هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تو فقط عشق؛ فقط عشق

با آرامش خاطری شیرین، از خستگی ولو شدم روی زمین و گوشی به دست می‌خوانمش که نوشته: "اگر تو رو وارد زندگیم نمی کردم الان خیلی خوشبخت تر و راحت تر بودم...خیلی از سختیها را به امید تقاص تو تحمل نمیکردم. تازه یکی بیاد بگه صبر داشته باش شاید پنجاه سال دیگه خدا سزاشو بده. جوونیم به امید تو تباه شد." منظورش از "تو" هم یک آدم نیست. منظورش فقط و فقط خداست. پست که تمام می‌شود با ذهنی درگیر سعی می‌کنم برای تجدید قوا کمی بخوابم تا قبل از رسیدنِ مهمانها به بقیه امورات خانه رسیدگی کنم. اما... 

ذهنم پرت می‌شود به گذشته‌ها، به روزهای تلخ و آدم‌هایی که هر کدام به نحوی بهترین سالهای عمرم را با خودخواهی و بی‌شعوریشان خراب کردند. به روزهایی که اشک بودم و استرس. به روزهایی که ..... تصویر همه آن خاطراتِ تلخ و همه آن آدمهای عوضی‌گونه محو و مبهم است؛ در ریزترین حالت ممکن! انگار که در فراز آسمانها در حال پروازم و آنها را شبیه نقطه‌های محو و کوچکی روی زمین می‌بینم... همچنان همان آرامش خاطرِ چند دقیقه قبل، در درونم جاریست... از خودم می‌پرسم: "من چطور با آن همه درد، اضطراب و نفرتی که دیگران در دلم کاشتند به اینجا رسیدم؟ من هم روزی آرزوی مرگ کسانی را داشتم که زندگی من و خانواده‌ام را بهم ریختند و هنوز که هنوز است بعد از سالها، آرامش به آن شکل قبل‌اش به خانه پدری برنگشته! حالا همه آنها در زندگی‌هایشان که از راه دور و به چشم  ما زیباست زندگی می کنند؛ اما من آرامم.  چه شده که او فکر می‌کند چون تقاصش گرفته نشده، دیگر باید از خدا دست بکشد اما من با فکر کردن به آنها و آن اتفاقها درونم هیچ چیزی تغییر نمی کند و حالم همچنان خوب است؟"

در تونل زمان می‌رسم به درونِ غ‌ـزلِ چند سال قبل که با ترس و اضطراب در کوچه باغ؛ قدم زنان با خدا حرف می‎زند. غ‌ـزلی که در اوج بدبختی‌هایش دوباره خدا را پیدا کرده بود و در گوشم می‌پیچید:"خدایا تمام آدم‌ها و انرژی‌های منفی را از من و خانواده‌ام دور کن. خداوندا اجازه نده هیچ خبری از من به گوش‌شان برسد. خدایا کاری کن هرگز هرگز مرا نبینند. خدایا کمکم کن. خدایا آبروی من و خانواده‌ام را حفظ کن. خدایا ایمانم را قوی کن. خدایا از من دورشان کن. آنقدر دور که هیچ‌دسترسی به من نداشته باشند. خدایاااااااااااااااااااااااااااااا". و این تصویر به همان اندازه که خاطراتِ تلخ را محو و دور می‌بینم؛ زنده و واضح است. لبخند پهنی تمام صورتم را می‌پوشاند و آرامش خاطرم که با مرور همه آن اتفاقهای تلخ، همچنان در حوزه قلمرو‌اش قدرت‌نمایی می‌کند؛ یک جور عاشقانه‌طور فشارم می‌دهد و پیروزمندانه به نتیجه افکارم، به جوابی که پیدا می‌کنم و حس شیرین دوست داشتنِ خودم که پیدایش کرده‌ام؛ نگاه می کنم.

افتخار می‌کنم به خودم که با همه منفی بودن حال و روزگار و شرایط‌ام، عمق دعاهایم  مثبت بوده... افتخار می کنم که بعد از  روزهایی که هر لحظه‌اش هزاربار آرزوی مرگ داشتم و حتی برای عامل آن بدحالیها هم آرزوی مرگ داشتم؛ هیچ‌وقت منتظر شنیدن خبر مرگش نشدم... افتخار می کنم به خودم که با همه بدحالیها، با همه وحشت‌ها بدون اینکه بدانم، فقط دعاهای مثبت می کردم و از یک زمانی به بعد برای آن آدم‌های بد نه آرزوی مرگ کردم نه هیچ نفرین دیگری... به خودم افتخار می کنم که با همه بدحالیها و دردها همچنان دست به دامن خدا ماندم و با همه کم طاقتی‌ام که در آن روزگاه مجبور به صبر بودم؛ بالاخره راه درست زندگی را پیدا کردم... افتخار می کنم به مادرک‌ام که مرا اینچنین تربیت کرد و هزاران هزار بار افتخار می کنم به خودم که بالاخره راه مثبت دیدن و مثبت اندیشیدن را یاد گرفتم و حالا با دیدن زندگی خوب و وضع خوب زندگی آن آدم‌هایی که عذابمان دادند؛ به جز حسی که به زندگی یک غریبه دارم، حس دیگری به من دست نمی‌دهد و کاملا بی تفاوت می توانم از این آدمها رد شوم.


غ‌ـزل‌واره:

+ امیدوارم هیچ‌وقت اتفاق نیفتد. اما اگر روزی حالم ناخوش بود و آمدم از همان آدمها با عصبانیت نوشتم و فکرهای بد کردم؛ نیاید این پست را به رخم بکشید. همین قدر که دیروز و این لحظه که با جزئیات خاطرات از ذهنم عبور می‌کند؛ حال من تا این حد خوب است؛ یعنی درون من اتفاق بزرگی رخ داده است. یعنی بزرگ شده‌ام. یعنی عوض شده‌ام. این یکی از بزرگترین و شیرین ترین کشفیات زندگی من، در مورد خودم تا به امروز است.

  ادامه مطلب ...