هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

روزهای اردیبهشتی در خرداد

دزدیده شدن وسایل، حسابی افکار مادرک را بهم ریخته بود اما طفلکی از اوقات تلخ‌اش چیزی به کسی نشان نداد. قبل‌ترها چیزهایی را محض اختیاط دور بودنمان و اینکه شاید مهمانی نیاز به آن داشته باشد، نگه می‌داشتم اما فقط از لباس‌های زنانه. به خانه که رسیدیم تازه فهمیدم خوب شد فلان شلوار گشاد همسرک را که مدتها بود برای دور انداختنش نقشه می‌کشیدم؛ هنوز هم هست تا پدرک به جای پیژامه دزدیده شده‌اش بپوشد و از آن روز دارم فکر می‌کنم که چند تکه لباسِ خانه و زیر با سایز بزرگ مردانه تهیه کنم برای روز مبادا. 
برای تخت و کمد سیسمونی فقط سه مغازه را نگاه کردیم و تصمیم را گرفتم. بعد از اینکه اندازه‌های اتاق را بررسی کردیم، شب دوم برای سفارش و اعلام تغییرات رفتیم و قرار داد سفارش را بستیم. دست خانواده‌ام درد نکند که به خاطر ماه‌اکمان این همه زحمت کشیدند. البته قصد دارم بقیه مایحتاج ماه‌اک را خودم بخرم. اصلا حالا می‌فهمم چرا مادرها عاشق خرج کردن پول‌هایشان برای فرزندانشان هستند؛ بدون منت و نگرانی. 
روز دومی که عزیزترین‌هایم اینجا بودند؛ با پدرک و برادرک شال و کلاه کردیم و سر راه همسرک را برداشتیم و رفتیم دنبال کارهای ماشین و بعد برای رفتن به مغازه صنفی خاصی که پدرک همکارشان است؛ آدرس ناصر خسرو را دادند و منی که اسم ناصر خسرو را همیشه در فیلم‌ها شنیده بودم و بازارش را یک جای سیاه و باریک تصور می‌کردم؛ بالاخره ناصرخسرو را دیدم. خیابانی سنگ فرش با  ماشین‌های هیبرید و فضایی سنتی. حیف که خسته بودیم و مجال رفتن به گذر فرهنگی نبود. هوا حسابی گرم بود. همسرک یک مرتبه گفت غ زل اینجا عمده فروشی اسباب بازی هست؛ با قیمت‌های خیلی مناسب. من هیجان زده گفتم برویم و تمام راه با صدای بچه‌گانه با ماه‌اک حرف زدم که می‎خواهیم برایت اسباب بازی بخریم و آنقدر شلوغ کردم که پدرک برگشته بود پشت سرش به ما نگاه می‌کرد و می‌خندید. ما بازار اسباب بازی( بهتر بگویم عروسک‌ها) را پیدا کردیم و از پدرک و برادرک جدا شدیم. هم سوغاتی خریدیم هم دو تا عروسک با مزه برای ماه‌اک‌مان. البته همه از نوع پارچه ای و پشمی. از اول به هوای یک عروسک بزرگ برای ماه‌اک پایم را در بازار گذاشتم و بالاخره پیدا کردم باب دلی را که شبیه عروسک‌های تکراری که همه جا می‌بینم نباشد. البته از نظر بزرگی هم نه اندازه یک آدم بزرگ؛ بلکه اندازه یک بچه 3 یا 4 ساله. خیلی عروسک خوش قیمت و بامزه‌ای بود.یک خرس کرم کلاه‌دار. با همه آنکه ساعت از 2 گذشته بود و گرسنه و تشنه بودم اما هیجان خریدن عروسک‌ها حسابی حالم را خوب کرده بود. 
تمام روزهای بودنشان را خسته بودم. از کم خوابی. گفته بودم که خوابم زیاد شده؟! و از حجم بیرون رفتن‌هایمان. طفلکی خواهرک و مادرک که آن روز حسابی حوصله‌شان سر رفته بود.پ
قرار بود روز یکشنبه 5 صبح راهی چالوس شویم اما من و مادرک توان بیدار شدن نداشتیم. شب قبل ساعت 2 خوابیده بودیم. تا بیدار شویم و راهی شویم نزدیک 10 بود. پدرک به شدت دلش می‌خواست برسد به عمو که دو شب قبل رسیده بودند شمال و همین باعث شد راه زیادی برویم. تا نزدیک رامسر در حالیکه قرار بود یک سفر یک روزه باشد تا چالوس. پدرک ته ته دلش میخواست برود که شب بماند اما ما هیچ وسیله ای برای شب ماندن نبرده بودیم به خصوص که وسایل داخل صندوق را هم دزد برده بود هم چمدان لباس را و هم بخشی از وسایل سفر را و اجناس باارزش دیگر که بماند.ساعت 4 بود که رسیدیم اما جای بسیار زیبایی بود. جنگلی بکر و اردیبهشتی به تمام معنا. عصر که شد کنار دریا رفتیم و بساط پهن کردیم و من چقدر بی تاب صدای دریا بودم. برای ما‌ه‌اک گفتم که آمده ایم کنار دریا و این اولین بار است که صدای دریا را می‌شنود. گفتم که چقدر حالم خوب است از شدت عشق و محبت عزیزانم و فضای مثبتی که درونش هستیم و خیلی چیزهای دیگر. غروب را کنار دریا تماشا کردیم و قرار شد برای نماندن در ترافیک فردا (دوشنبه 15 خرداد)، آخر شب برگردیم. اما چه برگشتنی که چشمتان روز بد نبیند که جاده چالوس فقط اوایلش خلوت بود و بقیه را ترافیکی باور نکردنی. اگر بگویم پوستمان کنده شد تا رسیدیم اغراق نکردم که یک مسیر سه ساعته را بیشتر از 5 ساعت توی راه بودیم با حرکتهای چند متری ماشینها. 5:30 صبح بود که خانه بودیم. خسته و کوفته. از روز آخر چیزی نفهمیدم چون خیلی خسته بودم و عزیزانم حدود 4 بعد از ظهر یک بار دیگر نیمی از قلبم را با خودشان بردند.

غ زل‌واره:
+ قدیم ترها اهل روزانه نویسی بودم. حالا اما نه زیاد. فقط دوست داشتم برنامه این سه روز در خاطر این خانه بماند.
+ امروز خیلی خوبم. خیلی شادم. فقط خدا کند همسرک امروز فرصت کند کولر را راه بیندازد. هفته قبل من که همه خانه را سابیده بودم اجازه ندادم همسرک کولر را روشن کند از ترس خاکی شدن دوباره خانه و شکر خد ااز پا قدم عزیزانم چند روزی هوا به شدت اردیبهشتی بود. 
+ دلم بی تاب چیدن اتاق ماه‌اکم است. خدا کند زودتر بتوانم بقیه خریدها را با وجود این گرمای طاقت فرسا انجام دهم.
+ در مورد حادثه دیروز مجلس و مرقد؛ واقعا نمیدونم چی بگم؟! خدا رحم کنه به هممون

گریه کن گریه قشنگه

توانم تمام شده بود؛ از شدت خستگی و بی‌خوابی توان حرکت نداشتم. باید نماز می‌خواندم اما حتی نمی‌توانستم از روی زمین آشپزخانه که از شدت خستگی خودم را رویش ولو کرده بودم بلند شوم. اشکهایم بی اختیار و مثل ابر بهار ریخت و نمی‌دانستم چرا می‌ریزند. انگار که اعضای بدنم در حال جدا شدن از هم بودند و من دلم می‌خواست با همان توان کم، پیوندشان را حفظ کنم. 

شب قبل از 2:45 تا 3:30 و درست بعد از شیطنت‌های ما‌ه‌اکم خوابیده بودم و وقتی بیدار شده بودم از شدت زانو درد نمی‌توانستم از روی تخت پایین بیایم. نمازم را نشسته خوانده بودم و بعد از سحر یک ساعت که از خوابم گذشته بود؛ با تماس پدرک تمام تنم به رعشه افتاده بود. خودم گفته بودم یک ساعت قبل از رسیدنتان خبرم کنید. خانه تمیز‌ِ تمیز بود فقط توانم که تمام شده بود؛ بعضی ریخت و پاش‌های کوچک مانده بود که باید جمع می‌شد و چایی برای پذیرایی از مهمان‌های عزیز خسته‌مان آماده می‌شد. دست راستم از تمیز کردن کف به قدری درد گرفته بود که نمی‌توانستم کتری را بلند کنم.

مهمان‌ها که رسیده بودند... صبحانه خورده بودیم... و کمی استراحت کرده بودند. اما کوچک‌مان همچنان بعد از صبحانه تکان نخورده بود!... راهی جاده چالوس شده بودیم و من از نگرانیِ تکان نخوردن ماه‌اکم، هیچ لذتی از زیبایی های جاده نبرده بودم و تمام مدت دستم روی شکمم بوده و گاهی بلند، گاهی زمزمه‌وار صدایش زده بودم و  با تمام هوش و حواسم منتظر علامتی از دخترکم جاده را بدون دیدن زیبایی‌هایش نگاه کرده بودم؛ با تمام وجود احساس پشیمانی کرده بودم از آن همه فشاری که به خودم و ماه‌اکم وارد کرده بودم و بالاخره نزدیک ناهار و بعد از خوردن کاکائو و شکلات، ماه‌کم که انگار از شدت خستگی جانی در تنش نبود، تکان کوچکی خورده بود و انگار خدا زندگی را دوباره به من بخشیده بود و دل من آرام گرفته بود که هنوز دو نفریم  و تازه دیده بودم کجا آمده‌ایم و چه می‌کنیم!... ناهار را کنار رودخانه وحشی و روح‌انگیز کرج خورده بودیم و درست همان وقتها که ما از طبیعت لذت برده بودیم، صندوق ماشین را دزدکان بی وجدان خالی کرده‌ بودند.

حدود 4:30 رسیده بودیم و بعد از خوردن  هندوانه بی نظیر انتخابی پدرک و دوش گرفتن راهی بازار تخت و کمد سیسمونی شده بودیم و تا برسیم خانه نزدیک ده شده بود و بعد از کمی کار کردن و شام، حالا ساعت نزدیک 12 بود و توان ِمن‌ِ شب نخوابیده که در طول روز استراحتی نکرده بودم هم  از صفر هم کمتر شده بود.

 خواهرک از دیدن اشکهایم دلش گرفت. تمام توانم را در زانویهایم جمع کردم. ایستادم و خودم را به دستشویی رساندم. پنج دقیقه که از باریدن گذشت، سرم را که بالا آوردم و چشم‌های زیبا شده‌ام از خیسی اشک را دیدم، دنیا رنگ دیگری شد. حالم عوض شد. اصلا خوب شد. انگار که ما زنها آخرش باید گریه کنیم تا جان بگیریم... گریه کنیم تا بتوانیم بخندیم... گریه کنیم تا کمی از خستگی‌ِ بیش از حدمان در برود... گریه کنیم تا آرام باشیم... گریه کنیم تا هیجان‌مان را خالی کنیم... گریه کنیم تا ابراز عشق کنیم... گریه کنیم تا عصبانی نباشیم... گریه کنیم تا استرس‌های‌مان تخلیه شود... گریه کنیم تا زندگی کنیم... گریه کنیم تا ...


غ‌زل‌واره:

+ قبل‌ترها اشکم همیشه دم مشکم بود. اما حالا آنقدر اهل باریدن نیستم. شاید ماهی یک بار. اما انگار اگر گریه کردن نباشد، زندگی‌مان لنگ می‌شود بدجور

+ جایتان خالی این چند روز عشق دنیا را کردم با دیدن عزیزانم و همه برنامه‌هایی که در کنارشان داشتیم. اینها که نوشتم برنامه کلی روز اولی بود که کنار هم بودیم. خسته بودم اما خوشحال. خوابالود بودم اما شاد. اگرچه صبح تا ظهرش فشار عصبی بدی را تحمل کردم تا اینکه ماه‌اکم بیدار شد. دو روز اول ماه‌اکم از شدت کم خوابی و خستگی من به ندرت تکان می‌خورد. آن هم تکانهایی ریز و به شدت ملایم که گاهی با دست هم حس نمی‌شد


وقتی میای...

رسما دارم میمیرم از خستگی. از صبح شیشه پاک کردم. گردگیری کردم. جارو زدم. کف کل خونه رو با دستمال تمیز کردم (بخارشورم فیلترش خراب شده) با این شکمم. لباس و ملافه شستم. آشپزی کردم. ولی یک سری خرت و پرت وسط سالن مونده و من دارم هلاک میشم. دسشویی رو هم نشستم. حمام هم باید برم. تازه باید به همسر سحری بدم که این از همش سخت تره چون باید سه ربع دیگه بیدار شم دوباره.

خانواده ام ان شالله صبح میرسن اما من نه کمر دارم نه انرژی پختن ناهار و اصلا نمیدونم چی بپزم حتی

با این حال بشدت احساس رضایت دارم از این همه کاری که باهاشون خودمو خفه کردم و الان یک خونه مرتب دارم که تمیزه تمیزه. این دقیقا همون حسیه که تو پست قبل دنبالش بودم

ماه نوشت:

ماه اکم باز وول میخوره و مامان خسته اش را ناز میکنه



بعدنوشت:

سه و نیم وقتی با سختی چشمام باز شد زانوهام به قدری درد میکرد که نمیتونستم پا شم. کاش همسر حالا که باردارم، خودش رو از کارها کنار نمیکشید یک دستی کنار دستم برمی داشت تا من کارهام رو هم تنبار نشه و نابود نشم برای انجامشون. با این رویه اش فکر کنم بعد از به دنیا آمدن ماه و زیاد شدن وظایفم خونه هیچوقت تمیز نشه چون ایشون معتقده رفاه من فقط در پول درآوردن ایشونه و بدون کمک کار کردن لابد کار سختی نیست

باز هم خدا رو شکر که استراحت مطلق نیستم اگرچه که شرایط خانمها کلا در این دوران حساس و سخته.

آش ماسولا با اعمال شاقه

پاکت بزرگ بیسکوییت هیت را گذاشته‌ام کنار دستم و گیج خواب به حال و هوای خودردرگیری این روزهایم فکر می‌کنم. بچه اول بودم. آرام(به لحاظ روانی)، خونسرد، اجتماعی، شلوغ، بی دغدغه و به شدت مستقل. هیچ کس را برای انجام کارهای شخصی و درس و مدرسه ام قبول نداشتم. نه که وسواس داشتم؟! نه. فقط اعتماد به نفس به جا و خوبی داشتم. همیشه روی دور کُند بودم و همه کارهایم را آرام و سر صبر انجام می‌دادم. در عوض همه چیزم نظم داشت. از یک جایی به بعد استرس جای آرامشم را گرفت و به مرور اعتماد به نفسم از دست رفت. البته همچنان کسی را برای انجام کارهایم قبول نداشتم اما اعتماد به نفس شخصیتی‌ام به شدت کم شده بود. همین کاهش اعتماد به نفس نقطه‌های تیره‌ای در زندگی‌ام کاشت که گاهی دلم می‌خواهد با یک پاک کن قوی برای همیشه پاک‌شان کنم.

سالها گذشت اما برخلاف همه بچه اولی‌ها، برخلاف همه سالهای استقلالم در انجام کارهایم؛ مادرک چند سال آخر حسابی لوسم کرد. من فقط سر کار می‌رفتم و در خانه دست به سیاه و سپید نمی‌زدم. از اول از لحاظ جسمی ظریف و ضعیف بودم. آنقدر که مادربزرگ همیشه می‌گفت روز خواستگاری به داماد می‌گویم:"نوه من را اذیت نکن دخترمان جان کار سخت و زیاد ندارد" حیف که عمرش کفاف نداد و نبود و ندید روزهای شادی‌ام را.. آنقدر که وقتی کار پیدا کردم، یک شب که مثلا خواب بودم! صدای پدرک را می‌شنیدم که به مادرک می‌گفت: " توانش را ندارد کار کند. مریض می‌شود." ضعیف بودن نه به این معنی که زود مریض شوم !... فقط خیلی زود خسته می‌شوم.

حالا ساعت 5:30 بعد از ظهر است و من احساس می‌کنم از شدت خستگی کم مانده که جانم در برود... سه روز است که درگیر سر و سامان دادن به مرغ و گوشت هستم. نه که اینقدر زیاد بوده که سه روز طول کشیده باشد ها. نه!... شنبه به همسرک بن ماه رمضان دادند. از آنجایی که به عمرم مرغ درسته خورد نکرده بودم، بعد از افطار مرغ‌های درسته را بردیم مرغ فروشی که خورد کند. تا مرغ‌ها خورد شود قرص‌های آهنی را که دکتر تجویز کرده بود گرفتم و از ساعت 10:30 تا 11:30 مرغ می‌شستم. دیگر توان ریز کردن فیله ها و بسته بندی نداشتم. چیدم داخل قابلمه و خوابیدم. به خاطر سحر بیدار شدن‌ها خوابم بهم ریخته و این بی نظمی در خواب خستگی‌ام را تشدید می‌کند. دیروز نزدیک ظهر فیله‌ها را خورد کردم... بخشی را چرخ کردم و بسته بندی شده گذاشتم داخل فریزر. تازه نوبت گوشت‌های گوساله شد... بعد از خورد کردن گوشت‌های گوساله، برخلاف همیشه که گوشت خورشتم  گوسفندی است؛ این بار به دلیل زیادتر بودن گوشت گوساله  نسبت به آنچه که همیشه می‌خریدیم، چند بسته خورشتی از گوشت گوساله آماده کردم و داخل فریزر گذاشتم. بقیه را داخل یخچال گذاشتم تا همسرک بیاید و گوشت گوسفندی بگیرد تا چرخشان کنم. قبل از افطار که از راه رسید، گوشت خرید اما توان من فقط در حد شستن گوشت‌ها بود. آنقدر که خوابالود بودم و خسته.

سحر امروز کمی نان خشک برشته که مادرک از زادگاهم آورده بود؛ با ماست و موسیر خوردم و صبح یک لیوان شیر و چند عدد خرما. و این همه غذای امروزم است. حتی میل به ناهار هم نداشتم. یعنی بدم نمی‌آمد چیزی بخوردم اما نه بوقلمون!!! راستش اگر به خودم بود هنوز هم مرغ و بوقلمون نمی‌پختم... اصلا شاید تا آخر عمر. با خودم فکر می‌کنم که اگر روزه گرفته بودم؛ سنگین‎تر بود!... از ساعت 11 گوشت‌های گوسفندی را آوردم و خورد کردم و کل گوشتهای دیروز و ا مروز را سه بار چرخ کردم و بسته بندی کردم. ساعت نزدیک چهار بود که کارم تمام شد و من حتی نرسیده بودم یک جارو به خانه بزنم و حمام کنم. گوشت و حبوبات آش ماسولا را بار گذاشته بودم و هنوز کار زیادی دارم تا افطار حاضر شود.

خسته ام. خیلی خسته ام. از فکر و احساس اینکه چرا عُرضه جمع کردن خانه را ندارم؟ چرا بعد از 2 سال هنوز اینقدر برای هر کاری باید زمان بگذارم؟ چرا خانه نظم نمی‌گیرد؟ چرا من هنوز کدبانو نشدم؟ چرا امروز حتی مجال ناهار خوردن نداشتم؟ چرا سه روز است فراموش می‌کنم به این طفلک معصوم توجه بکنم؟ چرا چرا چرا؟ مادرک می‌گوید یکی از دلایل فرز نشدن‌ات این است که کسی در خانه‌تان را سرزده نمی‌زند... که کسی مهمانت نمی‌شود... که مجبور نبودی سریع کار کنی. بچه که بیاید همه چیز درست می‌شود. مجبوری کارهایت را در زمان خواب بچه با سرعت تمام انجام دهی. مجبوری خودت را به همه کاری برسانی اما بچه داری کنی. وقتی برایش شرایط این سه روز را گفتم؛ برخلاف من که فکر می‌کردم کاری نکرده ام میگفت:"این همه کار کردی؟! باز هم از خودت ناراحتی؟". کاش مثل مادرک فکر می‌کردم!... راستیاتش این فکرها، درگیری امروز و دیروزم نیست. دو سال است که درگیرم. قبلا هم بود اما به شکلی دیگر. 

بحران خبر بارداری که گذشت و کمی با مسئولیتش کنار آمدم آرامش خاصی بر وجودم حکم فرما شد اما از هفته قبل که بطور جدی به رفتن به خانه پدری برای زایمان فکر کردم؛ تمام آرامش فکری‌ام به باد رفته. غرغرو شده ام و نامهربان با خودم. این زمان کم می‌آوردن هم نور علی نور شده و مغزم را حسابی پیاده روی می‌کند.

غ‌ـزل‌واره:
+ یکی از بزرگترین آرزوهایم این‌ است که خانه آنقدر مرتب و منظم باشد که فکرم آرام بگیرد و بین این آرامش، کمی دستمال تزینی بدوزم یا درست کردن دسر یا پختن کیک یاد بگیرم اما تمام هنرم شده کارهای روزمره‌ای که ... کاش توان بیشتری داشتم و سرعت عمل بالاتری

+ باز هم ماه رمضان شد و مهمانی‌های سالی یک بار خانواده همسر شروع شد و طبق معمول هر سال ما نیستیم و به دلیل شرایط کاری همسرک، هیچوقت هم نخواهیم. به همسرک می‌گویم باز هم به فامیل ما که بعضی مهمانی‌هایشان را یا نگه می‌دارند تا وقت حضور ما یا تکرار می‌کنند. راستش آنقدر این دو سال مهمانی نرفته‌ام که وقت پیش آمدنش هم عزای رفتن می‌گیرم اما راه که دور باشد همه چیز غاز همسایه می‌شود.

+ دلم برای خودِ شادم تنگ است. دلم یک غ‌ـزل فوق فعال می‌خواهد. غ‌ـزلی که همیشه برایم یک رویا بوده. نمی‌دانم بدنم چه ایرادی دارد که حتی وقتی باردار هم نبودم زیاد احساس خستگی داشتم و این اجازه تلاش زیاد را از من می‌گرفت. از طرفی موانع ذهنی‌ام آنقدر زیاد است که اجازه نمی‌دهد کاری را شروع کنم یا اینکه کامل به پایان برسانم

+ اولین بار بود که این غذا را پختم اما با وجود همه خستگی و غرغرهای درونی‌ام، عالی شده بود.

+ التماس دعا دارم خیلی زیاد

+ نوشته شده در دوشنبه 8 خرداد

بعد نوشت:
نزدیک یک نیمه شب بود که روی تخت دراز کشیدم و به بیدار شدن دو ساعت بعدش فکر میکردم که ماه‌اکم شروع کرد به ابراز وجود. سحر خندیدم و به همسرک گفتم قربونش برم تا توانست به خاطر زحمتهای امروز تشکر کرد و نازم کرد.

حالا من موندم و یک کنج خلوت ... که از سقفش غریبی چکه کرده

حوصله دوباره گشتن و پیدا کردن یک دکتر برای زایمان را ندارم. اما با تاکید همسرک و مادرک مجبورم به این کار که بساط را جمع کنم و بروم زادگاهم برای پیدا کردن دکتری که ماه‌اکم را به دنیا بیاورد. یک زمانی تعصب زیادی داشتم که اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما در زادگاه من متولد شود اما حالا مهمترین چیز برایم حضور همسرک است تا پایان این دوره سخت و شیرین و شروع دوره جدید زندگی‌مان که قرار است سه نفره شود. برایم مهم است که دکتر خوش اخلاقِ خودم این کوچک شیرین را به دنیا بیاورد. برایم مهم است که بیمارستان صارم زایمان کنم. برایم مهم است... اما همسرک می‌گوید نه مادر تو آدمِ آمدن و یک ماه ماندن است نه مادر من!!! بهترین کار اینست که تو جمع کنی و بروی و من هر هفته بیایم سری بزنم؛ که باورم نمی‌شود هر هفته بیاید. سعی کردم قانع‌اش کنم اما می‌گوید فقط در صورتی اینجا بمان که از دو هفته قبل از موعدِ آمدن ماه‌اک‌مان خواهری، مادری کسی بیاید کنار تو تا خیال من راحت باشد که اگر در طول روز و قبل از رسیدن من به خانه، کوچکمان تصمیم گرفت بیاید، بدانم کسی شما را به موقع به بیمارستان می‌رساند. اما من نه می‌خواهم برنامه زندگی کسی به خاطر ما به هم بخورد!!... نه توان دور شدن از همسرک آن هم برای یک مدت طولانی، آن هم در آن شرایط خاص را دارم.


برایم به اندازه تمام زندگی‌ام مهم است که وقت به دنیا آمدن این فرشته کوچک، همسرک در کنارم حضور داشته باشد. برایم مهم است اولین نفری که بعد از به دنیا آمدنِ ماه‌ام می بینم، همسرک باشد... برایم به اندازه تمام دنیا مهم است که اولین نفری باشد که بیاید و بین گریه و خنده از این معجزه بزرگ، دستهای گرم مردانه اش را بکشد روی سرم و بگوید خدا قوت... برایم مهم است که باشد و دستهایم را توی دستهای گرم مردانه‌اش بگیرد و بیشتر از همیشه مطمنم کند که در این راه محکم‌ترین تکیه گاهم هست و خواهد بود و تنهایم نخواهد گذاشت. برایم مهم است که زل بزنم توی چشمهایش و او بوسه ای بکارد روی پیشانی‌ام و همانطور که روی صورتم خم شده یواشکی در گوشم زمزمه کند "چرا گریه می‌کنی؟... بخند... همیشه هستم و تا ابد دوستت دارم" و من با همه ضعف و بی حالی قدرتمندترین زن دنیا شوم. برایم مهم است.... مهم است... مهم است... اما کوچکمان درست زمانی به دنیا می‌آید که اوج روزهای کاری پدرک‌اش است و نمی‌دانم می‌شود رویای شیرینم در آن لحظه‌های خاص واقعی شود؟!!


شاید!... نه حتما! ... فکر همین نبودن‌های همسرک در روزهای آخرِ این راه سخت و شیرین، و خدایی نکرده عدم حضورش در آن روز خاص، حال مرا اینطور دگرگون کرده... دلم گرفته!! نه شاید هم نگرفته است ولی چند روز است در حالتی کاملا خنثی سیر می‌کنم و درست از روز دوشنبه که ناخودآگاه اشکهایم پایین آمد و دخترکم انگار فهمیده بود که من غمگینم و هی با تکان خوردن‌هایش نازم کرد و شیطنت کرد، شاید من را بخنداند و من میان اشک و غم نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؟! از اینکه در اوج تنهایی این کوچک دردانه من را فهمیده است، دیگر خیلی کم تکان می‌خورد... بیشتر بعد از خوردن میوه... ماه‌اک کوچکم مثل خودم عاشق میوه است انگار. اما چند روز است تکان‌ خوردن‌هایش در حد یکی دوتا ضربه کوچکِ است در حالیکه قبلا بیشتر بود...


حساس شده‌ام. به مسائل مربوط به بچه‌ها حساسیت خاصی پیدا کرده‌ام. گفتم "دردسرهای عظیم2" را نگاه کنم، شاید کمی بخندم اما این قسمت‌اش مربوط به تحویل بچه بود به مادرش و من تمام یک ساعت قصه را باریدم؛  از غم پنهان شده در دلم ... از درک احساس لطیف به بچه و تجسم کردن همسرک به جای لطیف... از لطافت حس یک مرد به عزیزانش. اصلا به مسائل و امور مادر و بچه‌ها به طرز عجیبی حساسیت نشان می‌دهم... آن وقت همین دوشنبه بود که به مریم گفتم به خودم شک دارم. به اینکه دیگران اینقدر ذوق مرگ بارداری‌شان و تکان خوردن‌های کوچک‌شان هستند و من خیلی آرام با قضیه برخورد می‌کنم؛ انگار که از ازل وعده ما همین بوده و حالا زمان محقق شدن وعده است. البته که همین بوده اما انگار نه انگار که سالها آرزوی چنین لحظه هایی را داشتم... آن وقت گریه کردم از اینکه نکند من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و حتی با دو سه هفته سردرد کشیدن تمام هیجانم برای خرید سیسمونی از بین رفت؟!... که چرا همچنان لال شده‌ام و تمام حرفم برای نازدانه‌ام شده روزی چند بار صدا زدن اسمش و چند بار قربان صدقه رفتنش؟! ... که نکند این زیاد تنها ماندن‌ها لالم کرده باشد و حتی وقتی هم که بدنیا بیاید نتوانم آن حرفهایی که باید را برایش بزنم؟!... که نکند من مادر خوبی نباشم؟!... که دلم می‌خواهد تمام حساسیت‌های وسواگونه‌ام همین حالا از بین برود چون نمی‌خواهم ماه‌اکم یک دانه‌اش را تجربه کند و مثل من زجر بکشد... چون دلم می‌خواهد به جای فکر کردن به اینکه اینجا کثیف است و آنجا تمیز لذت ببرد از تمام لحظه‌های زندگی‌اش... که دلم می‌خواهد زندگی کردن را بلد باشم و به او هم یاد بدهم .... و ته ته‌اش باز هم نکند که من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و آرامم؟!... آن وقت حالا نشسته‌ام مثل ابر بهار اشک می‌ریزم برای احساس قشنگی که بین لطیف و آن بچه ایجاد شده... از تصور حسی که همسرک به نازدانه‌مان خواهد داشت... از تصور دیدن صورت خوشحال پدرجان و مادرجانش که اولین نوه‌شان را می‌بینند... از .... و همچنان ته دلم غمگین است که شایدآخر این راه سخت و شیرین روزها و شبها باید بدون همسرک بگذرد...