هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کاش امید همیشه تو دلم روشن باشه

موهام خیس خیس بود و سبک و آروم بودم از حس و حال بعد از حمام اما همین که کشو رو باز کردم که جانمازم رو بردارم سرم و شونه هام شروع کرد به سوختن. من که تصمیم داشتم عصر رو بدون ویس بگذرونم؛ به نظرم اومد تنها راه خلاص شدن از اون حس بد، پرت شدن حواسم هست و تنها راهی که به نظرم رسید ادامه دادن هری پاتر بود. کتاب یادگاران مرگ که ظاهرن پر حادثه ترین و هیجان انگیزترین کتابِ سری هری پاتر بود؛ اینقدر ذهنم رو درگیر کرده بود که کلا فراموش کردم چه چیزی باعث شد شب رو هم با کتاب سر کنم. صبح روز بعد(چهارشنبه) دو فصل آخر کتاب که به نوعی امیدبخش ترین قسمت های کتاب بود رو گوش دادم و پر از حس خوش پایان داستان بعد از حدود دو ماه که با هری پاتر، هرمایونی و رُن زندگی کردم و ذهنی لبریز از یک عالم وِرد جادوگری که عاشق کلمه "لوموس" شدم و چقدر خوب بود ما هم یک چوب جادو داشتیم و وردهایی برای جمع و جور کردن و رسوندن همه چیز به سر جای خودش داشتیم :) 

تمام  یک هفته گذشته از زمان برگشتمون رو مشغول نظم دادن و تمیزکاری بودم. هر بار حالم خوب بود و دلم خواست بنویسم اما حوصله کار کردن داشتم؛ بر اساس قول و قرارهای که با خودم در سال جدید گذاشتم؛ اولویت رو به نظم دادن خونه و کارهام دادم. نوشته های نیمه کاره ای نوشتم اما پراکنده و گزارش وار بود و فرصت نکردم ویرایش شون کنم. اما از دیروز بعد از صبحانه به طرز عجیبی انرژی هام افتاد و تا شب حوصله هیچ کاری رو نداشتم. تنها هنری که از خودم به خرج دادم پختن غذا و آوردن ناهار و شام بود و البته دستشویی بردن ماهک. به امید بهتر شدن حالم خوابیدم اما صبح با حالی بدتر بیدار شدم. خیلی عجیب بود که اینطور از درون بهم ریخته بودم. درکش نمی کردم. به همسر گفتم حالا خوبه که تعطیلات رو تنها نبودیم و یک دنیا هم آرامش داشتم و خوش گذشت وگرنه میگفتم به خاطر تنها بودن زیادمون هست.به زور صبحانه رو آماده کردم و همینطور که عسل رو توی ظرف میریختم ذهنم رو به دنبال دلیل این بهم ریختگی کنکاش می کردم و ناگهان به یک جواب رسیدم: "وحشت از دست دادن" و با تکرار این جمله در ذهنم به طرز شگفت آوری از اون ناخوشی درونی ام کم شد.

من از روزی که خبر فوت آزاده نامداری رو شنیدم به شدت بهم ریختم. من نه شناختی در موردش داشتم نه علاقه خاصی. اونچه که من رو بهم ریخته بود؛ بی مادر شدن دخترکی بود که توی عکس ها واقعی ترین لبخند ها روی لبهاش بود و وقتی پدر همسر به شوخی به ماهک می گفت من و تو و بابا بریم کرج؛ مامانت پیش مامانجون بمونه و ماهک جیغ میزد و گریه می کرد؛ دلم بیشتر آتش میگرفت. بعد از اون سعی کردم جریان رو دنبال نکنم و تمام پست های این مدلی در اکسپلورر اینستا رو نات اینترست زدم. اما وقتی دیروز آمار مبتلاها رو گفت و نقشه قرمز رو نشونم داد .... به نظرم این بود دلیلی که من رو آشفته کرده بود. پارسال هم دقیقا با همین ترس ها ناخوشی هام شروع شد و بعد به اون شدت رسید. 

حقیقت اینه که من از قدیم به طرز وحشتناکی ترس از دست دادن داشتم اما با اومدن همسر، بعد از اون ماهک و حالا پاندمی این ترس به اوج خودش رسیده و هر چقدر زیر و رو میکنم احتمالا این دلیل اصلی ناخوشی های سال قبل هست. درسته که ما برای پس انداز کردن؛ از جهاتی خودمون رو توی سختی قرار دادیم اما این مسئله تو زندگی من اتفاق تازه ای نبود. من وقتی خونه بابا اینا بودم روزهای سختی رو گذروندم که کمی در مضیقه بودن به انتخاب خودمون در مقابل اون چیزی نبود. درسته که اون روزا خودم کار میکردم و مجبور نبودم با محدودیت هایی که به دلیل ورشکست شدن بابا به زندگیمون تحمیل شده بود خودم رو وفق بدم اما استرس شدیدی داشتم و.... 

این یک سال گذشته خیلی به دلیل اون حال وحشتناک فکر کردم و الان هر چقدر فکر میکنم به نظرم میرسه که دلیل اصلیش  ترس از دست دادنِ بوده و هست. متاسفانه من به طرز وحشتناکی به همسر و ماهک وابسته ام و نه اینکه فقط ترس از دست دادنشون رو داشته باشم حتی از اینکه یک روزی خودم نباشم هم میترسم. از اینکه ماهک چی میشه؟ زندگیمون چی میشه؟ 

وقتی پر از امیدم و خوشحال به نظرم میرسه که چقدر مسخره است فکر کردن به این اتفاق ها وقتی 99% از چیزهایی که ما میترسیم رخ بدن هیچ وقت اتفاق نمیفتن. ضمن اینکه این افکار مردن قبل از مردن هست. شماها راهکاری برای مقابله با این افکار وحشتناک و این حجم از وابستگی سراغ دارید؟

خیلی وقتها تو زندگیم فکر کردم که من بی احساس ترین آدمِ روی زمین ام اما تازگی ها فهمیدم من مهار "احساس نکن" دارم. برای مثال اینطوری که حتی نمی فهمم دلم برای کسی تنگ شده اما وقتی می بینم طرف رو می بینم خدایا چقدر به دیدنش نیاز داشتم. یا وقتی تصادف کردیم این من بودم که بقیه رو آروم میکردم و خودم نفهمیدم درونم چی داره میگذره و چه ضربه ای خوردم با اون اتفاق و احساس مردن واقعی.


غ زل‌واره:

+ باز هم هوا اردیبهشتی شده و باز هم تنفس بهترین هوای سال من رو دپرس کرده.  من بخشی از هیجان انگیزترین روزای زندگیم که مصادف با مقدمات ازدواج مون بود از اواخر فروردین 92 بود تا اردیبهشت ش که نامزد کردیم و تیرماهی که عقدمون بود. اما درست یک سال بعد توی اردیبهشت بخشی از بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم و از بعد اون هر سال توی هوای اردیبهشتی بدون اینکه یادم باشه چی گذشته به خودم میام و میبینم با تنفس این هوا حالم بده و برام عجیبه که من هیجان انگیزترین روزهای زندگیم رو توی این فصل زندگی کردم پس چرا قدرت احوالات تلخ اونقدر زیادتر از خوشی هاست که من به جای بالا رفتن شور و هیجانم؛ فقط دپرس میشم توی این هوا؟


+ همسر حسابی سرماخورده و یک بخش از بد حالی امروزم به خاطر این بود که دیشب با وحشت کرونا داشتن همسر خوابیدم


+ صبح وقتی همسر دید واقعا حس و حالم روبراه نیست با وجود اینکه خیلی حالش روبراه نبود گفت پاشید بریم کوه اما به درخواست ماهک رفتیم پارک سگ دار :)) و خوش گذشت


+ شارمین عزیزم میدونم که من دو تا پست بهت بدهکارم. قول میدم با اینکه وقتش گذشته ولی بنویسم شون


+ مهدیه عزیز ببخشید که من بدقول شدم و فرصت نکردم برات از شکرگزاری بنویسم برات. اگر هنوزم دوست داری برات توضیح بدم بگو که برات بنویسم. قول میدم این بار اگر بخوای انجام بدمش


+ کاش همون روزایی که پر از حال خوب بودم خودمو با کار خونه خفه نکرده بودم و یک پست خوشحال درست درمون می نوشتم.


+ باید وقت بزارم بخونم تون :)


+ سفارش های خریدمون رسیده و اگرچه کلی کار به کارهام اضافه شده اما همین جمع و جور کردن خریدهای خونه حس خوبی برام داره. چقدر خوبه که بهترم

نظرات 4 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 21 فروردین 1400 ساعت 08:31

نمیدونم چی بگم غزل جان
ولی بنظرم توکل کردن و سپردن همه چیز به خالق و تسلیم بودن و رضایت داشتن به هر چی که او برامون رقم میزنه بهترین آرامش را به همراه داره

توکل کردن هست اما من یاد نگرفتم اونقدر عنیق توکل کردن رو لاقل در این مورد
باید تلاش کنم

نسترن جمعه 20 فروردین 1400 ساعت 13:43 http://second-house.blogfa.com/

غزل منم این ترس رو دارم
صبح به صبح برای تک تک اعضای خانواده ام دعا میخونم وبه خدای مهربونم میسپارمشون دلم کمی آروم میگیره
میفهمم چی میگی
الآنم تو دلم آشوبه و هرروز توهم کرونا گرفتن دارم
دیروز با دردکمرم وحشت زده از کرونا عصبی شده بودم و وقتی همسر با سبزی خوردن وارد شد کلی غر زدم بجونش که من حال ندارم پاک کنم باورت میشه؟؟؟؟

واقعا خیلی ترسناک شده
ای جانم نسترن عزیزم
خدا قوت
حالا کمرت بهتره؟

مهدیه جمعه 20 فروردین 1400 ساعت 01:32

سلام غزل خانم
خیلی ممنون از لطفتون که به یادم بودین
من کتاب معجزه شکرگزاری رو خوندم فقط میخواستم اگه میشه یه کم شما هم در موردش توضیح بدید
البته هیچ عجله ای ندارم هر موقع فرصت داشتید
بازم ممنونم

سلام مهدیه جان
خیلی شرمنده شدم که قول دادم و بد قول شدم
حتما توضیحش رو برات مینویسم

راستی یک پیج هم هست تو اینستا که دوره های شکرگزاری رو تو استوری های هر روزش میزاره
اسمش hiloooi
دقیق آیدیشو یادم نیست ولی فکر کنم تعداد o هاش رو کم و زیاد نوشته باشم
اسم صاحبش هما است

ویرگول پنج‌شنبه 19 فروردین 1400 ساعت 21:52 http://Haroz.blogsky.com

من هر کاری می کنم‌نمی تونم تصور کنم کتاب صوتی گوش بدم‌. اصلا الانم وحشت زده داشتم فکر می کردم با صدای یکی دیگه هری پاتر رو بشنوم
ولییییییی از وقتی گفتی داری هری پاترها رو گوش می دی من هم رفتم سراغ کتابهاش. الان رسیدم به شاهزاده دورگه. البته من فک کنم دیگه رسبدم به بار صد هزارم. من سالی دو سه بار بایددددددد بخونمش. وقتی برای اولین بار من کتاب شاهزاده دورگه رو خوندم انقدر شوک شدم که تا صبح بیدار بودم. تا سه روز حالم بد بود. یه بار خوندم که مترجم اصلی کتاب خانم ویدا اسلامیه هم بعد از رسیدن به قسمت مدگ دامبلدور انقدر شوکه شده که نتونسته کار ترجمه رو انجام بده و کار با تاخیر انجام شده.
و نکته آخر اینکه ما ایرانیهایی که ترجمه خانوم اسلامیه رو خوندیم هرمایونی رو به اسم هرمیون می شناسیم چون فقط با اومدن اولین فیلم بود که متوجه تلفظ صحیح اسم هرمیون شدند ولی خواننده ها خواهش کردند که اسم رو تغییر ندن.
خلاصه که خیلی خوبه که خوندیش گوش دادیش البته ولی خواهشا یه بار بخونش، دستت بگیر و بخونش. ببین چقدرررررر حس خوندنش قشنگه.
آقا من همینجا سخن رو کوتاه می کنم و گرنه تا سال دیگه همین موقع می تونم برات در این مورد حرف بزنم.
غزل جانم خوب باش و خوب بمون لطفااااااا
راستی کتاب اراگون هم عالیه از یه عشق هری پاتر بشنو

عزیز دلمی تو
منم فراری بودم از کتاب صوتی اما یک زمانی دیدم با ماهک واقعا نمیرسم کتاب دستم بگیرم. البته الان بهتره اوضاع
محفل ققنوس رو خودم خوندم چون همسر ازم خواسته بود ترکستان از هدفون استفاده نکنم
ولی واقعا از اجرای این آقاهه خوشم اومد خصوصا اون جاهایی که به جای لرد ولدمورت صحبت میکرد
من با اینکه مرده بودم از فضولی و خلاصه داستان رو خوندم و میدونستم دامبلدور میمیره ولی وقتی رسیدم به اون قسمت خیلی گریه کردم خیلی
هم دوستش داشتم هم دلم برای تنهایی هری سوخته بود
بعد توی فصل یکی به آخر یادگاران مرگ که هری دامبلدور رو دید اینقدر خال خوبی بهم داد بی نظیر بود
تمام مدت درگیر عشق هری به جینی بودم تو کتاب آخر
و چقدر اسنیپ رو دوست داشتم وقتی خاطراتش رو دید
باهاش زندگی کردم ویرگول جانم
به معنای واقعی
و چقدر هیجان داشتم
فقط کاش اون تیکه خلاصه دو کتاب آخر رو نخونده بودم تا هیجانات بیشتری رو تجربه کنم
حتما اونم میخونم
اتفاقا میخواستم ازت بپرسم اسم اون کتاب چی بود
این یکی رو سر فرصت میخرم خودم میخونم
فقط همسر تحریمم کرده که تا کتابهای کتاب خونه رو نخوندی خرید کتاب ممنوع
چرا من اینقدر دوست دارم تو رو؟

آره توی شرو کتاب نوشته بود که خواننده ها خواستن با همون هرمیون ترجمه رو ادامه بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد