هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تغییرات بزرگ

روبروى آینه ایستاده بودم و شکم کمى برآمده ام را نگاه مى کردم که به خواهرک گفتم مى ترسم از بزرگ شدن شکمم و خواهرک گفت تو خیلى غلط کردى که با این فکرها استرس به بچه ام وارد میکنى. اگر شکم ات بزرگ نشود بچه چطور رشد کند؟ چقدر زود گذشت آن روزها. ایام عید بود و تقریبا سه ماهه بودم. چشم روى هم گذاشتم و شش ماه دیگر هم گذشت. از کى سرعت گذر روزها اینقدر زیاد شد؟

فکر کنم اولین بارى که به ملاقات دکتر رفتم ٢٠ بهمن بود. آنقدر همه خانمها ادرک طور راه مى رفتند که امر بر من مشتبه شده بود که من هم باید همانطور راه بروم و با همسرک مى خندیدیم. اولین سونو گرافى را ٢ اسفند رفتم. همان روزى که براى اولین بار صداى ضعیف قلب کوچکمان را شنیدیم و در اثر سونوى داخلى وضعیتى پیش آمد که با قیافه اى وحشت زده و چشمهاى اشکى بیرون آمدم و با همسرک بدو بدو با آن حال و روز دنبال دکتر متخصص میگشتیم که براى مشکل پیش آمده کمکمان کند. آخر آن روزها ماشین نداشتیم و تا صارم راه زیادى بود که دکتر خودم به وضعیت رسیدگى کند. دکتر شیاف نوشت و گفت چهل روز استفاده کن. من اما بعد از تمام شدن لکه بینى ها فقط یکى دوبار که کمردرد شدید گرفتم استفاده کردم و دکتر خودم هم با روش من موافق بود.

روزها میگذشت و هربار ماری من را مى دید میگفت پس شکم ات کو؟ آخر مارى با اینکه یک ماه کمتر داشت اما حسابى چاق شده بود. من لاغر بودم و تهوع ماههاى اول لاغرترم کرده بود اما ماه اک کم کم بزرگ میشد و همسرک از اینکه فقط شکم ام بزرگ شده بود خرسند بود و مى گفت همینطور ادامه بده.

٢٠ فروردین بود که دکتر نتیجه غربالگرى اول را دید و به خاطر ریسک سندروم داوون  برایم آزمایش نیفتى را نوشت و از آن روز چه استرسى تحمل کردیم من و همسرک و خانواده ام. به خانواده همسرک نگفتیم چون مادر همسرک به شدت کم طاقت و دلواپس است و البته ترسیدیم از نگرانى برایش مشکلى پیش بیاید. ٢ اردیبهشت بود که با مادر عزیزتر از جانم راهى آزمایشگاه شدیم و براى اولین بار خیابان بهار را چرخ کوچکى زدیم و ده روز بعد از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتند دخترتان سالم است و من نمیدانستم از خوشحالى سلامتی اش پرواز کنم؟ یا از دختر بودنش؟ و چه شب شیرینى شد براى من و همسرک

با خیال راحت و خوشحالى وصف نشدنى سرمان را روى بالش گذاشتیم و خواب راحتى رفتیم که بچه مان نه تنها سالم است بلکه دختر است.

حالا میشد خرید کرد. خریدهای دخترانه. اولین لباسش را ١٣ اسفند که منتظر جواب آزمایش تایید باردارى بودم خریدم و چند تا بادى در ایام عید. تا همان ١٢ اردیبهشت که جواب آزمایش نیفتى آمد و برایش گل سر فیروزه ایی و جوراب صورتی خریدم. هیجان خریدها حال خوشى داشت. ١٣ خرداد تخت و کمدش را سفارش دادیم و تقریبا تا اواسط مرداد خریدها تمام شد. البته که ما خیلى زبده خرید کردیم اما هر چه خریدیم به لطف خدا خوبش را خریدیم.

از همان ایام عید گاهى حس میکردم راه رفتنم تغییر کرده اما بقیه میگفتند نه و من هم سعى میکردم عادى راه بروم. تا ١١ مرداد که با همسرک داخل پارک بودیم. پرسیدم من اردک شدم؟ گفت دقت نکردم و وقتى جلوتر از او قدم زدم خندید و گفت آره. اما نمیدانم از کى این اتفاق افتاده بود!

به مرور شکمم بزرگ مى شد و من لبخند میزدم به خلقت و کرامت خدا که این نه ماه را نه فقط براى رشد جنین در نظر گرفته بلکه دارد شرایط و محیط و آدمها را هم براى آمدن این فرشته هاى کوچک آماده مى کند. دیگر از بزرگ شدن شکمم نمى ترسیدم. نگاهش میکردم و دلم ضعف می رفت و به مرور عاشق همین قلمبگى شدم. وقتى از همسرک می پرسیدم شکمم بزرگ شده؟ مى خندید و مى گفت بزرگ نه گنده شده. پنجشنبه ٣٠ شهریور بود که جلوى آینه ایستاده بودم و شکمم را برانداز میکردم. در همان آینه که عید با اضطراب نگاهش میکردم و براى اولین بار تغییرات را نسبت به یک هفته قبل اش حس میکردم. شکمم در عرض یک هفته از ٢٣ شهریور تا ٣٠ شهریور به طرز واضحى بزرگتر شده و من که یک روز با ترس در همین آینه به شکمم نگاه میکردم حالا با عشق روى شکمم دست می کشیدم که ماه اک مان اینقدر بزرگ شده است و انگار تازه احساس زنهاى حامله در درونم جان مى گرفت. این تغییر آنقدر مشهود است که مدرس کلاس باردارى اول مهر گفت شکم ات با هفته قبل کاملا تغییر کرده. مشخص است که دارد مهیا مى شود براى زایمان و همسرک از من می پرسد یعنى چند روز دیگر؟

 

 حالا من یک غ ز ل پا به ماه هستم که حتى نشد در باردارى کمى تپل شوم و خودِ تپلم را ببینم و البته ناراحت هم نیستم. دکتر تهران عالى بود چون زمانى که دکتر زادگاه در هفت ماهگى گفت ٤ کیلو اضافه کردن تا ماه هفت خیلى کم است، دکتر تهران گفت مهم وزن بچه است نه وزن تو. وزن بچه خوب است. فقط رژیم پروتیین بگیر نه غذاهاى چاق کننده و نتیجه خوبی داشت و من تا امروز ٩.٥ کیلو اضافه کردم. 

امروز خود قلمبه ام را دوست دارم و خوشحالم که خدا توان حمل این بار شیشه را تا به امروز بر سرم منت نهاد. 

از دیروز حسهاى متناقضى درونم شکل گرفته که نه دلم میخواهد این دوران تمام شود و  شکمم دیگر مهمان تکانهاى قشنگ ماه اکم نباشد؛ هم دلم میخواهد بدانم بعد از به دنیا آمدنش زندگى چه رنگى مى شود. یک لحظه شادم یک لحظه غمگین. یک لحظه شجاعم یک لحظه ترسو. یک لحظه مادرم یک لحظه ....

و تنها چیزى که در موردش تردید ندارم؛ نیازم به حضور همسرک است که تنها او حس من را در مورد این اتفاق بزرگ مى فهمد. چون این بزرگترین کوچک مشترک زندگى من اوست. میوه اى از گوشت و خون من و او. فرشته اى از ثمره عشق من و او. وقتى مى گوید دخترمان؛ باورم نمى شود مایى که آرزوى بهم رسیدن برایمان دوردست ترین بود؛ امروز منتظر تولد میوه دلمان هستیم.


غ زل واره: 

+ اگر کمرنگم فقط به خاطر این است که از چند روز فرصت باقیمانده براى لمس این دونفره بودنها لحظات ثبت شده بیشترى در خاطرم داشته باشم. دلم نمیخواهد دونفره هاىمان در قالب یک جسم تمام شود اما دلم هم میخواهد ببوسمش فرشته توى دلم را.

دخترک بلایى است. تکان مى خورد اما همین که گوشى بدست منتظر مى شوم که فیلم آخرین تکان خوردنهایش را بگیرم  چنان خودش را یک گوشه پنهان مى کند انگار نه انگار که تکان مى خورده تا همین چند ثانیه قبل


+ بین این دردهاى نامنظم تیز که راه رفتن و نشستن را دو روز است سخت تر کرده؛ دعاگوى تک تکتان هستم. 

الهى دامن همه منتظران فرزند سبز شود.

الهى همه دختر پسرهاى مجرد خصوصا دهه پنجا و شصت روزیشون بخت و روز بى غم بشه و ازدواجهایى شیرین تا آخر همین امسال

الهى ....

سه نقطه اشو شما پر ةنید من آمین میگم از ته دل

نظرات 15 + ارسال نظر
Divane دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 14:23 http://divane.blogfa.com

چه خوشکل نوشته بودید من هر وقت خانم های حامله رو میبینم حس میکنم چقدر زندگی تو این ۹ ماه سخته...اصلا همیشه عذاب وجدان دارم واسه اون ۹ ماهی که مامانمو اذیت کردم...هرچند الان که فکر میکنم تو بیست و خرده ی سال بعدش بیشتر از اون ۹ ماه اذیتشون کردم:))))
ولی جالب بود که اینقدر حستون خوب بوده...
راستی قدم نو رسیده مبارک ایشالا کلی لحظه های خوب رو کنار این پدر و مادر مهربون تجربه کنه:))))

سخته ولى شیییرین
بین خودمون باشه اما عذاب وجدان واسه اون ٩ ماه!؟ بیخیال
مامانها خودشون تصمیم میگیرن و اگر مثل من باشن کلى از دوران بارداریشون لذت هم بردن
چه لذتى بالاتر از مادر شدن
مادرا سختیا و اذیتها رو یادشون میره
سعى کن به جاى عذاب وجدان از این به بعد فرزند خوبى باشى براشون
خوشحالم که خوشت اومد از نوشته ام
و ممنون بابت تبریکت
سپاس سپاس سپاس

شیرین دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت 16:49

الهی شکر که حال نی نی خوبه
شایدم الان تو بغلته غزل جان
از حالا دلم ضعف میره که بیای و ازش بنویسی

ممنونم شیرین جانم
دقیقا اومده تو بغلم
حتما کیوویسم
قربون دل مهربونت

دریا چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 21:14

الهی،همه بچه ها سالم به دنیا بیان و عاقبت بخیر بشن..
الهی سایه پدر و مادرها روی سر بچه هاشون باشه همیشه..
الهی همه مریضا شفا پیدا کنن...
الهی همه دختراان سرزمینم سبز بخت بشن...
الهی هر کی هر مشکلی داری،حل بشه...
الهی غزل جان به سلامتی فارغ بشه..

آمین
آمین
آمین
با بخت و روز بى غم ...آمین
الهى آمین
آمین
ممنونم دریاجان از دعاهاى قشنگت

دریا چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 21:10

سلام دوباره عزیزم..
ممنونم حس های قشنگت رو با ما در میون میزاری و ..

انشاالله یه زایمان خوب و راحت داشته باشی..

راستی اسم واسه ماهکت گذاشتی؟؟

سلام
خواهش میکنم
خدا رو شکر که حسهاى خوبم رو دریافت مى کنید
ان شالله

بله اسم هم گذاشتیم

Mina چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 18:09

مرضیه چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 10:10 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام
آخ غزل جون چقدر خوشحالم براتون و لبخند پررنگ روی لبم نشسته...
یادم اومد که دقیقا تولد امام حسین بود که از آزمایشگاه بهتون زنگ زدند و خبر دختری سالم رو بهتون دادند حالا هم که ماه حسین هست و ایام حسینی انشالله دخترک صحیح و سلامت در این ماه حسینی چشم به دنیا باز میکنه:)
براتون خوشی و تندرستی آرزو دارم.
منم نی نی موخوااااام:)))

سلام مرضیه مهربونمون
خدا رو شکر که حس نوشتم بهت منتقل شده
بله ماشالله حافظه خوبى دارى
ان شالله از دعاى شما خانوووم
به همچنین

الهى در کنار یک همسر لایق امام این لحظات سخت و شیرین رو بسلامتى تجربه کنى

کیت چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 01:23

وای عزیزم


:) سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 23:32

الهی به سلامتی سه نفره بشید :)

الهى آمین به دعاى شیرینت
الهى سلامت و سرزنده باشى گلم

ستاره سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 20:31

چه خوب، حالا چند روز دیگر؟

شاید یک روز شاید یک هفته
هیلى نزدیکه ستاره جون

شیرین سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 19:20

سطر به سطر این پست رو با عشق خوندم و تجسم کردم
الهی آمممممممممممممممممممممین به دعاهای آخر پست

خدایا ازت ممنونم که کلماتم رو گره زدى با حس هاى شیرین که دوستهام لذت ببرند از خوندنش


ممنونم شیرین جان از انرژیهاى مثبتت

زهرا سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 19:18 http://pichakkk.blogsky.com

وای غزل
چه هیجان انگیز، پس زمان زیادی نمونده.
ایشالله که بسلامتی فارغ بشی
منتظریم بیای از خودت بگی ها

هم هیجان انگیز
هم غم انگیز چون دیگه تو دلت نداریش
آره دست بالاى بالا به هفته هم شاید نرسه

ان شالله از دعاى شما
حتما گلم

رافائل سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 17:21 http://raphaeletanha.blogsky.com

دفا میکنم زایمان راحتی داشته باشی و به زودی بیای و برای ما از ماهکت بنویسی.
با این پستت زندگی کردم.

ممنونم از دعاى قشنگت

واى چه حس خوبیه که تو رشته هاى کلماتم زندگى تو وجودت چرخ زده
الهى همیشه بهترین حسهاى دنیا مهمون دل و زندگیت باشه رافائل جان

سمیه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 12:50

آخی دلم برای بارداری و مخصوصا روزهای آخرش تنگ شد. چقدر شیرین بود و عجیب. غزل جون به زودی دخترت میلد تو بغلت و زندگی به شدت تغییر میکنه. این روزهای آخر را خوب بخاطر بسپار.
الهی که این فرشته های کوچیک سالم باشن و سالم بمونن و تو این دنیای پر هیاهو آرامش روزی همشون باشه. الهی هیچ زنی حسرت مادرشدن به دلش نمونه. من که قسمتم نشد زایمان طبیعی اما تو موقع زایمانت همه ما را دعا کن

دلم منم خیلى تنگ میشه
اصلا از الانم تنگه روزاى قبلترشه

الهى آمین
آمین
آمین

محتاجیم به دعا سمیه جان

فرانک سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 11:27 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

واااای منم کلی ذوق دارم برات
ایشالا به سلامتی زایمان کنی عزیزم

مرسى فرانک جون
از محبتته
الهى از دعاى شما دوستاى گلم

آبگینه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 01:25 http://abginehman.blogfa.com

بعد از بدنیا اومدن ماهکت دنیا رنگی تر و قشنگتر میشه
درسته مسئولیتهات بیشتره ولی چون همراهه عشقه خستگیش به چشمت نمیاد
ولی غزل جان باید از اولش حواست باشه کارهارو تقسیم کنی. پدرا چون عاشق فرزندشون هستن خیلی سریع قبول و عادت میکنن.
مثلا من عصرا که همسرم میاد؛ شیر که میدم عارق گرفتن با همسرمه و اون با عشق اینکارو میکنه. یا میخام پوشک عوض کنم با ذوق میگم آخجون بابا هست کمکمون کنه‌ پارچه خشک کن دسته شوهرمه و پوشک رو میندازه تو سطل. یا عصرا میگم چندساعت نی نی رو نگه دار من بخوابم. کلا به مشارکت و همکاری عادت کنن خوبه.
التماااااااس دعا. من نقطه چینا رو با کلی دعا پرکردم الهی آمینشو بلند بگو
ان شاالله به سلامتی زایمان کنی. ماهارو بیخبر نذار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد