هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

پیاده روی مادر دختری

چهارشنبه ١٦:٢٠

سلام و درود به بی نظمی 

خدا رحمت کنه اونی که خالق شلختگی بود

خدایش بیامرزاد که چه دل خجسته و شادی داشته چون نگران هیچ نامرتبی نبوده و عمر با عزتش رو فقط زندگی کرده :)))


روز رفتن مهمونها از ده صبح تا ده شب یک سره کار کردم و شستم و تمیز کردم و دو روز بعدش هم به شستن رو مبلیها و کشیدنش؛ و تغییرات دیگه ای در منزل گذشت. البته که تا امروز هر روز من و ماه اک کلاس داشتیم. از وقتی برگشتم مانتو شلوار رو انداختم تو ماشین اما حتی جون و حوصله مایع ریختن داخل ماشین رو نداشتم. با خودم فکر میکردم من چطور اول هفته اون همه کار کردم اما الان حس یک میز پاک کردن هم ندارم؟! سر راه نون خریدم و بعد از بریدن و بسته بندیشون از خستگی و گرسنگی فراموش کردم میز رو تمیز کنم و الان هم که بشدت خوابالودم و پاک کردن میز چیزی جز خیال و رویا نیست و اینگونه است که درود میفرستیم به جامعه شلختگان

در همین افکار بودم که به نظرم اومد به شدت نیاز به دوپینگ دارم. دوتا قرص ب-کمپلکس این مسئولیت رو بر عهده گرفتن و منی که دیشب از شدت تلخ بودن افکاری که نوشتم تا دو شب نمیتونستم بخوابم؛ مستِ خواب، منتظر تاثیر جادویی قرصهام :)))


حالا که روزای آخرِ کلاس "مادر و کودک" رسیده تازه دارم تاثیرش رو بر خودم میبینم. امروز بر خلاف همه روزها (همیشه بعد از چند قدم میگفت "بغلم") وقتی منتظر تاکسی بودیم؛ ماه اک خواست راه بره. من رو کشوند توی پیاده رو و اینقدر هوا خوب بود که به شدت از پیشنهادش استقبال کردم. برخلاف همیشه دستش رو نگرفتم و وقتی دستش رو می کشید که بره مرتب نگران این نبودم که دستش رو یا خودش رو به در و دیوار بزنه. ازم خواست بدون کمک از پله های پیاده رو پایین بیاد و من بدون نگرانی از اینکه بیفته روبروش ایستادم و بهش اجازه دادم. خدا میدونه که از خوشحالی دست میزد و میرقصید که میتونه آزادانه وسط پیاده رو بدوه. یک جاهایی از خوشحالی بلند بلند یه چیزایی میگفت که من به خاطر سر و صدای ماشینها و کوتاه بودن قدش اصلا نمیفهمیدم چی میگه. یک جاهایی از هیجان دستاشو تو هوا تکون میداد و جیغ میزد


چهارشنبه ١٩:٣٠

بعد از دوسال این اولین چهارشنبه ای هست که عذاب وجدان ندارم از اینکه الان خونه خانم همسایه برق میزنه اما خونه ما؟! با هم نامرتبی فقط خودم میدونم که ظاهر و باطن خونه تمیزه فقط کمی بی نظمه. دوپینگ جواب داد. با سرعت قسمتهایی از اتاق ماه که باید تمیز میکردم و در دستشویی و چهارچوبش رو تمیز کردم. شام آماده کردم اما فرصت و توانم به جمع و جور کردن نرسید. با سختی در مقابل گریه زاری بی سابقه ماه اک برای کاپشن؛ ماژیک، تلویزیون خیلی قاطع اما آروم گفتم الان وقت خوابه؛ فردا هرچی خواستی انجام میدم. وقتی دید راهی نیست بغض باقیمونده اش رو فرو داد. منو بوسید و گفت بخوابم. حتی دلش قصه نخواست. کنارش خوابم برده بود که ساعت یک از سردی هوا بیدار شدم. گوشی رو گرفتم دستم و  چندتا از پستای بانوی شلخته رو خوندم. خوشحال میشم که چنین آدمایی با این جسارت و عزت نفس رو پیدا کنم. بهار رو تجسم میکنم و براش لبخند میزنم که معرفیش کرد.  تمیز اما با نامرتبی هایی که تو هر خونه ای خصوصا خونه بچه داری پیش میاد. به خصوص تر اگر خانم خونه تک بعدی نباشه و کنار خانه داری و بچه داری برای دلش هم وقت بزاره و کارهای مورد علاقه اش رو هم انجام بده.

ته ذهنم تکرار می کنم " درود بر شلختگی، درود بر شلختگانِ راهش ؛ مرگ بر نظم و ترتیب؛ مرگ بر ضد ولایت شلختگان" و زیر زیرکی با خودم میخندم از شعاری که ساختم و باهاش خودم هم میخندوم هم دلداری میدم که گاهی از توانت که خارج بشه؛ بی نظمی هم عالمی داره. بین پیجا میرسم به پیج رزیتا. قصه زایمان زودرسش در اثر خطای پزشکی و از دست دادن دخترکش؛ باز هم با خطای پزشکی (البته نه تو ایران) چنان متاثرم کرده و قلبم رو فشرده که وقتی روی تخت میخزم و سنگ شکر گزای رو توی دستم میگیرم تا قشنگ ترین اتفاق روز را مرور کنم؛ با به یادآوردن پیاده روی قشنگمون اشکهام به شدتی جاری میشه که در عرض دو دقیقه اون قسمت از پتو که کنار صورتم گرفتم کلا خیس میشه. تموم لحظه های خوشِ روزمون و زندگیمون رو مرور میکنم و میبارم. و تهش ترس از دست دادنه نمیزاره اشکهام بند بیاد.

کتابی که خیلی دلم میخواست بخونم رو میگیرم دستم و ...


پنجشنبه ٢٠:٣٠

پنجره روبه تراس رو باز کردم و طراوت و خنکی هوا رو نفس می کشم، آسمون یک جوری می بازه انگار میخواد اونچه در چنته داره رو به رخ همه بکشه. انگار میخواد بگه درست چند ماه فقط نور بودم و مهتاب اما الان وقت قدرت نماییِ. انگار کمر همت بسته که هر چی تیرگی و کثیفیه با باریدن هر چه شدیدتر بشوره و صیقل بده. همسر روی تخت خوابیده و از باز شدن پنجره سردش شده. پتو رو میکشه رو خودش. پنجره رو می بندم. چراغ رو خاموش میکنم و میخزم رو تخت و خودمو کنارش زیر پتو جا میدم. ماه اک مشغول دیدن توتی تو هستش. پای همسر میخوره به پام و از شدت خنده روده بر میشم. باتلاش همسر برای درآوردنش؛ تازه متوجه میشم که ماه اک چند دقیقه قبل با چه زحمتی جورابهاش رو توی پنج تا انگشت پام کرده.  یکی اش با تلاش همسر در میاد که ماه اک از راه میرسه. همینطور که نمیتونم خنده ام رو کنترل کنم میگم ماه اک جورابم درومده. این بار باتلاش فقط چهار تا از انگشتام رو میتونه توش جا بده. موقع خارج شدن از اتاق میگه "دست نزنا!! دست بابا نزنا" و من در شرف محو شدن در افقم از سفارش کودکانه اش برای در نیومدن جورابهام. همین که دیده کنار باباش دراز کشیدم کارتون محبوبش رو رها کرده و دویده تو اتاق. همین که باهاش میام بیرون باز میره سراغ کارتون؛ اینقدر که خیالش راحت شده. :))


+ دو روزه اصلا فکر منفی از کسی تو ذهنم نمیاد که بخوام تمرین چله رو برگزار کنم. به قول شارمین خوشا من :)))؟

شماها نظری نداری که چطور دسته جمعی چله رو برگزار کنیم اینجا؟


+ نظرات در دست جواب است:)))



سفرنامه مشهد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی میای ....

+ پاشو که میذاره تو خونه یک دنیا حال خوب تو جای جای  میریزه. اینقدر که دو سه ساعت بعد از اومدنش تازه یادم میاد چه روز پر استرسی رو طی کردم. تازه می فهمم چقدر از دلواپسی هام دلیلش تنها بودنه. تازه می فهمم که چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم و از همیشه بیشتر به حضورش محتاجم.

اون وقته که با خنده بهش می گم چطور بلدی فقط با پا گذاشتن به ورودی خونه حال و هوای زندگی رو تا این اندازه خوش کنی؟ و اون با صورتی غرق لذت و چشمایی که از غرور این تعریف برق میزنه بهم نگاه می کنه و می گه نفسمی. 


+ ماه اک با مداد نارنجی با قدرت صفحه. رو خط خطی می کنه و وقتی تمام شد میگه "بابا کشیدم". حیرت زده ام از سرعت مراحل رشد و تغییراتش و وقتی زمان آزاد دارم یادم نمیاد چه کار جدیدی کرده یا چه کلمه جدیدی گفته که بنویسم


+ دیشب باز نمی خوابید. در شرف خواب بودم که رفته پایین تخت و میگه :"مامان شیر بده" این یعنی شیر من تمام شده. "مامان یخچال شیر بده" کنارش دراز میکشم شاید با خوردن شیرش بخوابه. ولی خوابش نمی بره. عوضش میاد دهن بازش رو میزاره رو لبهام و من کم مونده از هیجان این کارش قالب تهی کنم. شاید در مجموع ده بار این کار رو کرده باشه از بعد شش ماهگی


+ از شش بیدارم. تقریبا کار اصلی ام رو انجام دادم و مونده سازماندهی وسایل و یه کم اتوکاری. کمرم در حال شکستنه اما در عوض آروم و خوشحالم. 


+ ماهی های دیشب روی دستم موند چون همسر حالش خوب نبود و ماه اک ماهی خور هم دیشب لب نزد. اینم بعد از سه سال ماهی پختن :)) از زمان بارداری که حالم از ماهی بهم میخورد تا الان سمت خریدن و پختنش نرفته بودم.


+ در مجموع دیشب سه ساعت خوابیدم خیلی خوابم میاد اما کم خوابی رو به استرس ترجیح میدم


+  رفتم ضد آفتاب بخرم اما دلم سی سی کرم ساسکین میخواست. فکر نمیکردم داشته باشن اما بود و خریدم و اون شوت رژگونه که برای پنکیک خریدم چقدر حالم رو خوب کرد


+ اینجور وقتا چقدر عاشق خودمم که خوب از عهده کار مهمی برمیام

دو روز خوشحال

یکشنبه ٦ مرداد

قبل از ٦ با سردرد بیدار شدم. با فکر اینکه اگر قرار بود با خواب خوب بشه با این دو ساعت خواب بعد از شیر ماه باید خوب میشد. نمیخواستم کلاس باشگاه رو از دست بدم چون به شدت بهش نیاز داشتم.....نوافن و کیک برای خالی نبودن معده!

 یک ساعتی دنبال یک کتاب با داستانی شاد یا متنی طنز بودم که غم کتاب قبلی و هول و ولای دلم رو بشوره و ببره. آخر به نتیجه خاصی نرسیدم چون خواستم اتحادیه ابلهان رو بخونم و خیلیا نوشته بودن شخصیتاش تهوع آور و چندشن. شاید یه زمان دیگه خوندمش


هر چقدر تلاش می کنم نمیدونم چرا من نمیتونم زودتر از یک ساعتی از خونه بزنم بیرون و درسته همه بچه های کلاس تنبل اند و دیر میان اما من دوست دارم ده دقیقه قبل از ساعت کلاس باشگاه باشم ولی همیشه سر ساعت میرسم و پنج دقیقه هم زمان لازمه تا آماده بشم.


چند جلسه است که آخر کلاس هستی نردبون میزاره، استپ و امروز تشک هم اصافه شده بود اما نمیدونم چرا من از این روش اصلا لذت نمیبرم. البته که بخش زومبا جانی تازه به من می بخشه حتی اگر آخر کلاس خیلی برام لذت بخش نباشه خصوصا اگر توی دراز و نشست دو نفره کسی پارتنرم بشه که دستاش خیسه از عرق و چندشم بشه

بعد از کلاس.....

نیم ساعتی در حال التماس و آماده سازی ماه اک برای ترک اتاق کودک، یک ربع تماشای زومبای بچه ها که ماه اک لذت ببره و راضی بشه به رفتن. سر راه خریدای جزیی خونه، رسیدن و خوردن شیر. پریدن داخل حمام. شیر دادن ماه اک، مطالعه و خواب.....

ساعت چهار اپراتور تنظیم مودم زنگ زد و یک اینترنت پر حجم به خدمتون درومد .  غم های دیشب تو باشگاه و زیر دوش شسته شدند از دلم و با یک حال خوب منتظر رسیدن همسر هستم.



دوشنبه

باز هم طفلکی ٦:١٥ بیدار شد با اینکه من بیدارش نکردم و ساعت هم کوک نکرده بود چون قرار بود ٩ بره.  دیشب روی کاناپه خوابش برده بود و من برای اینکه بدخواب نشه بیدارش نکردم. اومد کنارم دراز کشید. در شرف خواب بودم که شروع کرد نوازش کردن موهام. گفت من تهنا موندم :))) بیدار شو که تنها نباشم. دلم میخواست بیدار شم اما هر چند ثانیه ای که تکونم نمیداد و سر به سرم نمیذاشت از هوش میرفتم اینقدر که خوابم می اومد. گفتم نون بزار بیرون و کتری رو روشن کن میام. اما خوابم برده بود. هشت بیدار شدم دیدم صبحانه آورده، چایی دم کرده و در حال خوردنه. از ته ته اعماق وجودم دلم برای این همه مظلومیتش سوخت. برای اینکه هر روز اینقدر باید زود بیدار شه که الانم که دیر میره نمیتونه کمی بخوابه. یک صبحانه  دونفره با طعم مهربونی خوردیم. چایی با طعم دستای مردونه نوش کردم و در مورد سفری که خیلی وقته دلم میخواد برم تماسی با هتل گرفتم. اگر برنامه عروسی خاله (جشن ندارن) نزنه تو کاسه کوزه ام.

اینقدر دلم میخواد برم که حاضرم  خانوادم و خانواده همسر رو طولانی مدت نبینیم. 

آخر هفته قبل بی حوصله و پر استرس بودم. نه به خونه رسیدم و خونه بازاری است شام گونه و نه جدول برنامه رو به موقع رنگ نزدم و هنوز فرصت نشده جدول این هفته رو خط کشی کنم. قطعا هیلی گزینه ها جا افتاده اما من یه تغییر بزرگ کردم. کاری رو که هیچ جوری نتونسته بودم به جز یه مدت کوتاه انجام بدم به لطف جدول حتی تو روزای بی حوصله حتی الان که جدول نکشیده ام هنوز انجامش دادم و میدم و این یعنی یه تغییر درونی. یه تعهدی که قبلا نداشتمش و الان معجزه وار در من ظهور کرده.

ماه اک روز به روز شیرین تر میشه و دلبرتر. خونه رو یک نظمی بدم بشینم با دل امن بنویسم از کودکانه های لبریز زندگی اش




غ ز ل واره:

ماه اک دیروز خیلی خوب غذا خورد. هی راه رفت و گفت خوراکی :))

+ دیروز برای اولین بار وقتی گفتم تو باشگاه چه کار کردی؟ گفت نقاشی

+ میشه چندتا کتاب خیلی خوب بهم معرفی کنید؟ ترجیحا قصه کمی شاد باشه. نه پر از درد و غصه

+ هفته آینده ان شالله میرم دکتر

+ فرصت کنم امروز جواب پاپ اسمیر وو 

+ چندتا کار جدید تو  برنامه هفته قبل بود که به جز دو روز بقیه روزا سفید موندن. قول میدم از امروز جدی پیگیری کنم

تا حالا شده؟!

+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از اینکه کلی باهاش بالا پایین پرید یواشکی می بری تو آشپزخونه و بعد از تمیز کردن؛ درش رو باز می کنی و با دیدن آت آشغالای داخلش صاف میخوره تو برجکت :))) تازه روش نوشته هدیه ای ویژه برای تولد.  

حالا خوبه توش چی باشه؟ یک لانچیکو در اندازه یک وجب. یک شی لج درآر سه پر مسطح که روش چندتا سوراخه و رسما به هیچ دردی نمیخوره. یک دی وی دی کارتون و یک بووووووووووق :)))

بوق رو دادیم به ماه اک می گیم فوت کن. چنان مکی بهش میزنه که لپاش کامل رفته تو :))) بالاخره بعد از چند دقیقه فوت و فن کار اومد دستش و دیگه یک نفس با تمام قدرت بوق می زد و من از خنده روی زمین بودم. یاد دوران عقدمون افتادم. روزی که ترکستان بودیم و برای تولد خواهرک برای همه بستنی خریدیم. من و همسر که میخواستیم برای بچه ها یک چیز هیجان انگیز بخریم؛ براشون بستنی سوتی خریدیم. بعد از خوردن بستنی ها، اینقدر باهاش سوت زدن که کتک خوردن :))))  و هیجان ویژه ای بهشون وارد شد. آخر سر هم یکی از سوتها رو انداختن سطل آشغال، یکیش هم انداختن تو خیابون که بچه ها دست بردارن.

حالا ماه اک هی بوق میزد؛ هی من یاد این خاطره هیجان انگیز می افتادم و هلاک بودم از هیجانی که برای بچه ها به وجود آوردیم.

اینقدر برای نوشتن این خاطره خندیدم که اشک از چشمام میاد.


+ توی بدو ورودش به خونه خیلی شیک نشست و برچسب دندونهای باب اسفنجی رو کند. بعدش می بینم با هجله دویده تو آشپزخونه، در کابینت زیر سینک رو باز کرده می گه بنداز :))) رفتم که در کابینت رو ببندم می بینم برچسب چشمهاش رو هم کنده و به عنوان آشغال آورده بندازه تو سطل آشغال. :))) 


+ همسر خیلی سوپرایزطور امروز نرفت سر کار و من خیلی خوشحال بودم اما حالا زنگ زدن و جمعه مجبوره بره تا گزارشات کار رو تمام کنه.


+ دیروز دو سه تا پست نوشتم در مورد ماه اک اما هیچکدوم به دلم ننشست. سیوشون کردم که سر فرصت اگر بتونم شیرین بنویسمشون


+ از دیروز یک پروسه مهم رو شروع کردیم من و ماه اک. امیدوارم خیلی راحت و سربلند ازش خارج شیم


+ دارم تو خیابون با ماه اک راه میرم که یک مرتبه یک آقایی که از کنارمون رد میشد؛ سرش رو برگردونده عقب و با یک ذوقی میگه وای چه خوشگلههههه!!!! :)). ماشالله ولا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم


+ داریم سه تایی راه میریم که یک خانم چادری از پشت صدا میزنه خانم!!! میگم بفرمایید. خانمه که صورت ماه رو ندیده و شیفته طلایی موهای ماه شده که توی نور آفتاب طلایی تر میزنه؛ میپرسه خانم دختره یا پسر؟ میگم دختره. میگه موهاش رو کوتاه نکنید ها. من از دخترم رو کوتاه کردم؛ هم رنگش عوض شد هم فرهاش رفت.

 

ادامه مطلب ...