعد از صبحانه اش که فقط خوراکی و میوه خورد مشغول جمع و جور کردن شدم و تا ساعت ٥ همه کارهام انجام شده بود. اولین باری بود که مهمان داشتم و تا دم اومدنش ندویدم. خانم همسایه شش اومد و خیلی خوش گذشت. ماهک که یه جاهایی میگفت "نگو نگو. حرف نزن" و ما بین حرفها باهاش بازی میکردیم خودش رو مشغول بازیهایی کرد که نیاز به همکاری ما نداشت. اسباب بازیهاش رو میذاشت روی سر ما و غش میکرد از خنده. از اینکه کسِ دیگه ای مهمانمون شده بود در پوستش نمیگنجید. شب خوبی بود. بعد از مدتها داشتن مهمان تو خونه لذت وصف ناپذیری بود.
بعد از رفتن خانم همسایه؛ حدودای ساعت 10 و بعد از شام باید مرغ هایی که همسر خریده بود رو می شستم. وقتی ماهک رو خوابوندم اصلا توانش رو نداشتم از جام تکون بخورم. از ساعت 6:30 بیدار شده بود و تا نفس داشتم کار کرده بودم. ساعت از ١٢ گذشته بود. کتاب صوتی رو پلی کردم و همین که نایلون مرغ ها رو باز کردم شروع کردم به غر زدن که این چه مدل رون خورد کردنه. جمعه مهمان داشتم و این مدل رون مسخره بود. با خودم گفتم دو تکه نه چهارتا اما تا آزاردهنده بشه متوقفش کردم و گفتم: "بد خورد کرده که کرده" و رفتم به "میاماس" و دنیای السا و مامان بزرگش. تا سه که همه چیزو جمع و جور کردم و ظرفهای مرغی رو شستم. یک نفس راحت و خواااب
صبح در کنال تعجب ماهک تا ده خوابیده بود و من با صداش بیدار شدم. خوشحال از این زمانی که واسه جبران کم خوابی داشتم روز رو شروع کردم اما در کل روز خوشحال و شاد نبودم. یک حالت خنثی. از طرفی تجربه نشون داده هر روزی که خیلی کار کنم روز بعدش کلا می شینم از طرفی حدس میزدم مربوط به اثرات اولیه شروع داروها باشه.
عصر بالاخره همت کردم و مشغول خورد کردن فیله های مرغ و بسته بندی کردنشون شدم. از اونجایی که ماهک خیلی بی مقدمه خوابش برد از خرید رفتن منصرف شدم و فقط ضروری ها رو به همسر سفارش دادم. اما صبح پنجشنبه پری زنگ زد که همشون سرما خوردن و برنامه مهمونی جمعه کنسل شد. همسر خونه بود و من خوشحال. با اینکه تمام آخر هفته مشغول بود و ندیدمش اما حضورش حال خوبی داشت.ماهک تب داشت. چرا نمیدونم.
شب تو حمام بودم که همسر پیشنهادی داد که از هیجانش نمیدونستم چطور کارم رو تمام کنم و برم بیرون در موردش حرف بزنیم. همسر پیشنهاد داد برنامه ای که برای دو سال دیگه داشتیم!! رو بعد از عید عملیش کنیم و من از خوشحالی و هیجان رو ابرها بودم. شب نمیتونستم بخوابم. تو نت مشغول تحقیق بودم و نوشتن تمام گزینه های مد نظرم توی لیست آرزوها. ماهک که از ساعت ٧ خوابش برده بود ساعت ٢ نیمه شب موقع عوض کردن پوشک بیدار شد و تا کمی غذا بخوره و آب و تا بخوابه ٤ شد و باز حدود ٥:٣٠ بیدار شد و دوباره تب داشت و من رسما نخوابیدم و همین شروع درد بود. همسر شش بیدار شد اما من تا نزدیک ده خوابیدم و طفلی تا اون موقع هیچی نخورده بود و کار کرده بود تا با هم صبحانه بخوریم. همچنان پر از هیجان بودم اما همسر هم وقت نداشت حرف بزنه. هم میگفت حرفهامون رو زدیم. گفتم پس بیا گزینه های نزدیک رو هم نگاه کنیم.حین نگاه کردن ها خندید و گفت اگر نزدیک ها باشه عین چیزی که میخوای اتفاق میفته. خندیدم و گفتم حتی اگر جای موردنظرمون هم باشه باز مطمئنم همه چیز عالی میشه.
از شوقم نه میتونستم خونه رو جمع کنم نه غذا بپزم. صبح با حمام بردن ماهک و دوش گرفتن کمی آرومتر شدم. ظهر سوپی رو که شب قبل به خاطر ماهک پختم رو خوردیم. خیلی دلم میخواست بعد از مدتها کوفته تبریزی بپزم یا حتی فسنجون اما دائم در حال خیال بافی بودم.
عصری ماهک باز هم تب داشت. عاشق این شده که پاشو بزاره تو ظرف آب و ماهیاش رو بندازه تو آب. ظهر الکی میگفت تب کردم آب بیار اما وقتی گفتم اگر تب داری باید دارو بخوری گفت:"نه نه تب ندارم. تلخی می میخورم" اینجور وقتا من و همسر هلاک میشیم از اینکه داریم میمیرم از خنده و میخوایم نخندیم. الانم میگه تب دارم آب بزنیم توش مجورم بخورم :)))
ساعت ٣ رسما خواب بودم و با یک چشم باز نشسته بودم تا اینکه سه و نیم دراز کشیدم و ماهک که از پنج و نیم بیدار بود سرش به سینه ام نرسیده بیهوش شد. این بی نظیرترین پوزیشن دنیاست که میوه زندگیت سرش روی قلبت باشه و بخوابه. جابجا شدم که رو تختمون بخوابیم اما خوابم اونقدر سبک شد که ده بار پریدم و سردردم اونقدر زیاد شد که برای اولین بار پرگابالین خوردم. از اونجایی که مسکن نیست و یک دارویی هست که طول درمان داره دردم بهتر نشد. مسکن خوردم و نیم ساعت بعد دوباره رو ابرها بودم. :))) دلم میخواست به همه بگم چه فکری داریم اما حرفم نمیومد. شام مهمون همسر بودم:) هوس جوجه کرده بودم اما حس بیرون رفتن تو این سرما و تب احتمالی ماهک نبود. خیلی گرسنه بودم. غذا خیلی چسبید اما حین غذا دچار سرگیجه شدم و بعدش کمی تهوع. شک نداشتم از عوارض پرگابالین باشه که دیدم نوشته حتی ممکن هست دچار حس های ناخوشایند بشید اما این شروع اثر گذاریه.
شب ماهک رفت رو تخت ما و گفت مامان بیا بغل. و در جواب صبر کن کارم تمام شه گفت باشه باشه و دیگه صداش نیومد. کارم کمی طول کشید و نگران بودم خوابش برده باشه اما وقتی رفتم تو اتاق تاریک، یک سر کوچولو وسط حجم لحاف روی تخت دیدم که چشمای عسلی اش تو تاریکی اتاق سیاه دیده می شد و با لبخندی که زیر لحاف بود اما از چشماش میشد به وضوح دید. باورم نمی شد این مدت طولانی با صبوری کامل منتظرم مونده. صحنه بی نظیری بود دیدن اون صورت خندان مثل قرص ماهش. کنارش دراز کشیدم و صورتش فرو کرد تو گردنم و گفت اومدی؟
حالا یک هفته تازه شروع شده. شمارش معکوس تا پایان سال شروع شده. من لبریزم از خوشحالی. حتی بابت شروع داروها به شدت شادم و امیدوارم تاثیر شگرفی روی حساسیت های بی اهمیتم بگذاره.
دوتا از کشوهای آشپزخونه رو پنجشنبه خونه تکونی کردم. طبقه مربوط به چرخ خیاطی رو هم. و داخل یخچال رو برق انداختم. آخر هفته بعد از چند ماه خانوادمو میبینم و هیچی از اون حس های مسخره چند ماه قبل و فاصله گرفتن ازشون باقی نمونده. دوره مدیتیشن ٢١ روز فراوانی رو به لطف یک دوست عزیز شروع کردم. و همه چیز درست در همون راستایی که تمرکزم روش هست داره پیش میره. نعمت ها رو می شمارم و هر روز نعمت های بیشتری به چشمم میاد و در راستای این سپاس گزاری روزانه نعمت ها و موهبت هایی بیش از حد تصورم به زندگی مون روانه میشه. یکی از بزرگترین هاش همین حس شیرین امنیت و آرامش این روزهاست؛ بعد از اون همه تلخی دی ماه که تجربه کردیم و قلمم رو خشک کرده بود و نمی تونستم بنویسم و صد بار تصمیم گرفتم اینجا رو تعطیل کنم و هر صدبار خودم رو از این تصمیم منصرف کردم. یا حتی پیشنهاد 21 روز فراوانی چیزی بود که هستی اون رو سمت من فرستاد چون منتظرش بودم اما ازش ناآگاه بودم.
این روزها عاشقم. عاشق زندگی و نفس هایی که می کشم و عاشق ترم به همسر، ماهک و همه عزیزانمون
ماه اک گونه:
+ الان سه روزه یاد گرفته از تختش بیاد پایین و دو روزه که به جای صدا زدن من و منتظرم موندن تو تختش خودش میاد کنار تخت می ایسته و میگه: "مامان بیدا شو خوشید خانم اومده ه ه ه" دو سال و سه ماه و بیست روزه که با صدای شیرینش بیدار می شم و هر وهله ای مقتضی سن اش. تا همین تابستون بیدار میشد و میگفت "جَل" و وقتی کم کم دامنه لغتش گسترده شد جل فراموش شد و گفت مامان بیا و از روزی که گفتم باید بخوابی چون خورشی خانم خوابیده و صبح که بیدار بشه بیدار میشیم؛ به محض بیدار شدن میگه "خوشید خانم اومده"
+ از وقتی هنوز راه نمی رفت هر موقع همسر بغلم میکرد خودش رو میرسوند که بگه من هم هستم و من سریع میاوردمش وسطمون و دوتایی بوسه بارونش میکردیم. هنوزم وقتی ما دوتا بغل می کنیم می دوه و میگه سه تایی سه تایی.
+ میگم اصفهان میخوای چه کار کنی؟ میگه مادرجون گز بخرم. بچه خلف اصفهانیاست
+ همسر یک کلیپ آذری گذاشته که بچه ترکی می رقصه. ماهک کلا محو کلیپ بود و وقتی با دقت نگاه کرد گفت: "پا شو بلد نیستم" کم مونده بود غش کنم از این همه دقتش که متوجه شده بود مدل حرکات با رقص معمولی فرق داره. چند دقیقه بعد دستاش رو درست مثل اون بچه (کف دستش رو باز به سمت بیرون) گرفته و تکون میده و میگه نی نی اینطوری می رقصه
+ میخواستم فامیلش رو بهش یاد بدم. بهش گفتم:"تو کی هستی؟" گفت:" ماهک هستم" گفتم ماهک چی؟ گفت خوشحالی. گفتم "ماهک خوشحال چی؟" گفت:"ماهک خوشحالی بامزه" اینقدر خوشم اومد که بی خیال فامیلش شدم
+ خیلی چیزها هست که از شنیدن حرفاش میخکوب میشیم و یه وقتا از خنده نصف میشیم اما خیلی زود فراموش میکنم که بخوام بنویسم. الان هم اگر کارم رو تموم نکنم خودش شروع میکنه نوشتن براتون
+ از صبح دارم این چندتا جمله رو با گوشی مینویسم. آخر لپ تاپ رو روشن کردم و در چشم برهم زدنی تموم شد
+ اینقدر فکر کردم تا یادم اومد کنار خوشحالی چه صفت دیگه ای گذاشته بود :))
کیف کردم با این پست پر و پیمونت. با اینکه دارم از خواب می میرم و فردا هم کلی کار دارم ولی نشستم خوندم و لذت بردم از حال خوبت، از خوشحالیای بزرگ و کوچیک توو قلبت، از شیرین زبونیای ماهک خانوم و خلاصه همه چی


اصفهان خیلی خیلی خوش بگذره
اون تغییر موردعلاقت برای بعد از عید هم که نمی دونم چیه امیدوارم خیر باشه براتون
خوب باشی همیشه مهربونم، مرسی واسه پیامات
عزیز منی هدىٰ ى عزیزم





منم خیلی وقتا غرق خواب پستاتو خوندم
مرسی که غرق خواب خوندی
خدا رو شکر که لذت بردی
خوشحالم که می تونم دوباره شاد بنویسم و شماها هم خوشحال میشید
جات خالی عالی عالی بود
وای خیلی خوب گفتی الهی خیر باشه
تو هم هدىٰ عزیز دلم
خیلی دلم میخواد دوباره آرامش به دلت برگرده و دوباره حال خوش تابستون امسال رو شیرین تر مزه مزه کنی
ای جونم خدا حفظش کنه این خوشگل خانم رو
غزل جون من گاهی صداشو با گوشیم ضبط میکنم سریع برای خودم ایمیل میکنم تا بمونه
و یا تو یادداشت گوشیم کلمات شیرینشو مینویسم
عزیزم خوب میکنی
من دسترسی به ویسای گوشیم واسه انتقالش ندارم
در واقع نمیدونم چطور انتقالشون بدم
خوب میکنی
خدا حفظ کنه فسقلتو
من کلا گز دوس دارم. با هر برند و اسم و شکل و قیافه و درصدی
نه من هر گزی نمیتونم بخورم
بعضیاش واقعا خوب نیس
گز بادومی هم بچگیا بدم میومد
الان بهترم
نمیدونم چرا من حس کردم این اتفاق خوب در مورد جابه جایی خونه و محل زندگیتون هست
امیدوارم هر چی هست براتون خیر پیش بیاد
عزیزم ماهک
ممنونم از لطفت
ماهک رو باید ببینیا
جدی میگیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی امیدوار باشم؟؟؟





من ولی لقمه ای ها رو ترجیح میدم

امیدوارم خوشحال و خندون بری و خوشحالتر و راضی برگردی

یسری چیزای خفن نوشتما
ما یعنی خانواده همسر اعتقاد خاصی به مظفری دارن خصوصا گز انگبین سکه ای
چققققققدر خوشحالم از هیجانی که برای دیدار داری
شک نکن شاید بعضیاش به صلاحمون نباشه اما خیلیاش اتفاق میفته و شگفت زده میشی مثل من
ان شالله که بیای بگی غزل درست شد و باهم جیغ بزنیم از خوشحالیش
باید یک بار امتحان کنم فکر کنم نخوردم
خانواده منم یک جای خاصی گز میخرن که داخل اصفهان نیست یک کم دوره اما گزش حرف نداره و فامیلمون طرفدارشن و اگر بخوان عیدا میگن بابا براشون بخره و گاهی از آنتیک
منم لقمه ای دوست دارم
خودمم
امیدوارم همینطور با هیجان برم و همینطور با هیجان بیشتر از دیدنشون برگردم
الهی دعام کن
چقققققققققدر لذت بردم

مام گز بخریم؟؟؟

خدا ماه رو حفظ کنه
چه خوبه پر از شور شدی
ما هم آخر هفته میریم همونجایی که شوما میریند
امیدوارم بهترینها برای تصمیم تون اتفاق بیافته
چه خوب که دوره رو شروع کردی
البته منم شکرگذاری رو شروع کردم و نه خیلی کامل ولی اجراش کردم
خدا رو شکر لذت بردی مهربونم
اینقدرم امیدوارم به این داروها که نجاتم بدن که نمیدونی



ممنونم عزیزم
نسترن خیلی خوبه
باورم نمیشه اونقدر آشفته بودم.
بر خلاف اون روزا پر از هیجانم که مامان اینا رو میبینم
اگر محدودیت نداشتم حتما قرار میذاشتم باهات
بخر بخور شاد شی
ما میریم آنتیک چون نزدیک مامان ایناست و از نظر خانوادمو من از همه گزا بهتره
دعا کن
خیلی هیجان دارم براش
دوره اش خیلی خوبه
منم شکر گزاری رو کامل کامل نتونستم پشت سر هم انجام بدم اما با فاصله همه تمرینا رو انجام دادم
و باور میکنی به چند تا از دور از دسترس ترین ها آرزوهام رسبدم؟
حتما یک لیست آرزو تهیه کن عالیه
نتیجه همین دوره ناکامل رو خیلی زود خواهی دید
آفرین به ماهک جونم که حال دوستمو خوب میکنه
واقعا هنرمنده بزرگیه
میام سرکار اینجا رو میخونم بعد دلم برای دخترکم تنگ میشه... غزل چقدر این بچه ها پاکن چقدر همه چیزشون برای آدم یه رشد محسوب میشه... همیشه خدا حال دلت خوب باشه الهیییییی
عزیزمی خدا حفظش کنه
ماهن ماه
و واقعا معلم های بزرگی هستن اگر ما از این فرصت استفاده کنیم
به همچنین مهربونم
چه پست خوب و پر انرژی.
ان شالله سردردت خوووب خوب شه.
خدا ماهک شیرین زبونت برات حفظ کنه.
الهی هر چی خیر و صلاح براتون پیش بیاد.
خدا رو شکر
ان شالله
ممنونم عزیزم و فسقل رو برای شما نگه داره
ممنونم
سلام.
ولی اون ماهک خوشحالی جور بدی دلم رو برد. نتونستم بدون کامنت گذاشتن برم... خودت که میدونی الان باید پا شی بری ماهک خوشحالی رو سفت بچلونی و ماااااچ آبدار بکنی 
هی داشتم تند تند میخوندم که تموم شده و به قول خودت "بپرم تو حموم"
سلام
اتفاقا به خاطر تو پریدن رو حذف کردم
اما خدایی بهترین کلمه ایه که نشون میده کار رو سریع انجام دادیم
بله بله همینطوره
چه پست خوبی بود. پر از ماهک و خوشحالی
دلم غش رفت برای شیرین زبونی هاش. براش حتما اسپند دود کن خواهشا.
لطفا داروهات رو پشت گوش ننداز و سر موقع استفاده کن تا نتیجه اش رو هر چی زودتر ببینی.سر درد خیلی بده. نزار درد بکشی عزیزم.
عزیز منی تو
چه هوب که به دلت چسبید
حتما دود میکنم
میدونی من منتظر تاثیری ورای رفع سر دردهام از این قرصها هستم؟
امیدوارم این سرخوشی با تداوم قرصا اشدید بشه و سهتگیریهام در اثرش از بین بره
بشم یک آدم خوشحالِ تمیز راحت ِ سپاس گزار